زين سخن مرغان وادي سر به سر

زين سخن مرغان وادي سر به سر شاعر : عطار سرنگون گشتند در خون جگر زين سخن مرغان وادي سر به سر نيست بر بازوي مشتي ناتوان جمله دانستند کين شيوه کمان هم در آن منزل بسي مردند زار زين سخن شد جان ايشان بي‌قرار سر نهادند از سر حسرت به راه وان همه مرغان همه آن جايگاه صرف شد در راهشان عمري دراز سالها رفتند در شيب و فراز کي تواند شرح آن پاسخ نمود آنچ ايشان را درين ره رخ نمود عقبه‌ي آن ره کني يک يک نگاه گر تو هم روزي فروآيي به راه روشنت گردد...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زين سخن مرغان وادي سر به سر
زين سخن مرغان وادي سر به سر
زين سخن مرغان وادي سر به سر

شاعر : عطار

سرنگون گشتند در خون جگرزين سخن مرغان وادي سر به سر
نيست بر بازوي مشتي ناتوانجمله دانستند کين شيوه کمان
هم در آن منزل بسي مردند زارزين سخن شد جان ايشان بي‌قرار
سر نهادند از سر حسرت به راهوان همه مرغان همه آن جايگاه
صرف شد در راهشان عمري درازسالها رفتند در شيب و فراز
کي تواند شرح آن پاسخ نمودآنچ ايشان را درين ره رخ نمود
عقبه‌ي آن ره کني يک يک نگاهگر تو هم روزي فروآيي به راه
روشنت گردد که چون خون خورده‌اندبازداني آنچ ايشان کرده‌اند
کم رهي ره برد تا آن پيش گاهآخر الامر از ميان آن سپاه
از هزاران کس يکي آنجا رسيدزان همه مرغ اندکي آنجا رسيد
باز بعضي محو و ناپيدا شدندباز بعضي غرقه‌ي دريا شدند
تشنه جان دادند در گرم و گزندباز بعضي بر سر کوه بلند
گشت پرها سوخته، دلها کبابباز بعضي را ز تف آفتاب
کرد در يک دم به رسوايي تباهباز بعضي را پلنگ و شير راه
در کف ذات المخالب ماندندباز بعضي نيز غايب ماندند
تشنه در گرما بمردند از تعبباز بعضي در بيابان خشک لب
خويش را کشتند چون ديوانه‌ايباز بعضي ز آرزوي دانه‌اي
باز پس ماندند و مهجور آمدندباز بعضي سخت رنجور آمدند
باز استادند هم بر جايگاهباز بعضي در عجايبهاي راه
تن فرو دادند فارغ از طلبباز بعضي در تماشاي طرب
بيش نرسيدند آنجا اندکيعاقبت از صد هزاران تا يکي
بيش نرسيدند سي آن جايگاهعالمي پر مرغ مي‌بردند راه
دل شکسته، جان شده، تن نادرستسي تن بي‌بال و پر، رنجور و سست
برتر از ادراک عقل و معرفتحضرتي ديدند بي‌وصف وصفت
صد جهان در يک زمان مي‌سوختيبرق استغنا همي افروختي
صد هزاران ماه و انجم بيشترصد هزاران آفتاب معتبر
همچو ذره پاي کوبان آمدهجمع مي‌ديدند حيران آمده
ذره‌ي محوست پيش اين حسابجمله گفتند اي عجب چون آفتاب
اي دريغا رنج برد ما به راهکي پديد آييم ما اين جايگاه
نيست زان دست اين که ما پنداشتيمدل به کل از خويشتن برداشتيم
همچو مرغ نيم بسمل ماندندآن همه مرغان چو بي‌دل ماندند
تا برآمد روزگاري نيز هممحو مي‌بودند و گم، ناچيز هم
چاوش عزت برآمد ناگهيآخر از پيشان عالي درگهي
بال و پرنه، جان شده، در تن گدازديد سي مرغ خرف را مانده باز
نه تهي شان مانده نه پر ماندهپاي تا سر در تحير مانده
در چنين منزل گه از بهر چه‌ايدگفت هان اي قوم از شهر که‌ايد
يا کجا بودست آرام شماچيست اي بي‌حاصلان نام شما
با چه کارآيند مشتي ناتوانيا شما را کس چه گويد در جهان
تا بود سيمرغ ما را پادشاهجمله گفتند آمديم اين جايگاه
بي‌دلان و بي‌قراران رهيمما همه سرگشتگان درگهيم
از هزاران، سي به درگاه آمديممدتي شد تا درين راه آمديم
تا بود ما را درين حضرت حضوربر اميدي آمديم از راه دور
آخر از لطفي کند در ما نگاهکي پسندد رنج ما آن پادشاه
همچو در خون دل آغشتگانگفت آن چاوش کاي سرگشتگان
اوست مطلق پادشاه جاودانگر شما باشيد و گرنه در جهان
هست موري بر در اين پادشاهصد هزاران عالم پر از سپاه
بازپس‌گرديد اي مشتي حقيراز شما آخر چه خيزد جز زحير
کان زمان چون مرده‌ي جاويد شدزان سخن هر يک چنان نوميد شد
گر دهد ما را بخواري سر به راهجمله گفتند اين معظم پادشاه
ور بود زو خواريي از عز نبودزو کسي را خواريي هرگز نبود


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط