0
مسیر جاری :
عاشقی که با غل و زنجیر به قبر رفت ادبیات دفاع مقدس

عاشقی که با غل و زنجیر به قبر رفت

«زنجیرها» کتابی پالتویی و کم حجم از زندگی شهیدی بزرگ و والامقام است که وصیتی ویژه کرد و خانواده او بعد از شهادت، به وصیت او عمل کردند.
شاد در درياي آتش! ادبیات دفاع مقدس

شاد در درياي آتش!

يکي از همرزمانش تعريف مي کرد: « مدّتي بود عراقيها مرتّب از پتروشيمي بچّه ها را به رگبار مي بستند، جلوي نيروهاي خودي خاکريز و سنگري نبود تا با استفاده از آن از خود دفاع کنند و آنجا را مورد هدف قرار دهند....
خدا نجات مي دهد نه خاکريز ادبیات دفاع مقدس

خدا نجات مي دهد نه خاکريز

هميشه به بچّه ها روحيّه مي داد و سعي مي کرد نگذارد غمي بر دلها بنشيند. آخر، غربت و جنگ و مسايل پيرامون آن، به اندازه ي کافي، غمبار و تأثر برانگيز بود. لذا حاجي سعي مي کرد با لطايف الحيل، بچّه ها را شاد...
با توکل به خدا انجام مي دهم ادبیات دفاع مقدس

با توکل به خدا انجام مي دهم

يک شب که به کانال رفتم، زين الدّين تعدادي از مسؤولين و نيروهاي سپاه شهرستان ها را به لشگر آورد و براي اين که آن ها از سختي هاي کار خبر داشته باشند، آن ها را مأمور کرد تا شب ها براي کمک به کندن کانال بيايند....
بايد دل امام و ملت را شاد کنيم ادبیات دفاع مقدس

بايد دل امام و ملت را شاد کنيم

هنوز چشم ها در حال بدرقه بودند که قامت غريبه اي منظره ي افق را پر کرد؛ يک عراقي به سوي آنها مي آمد آن هم بي آن که خود را از تيررس پنهان کند.
سالها با يک چشم جنگيد ادبیات دفاع مقدس

سالها با يک چشم جنگيد

در محوطه نگاهش به مجتمع افتاد. آپارتمانش ويران شده بود. « نمي خواهيد سري به خانه تان بزنيد. شايد هنوز چيزي باقي مانده باشد که
از پا نمي نشينم ادبیات دفاع مقدس

از پا نمي نشينم

در اوايل جنگ تقريباً رسم شده بود که در جلسات قرارگاه، فرماندهان مأموريتهاي موجود را داوطلبانه قبول مي کردند و بعضاً از قبول مأموريتهاي دشوار و مسأله ساز طفره مي رفتند، مگر آنکه به آنان تفويض مي شد. امّا...
2000 متر پارو زدن با دست! ادبیات دفاع مقدس

2000 متر پارو زدن با دست!

جلوي سنگر نشسته بود با نگراني پرسيدم: « زخمي شدي ؟» دست به کلاه سوراخ شده اش برد و با خنده گفت: « چيزي نيست کلاه يکي از شهدا را سرم گذاشتم. »
سردار يعني چه ؟ او که بسيجي بود! ادبیات دفاع مقدس

سردار يعني چه ؟ او که بسيجي بود!

يکي از بچّه ها با نگراني خودش را به فرمانده رساند. مسؤول ثبت آمار زخمي ها و شهدا بود. اين پا و آن پا مي کرد چيزي بگويد.
خمپاره در ميان دستهايش! ادبیات دفاع مقدس

خمپاره در ميان دستهايش!

روز سوم يا چهارم عمليّات بدر بود. عراق پاتک سنگيني کرد و بخشي از نيروهاي ما را به عقب راند، ما هم باالطّبع در حال برگشتن بوديم. در همان حال آقا ولي از راه رسيد و با عتاب پرسيد: « کجا ؟»