سرنگون گشتند در خون جگر | | زين سخن مرغان وادي سر به سر |
نيست بر بازوي مشتي ناتوان | | جمله دانستند کين شيوه کمان |
هم در آن منزل بسي مردند زار | | زين سخن شد جان ايشان بيقرار |
سر نهادند از سر حسرت به راه | | وان همه مرغان همه آن جايگاه |
صرف شد در راهشان عمري دراز | | سالها رفتند در شيب و فراز |
کي تواند شرح آن پاسخ نمود | | آنچ ايشان را درين ره رخ نمود |
عقبهي آن ره کني يک يک نگاه | | گر تو هم روزي فروآيي به راه |
روشنت گردد که چون خون خوردهاند | | بازداني آنچ ايشان کردهاند |
کم رهي ره برد تا آن پيش گاه | | آخر الامر از ميان آن سپاه |
از هزاران کس يکي آنجا رسيد | | زان همه مرغ اندکي آنجا رسيد |
باز بعضي محو و ناپيدا شدند | | باز بعضي غرقهي دريا شدند |
تشنه جان دادند در گرم و گزند | | باز بعضي بر سر کوه بلند |
گشت پرها سوخته، دلها کباب | | باز بعضي را ز تف آفتاب |
کرد در يک دم به رسوايي تباه | | باز بعضي را پلنگ و شير راه |
در کف ذات المخالب ماندند | | باز بعضي نيز غايب ماندند |
تشنه در گرما بمردند از تعب | | باز بعضي در بيابان خشک لب |
خويش را کشتند چون ديوانهاي | | باز بعضي ز آرزوي دانهاي |
باز پس ماندند و مهجور آمدند | | باز بعضي سخت رنجور آمدند |
باز استادند هم بر جايگاه | | باز بعضي در عجايبهاي راه |
تن فرو دادند فارغ از طلب | | باز بعضي در تماشاي طرب |
بيش نرسيدند آنجا اندکي | | عاقبت از صد هزاران تا يکي |
بيش نرسيدند سي آن جايگاه | | عالمي پر مرغ ميبردند راه |
دل شکسته، جان شده، تن نادرست | | سي تن بيبال و پر، رنجور و سست |
برتر از ادراک عقل و معرفت | | حضرتي ديدند بيوصف وصفت |
صد جهان در يک زمان ميسوختي | | برق استغنا همي افروختي |
صد هزاران ماه و انجم بيشتر | | صد هزاران آفتاب معتبر |
همچو ذره پاي کوبان آمده | | جمع ميديدند حيران آمده |
ذرهي محوست پيش اين حساب | | جمله گفتند اي عجب چون آفتاب |
اي دريغا رنج برد ما به راه | | کي پديد آييم ما اين جايگاه |
نيست زان دست اين که ما پنداشتيم | | دل به کل از خويشتن برداشتيم |
همچو مرغ نيم بسمل ماندند | | آن همه مرغان چو بيدل ماندند |
تا برآمد روزگاري نيز هم | | محو ميبودند و گم، ناچيز هم |
چاوش عزت برآمد ناگهي | | آخر از پيشان عالي درگهي |
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز | | ديد سي مرغ خرف را مانده باز |
نه تهي شان مانده نه پر مانده | | پاي تا سر در تحير مانده |
در چنين منزل گه از بهر چهايد | | گفت هان اي قوم از شهر کهايد |
يا کجا بودست آرام شما | | چيست اي بيحاصلان نام شما |
با چه کارآيند مشتي ناتوان | | يا شما را کس چه گويد در جهان |
تا بود سيمرغ ما را پادشاه | | جمله گفتند آمديم اين جايگاه |
بيدلان و بيقراران رهيم | | ما همه سرگشتگان درگهيم |
از هزاران، سي به درگاه آمديم | | مدتي شد تا درين راه آمديم |
تا بود ما را درين حضرت حضور | | بر اميدي آمديم از راه دور |
آخر از لطفي کند در ما نگاه | | کي پسندد رنج ما آن پادشاه |
همچو در خون دل آغشتگان | | گفت آن چاوش کاي سرگشتگان |
اوست مطلق پادشاه جاودان | | گر شما باشيد و گرنه در جهان |
هست موري بر در اين پادشاه | | صد هزاران عالم پر از سپاه |
بازپسگرديد اي مشتي حقير | | از شما آخر چه خيزد جز زحير |
کان زمان چون مردهي جاويد شد | | زان سخن هر يک چنان نوميد شد |
گر دهد ما را بخواري سر به راه | | جمله گفتند اين معظم پادشاه |
ور بود زو خواريي از عز نبود | | زو کسي را خواريي هرگز نبود |