0
مسیر جاری :
هم تن مويم از آن ميان که نداري عطار

هم تن مويم از آن ميان که نداري

هم تن مويم از آن ميان که نداري شاعر : عطار تنگ دلم مانده زان دهان که نداري هم تن مويم از آن ميان که نداري سر ز تکبر بر آسمان که نداري ننگري از ناز در زمين که دمي نيست...
جانا دهني چو پسته داري عطار

جانا دهني چو پسته داري

جانا دهني چو پسته داري شاعر : عطار در پسته گهر دو رسته داري جانا دهني چو پسته داري زان قند که مغز پسته داري صد شور به پسته در فتاده است زين بيش مرا چه خسته داري ...
الصلا اي دل اگر در عشق او اقرار داري عطار

الصلا اي دل اگر در عشق او اقرار داري

الصلا اي دل اگر در عشق او اقرار داري شاعر : عطار الحذر گر ذره‌اي در عشق او انکار داري الصلا اي دل اگر در عشق او اقرار داري گر زماني خلوتي داري ميان خار داري کي تواني...
اي آنکه هيچ جايي آرام جان نديدي عطار

اي آنکه هيچ جايي آرام جان نديدي

اي آنکه هيچ جايي آرام جان نديدي شاعر : عطار رنج جهان کشيدي گنج جهان نديدي اي آنکه هيچ جايي آرام جان نديدي چندان که پيش رفتي ره را کران نديدي هرچند جهد کردي کاري به سر...
گر از همه عاشقان وفا ديدي عطار

گر از همه عاشقان وفا ديدي

گر از همه عاشقان وفا ديدي شاعر : عطار چون من به وفاي خود که را ديدي گر از همه عاشقان وفا ديدي در جمله‌ي عمر تا مرا ديدي داني تو که جز وفا نديدي خود تو از من خسته دل...
گر يار چنين سرکش و عيار نبودي عطار

گر يار چنين سرکش و عيار نبودي

گر يار چنين سرکش و عيار نبودي شاعر : عطار حال من بيچاره چنين زار نبودي گر يار چنين سرکش و عيار نبودي در روي زمين خوشتر ازين کار نبودي گر عشق بتان خنجر هجران نکشيدي ...
اي کاش درد عشقت درمان‌پذير بودي عطار

اي کاش درد عشقت درمان‌پذير بودي

اي کاش درد عشقت درمان‌پذير بودي شاعر : عطار يا از تو جان و دل را يک‌دم گزير بودي اي کاش درد عشقت درمان‌پذير بودي گر در همه جهانت مثل و نظير بودي در آرزوي رويت چندين غمم...
گر مرد اين حديثي زنار کفر بندي عطار

گر مرد اين حديثي زنار کفر بندي

گر مرد اين حديثي زنار کفر بندي شاعر : عطار دين از تو دور دور است بر خويشتن چه خندي گر مرد اين حديثي زنار کفر بندي گر محو کفر گردي بنياد دين فکندي از کفر ناگذشته دعوي...
اي که با عاشقان نه پيوندي عطار

اي که با عاشقان نه پيوندي

اي که با عاشقان نه پيوندي شاعر : عطار بي تو دل را کجاست خرسندي اي که با عاشقان نه پيوندي دم زند جادوي دماوندي زهره دارد که پيش نرگس تو تو ز اشکم چو صبح مي‌خندي ...
اي لبت ختم کرده دلبندي عطار

اي لبت ختم کرده دلبندي

اي لبت ختم کرده دلبندي شاعر : عطار بنده بودن تو را خداوندي اي لبت ختم کرده دلبندي بر گرفته ز ره به فرزندي آفتاب سپهر رويت را من بميرم ز آرزومندي ديده‌ام آب زندگاني...