0
مسیر جاری :
جانا دلم ببردي و جانم بسوختي عطار

جانا دلم ببردي و جانم بسوختي

جانا دلم ببردي و جانم بسوختي شاعر : عطار گفتم بنالم از تو زبانم بسوختي جانا دلم ببردي و جانم بسوختي واخر چو شمع در غم آنم بسوختي اول به وصل خويش بسي وعده داديم در...
از من بي خبر چه مي‌طلبي عطار

از من بي خبر چه مي‌طلبي

از من بي خبر چه مي‌طلبي شاعر : عطار سوختم خشک و تر چه مي‌طلبي از من بي خبر چه مي‌طلبي ريختم بال و پر چه مي‌طلبي گر چه شهباز معرفت بودم بگسستم دگر چه مي‌طلبي در...
گر تو نسيمي ز زلف يار نيابي عطار

گر تو نسيمي ز زلف يار نيابي

گر تو نسيمي ز زلف يار نيابي شاعر : عطار تا به ابد رد شوي و بار نيابي گر تو نسيمي ز زلف يار نيابي گنج حقيقت کم از هزار نيابي يک دم اگر بوي زلف او به تو آيد تا ابد آن...
درآمد از در دل چون خرابي عطار

درآمد از در دل چون خرابي

درآمد از در دل چون خرابي شاعر : عطار ز مي بر آتش جانم زد آبي درآمد از در دل چون خرابي کزين خوشتر نخوردستي شرابي شرابم داد و گفتا نوش و خاموش ميان جان برآمد آفتابي...
بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي عطار

بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي

بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي شاعر : عطار بي آتش رخ تو دل گشته چون کبابي بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابي چون چشم نيم خوابت بيدار کرد...
اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي عطار

اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي

اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي شاعر : عطار پنهان ز عاشقانت رويي به من نماي اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي قوت دلم بده ز دو ياقوت جانفزاي آب رخم مبر ز دو جادوي پر...
آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي عطار

آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي

آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي شاعر : عطار نبود کم از کم و بود از کم کمينه‌اي آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي ناخورده مي ز عشق نداني قرينه‌اي خواهي که از قرينه...
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي عطار

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي شاعر : عطار گشت در هر دو جهان هر ذره‌اي پروانه‌اي شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي گشتت زنجيري و در هر حلقه‌اي ديوانه‌اي اي عجب هر...
گر کسي يابد درين کو خانه‌اي عطار

گر کسي يابد درين کو خانه‌اي

گر کسي يابد درين کو خانه‌اي شاعر : عطار هر دمش واجب بود شکرانه‌اي گر کسي يابد درين کو خانه‌اي هر بن مويش بود بتخانه‌اي هر که او بويي ندارد زين حديث زين سخن خواند مرا...
بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي عطار

بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي

بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي شاعر : عطار کار کنارگي نبود جز نظاره‌اي بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي هرگز کجا فتادي ازو برکناره‌اي در بحر عشق عقل اگر راهبر بدي...