0
مسیر جاری :
چون نيست ما را با او وصالي خواجوی کرمانی

چون نيست ما را با او وصالي

چون نيست ما را با او وصالي شاعر : خواجوي کرماني کاجي بکويش بودي مجالي چون نيست ما را با او وصالي از خاک کويش باد شمالي زين به چه بايد ما را که آيد بر طرف خورشيد مشکين...
دلکم برد بغارت ز برم دلبرکي خواجوی کرمانی

دلکم برد بغارت ز برم دلبرکي

دلکم برد بغارت ز برم دلبرکي شاعر : خواجوي کرماني سر فرو کرده پري پيکرک از منظرکي دلکم برد بغارت ز برم دلبرکي سنبل زنگيک پستک او کافرکي نرگس هندوک مستک او جادوکي سخنش...
تبسمت الزهر والمزن باک خواجوی کرمانی

تبسمت الزهر والمزن باک

تبسمت الزهر والمزن باک شاعر : خواجوي کرماني و غررت الودق و الديک حاک تبسمت الزهر والمزن باک زمين سپاهان ندانم چه خاکي نسيم عراقي ندانم چه بادي ايا نفحة الريح روحي...
تشنه‌ام تا بکي آخر بده آبي ساقي خواجوی کرمانی

تشنه‌ام تا بکي آخر بده آبي ساقي

تشنه‌ام تا بکي آخر بده آبي ساقي شاعر : خواجوي کرماني في حشاي اضطرمت نايرة الا شواق تشنه‌ام تا بکي آخر بده آبي ساقي آنچه از باده‌ي دوشينه بماند باقي عمر باقي بر صاحب‌نظران...
شبست و خلوت و مهتاب و ساغر اي بت ساقي خواجوی کرمانی

شبست و خلوت و مهتاب و ساغر اي بت ساقي

شبست و خلوت و مهتاب و ساغر اي بت ساقي شاعر : خواجوي کرماني بريز خون صراحي بيار باده باقي شبست و خلوت و مهتاب و ساغر اي بت ساقي شراب راوقي از دست لعبتان رواقي خوشا بوقت...
يا حادي‌النياق قد ذبت في‌الفراق خواجوی کرمانی

يا حادي‌النياق قد ذبت في‌الفراق

يا حادي‌النياق قد ذبت في‌الفراق شاعر : خواجوي کرماني عرج علي اهيلي و اخبرهم اشتياقي يا حادي‌النياق قد ذبت في‌الفراق زانرو که در عراقست آن لعبت عراقي بشنو نواي عشاق از...
گر بفريب مي‌کشي ور بعتاب مي‌کشي خواجوی کرمانی

گر بفريب مي‌کشي ور بعتاب مي‌کشي

گر بفريب مي‌کشي ور بعتاب مي‌کشي شاعر : خواجوي کرماني دل به تو مي‌کشد مر از آنکه لطيف و دلکشي گر بفريب مي‌کشي ور بعتاب مي‌کشي و آب نبات مي‌چکد زان لب لعل آتشي آب حيات...
تو چون قربان نمي‌گردي کجا همکيش ما باشي خواجوی کرمانی

تو چون قربان نمي‌گردي کجا همکيش ما باشي

تو چون قربان نمي‌گردي کجا همکيش ما باشي شاعر : خواجوي کرماني بترک خويش و بيگانه بگو تا خويش ما باشي تو چون قربان نمي‌گردي کجا همکيش ما باشي وگر زخمت شود مرهم روان ريش ما...
در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي خواجوی کرمانی

در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي

در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي شاعر : خواجوي کرماني چکنم باز گرفتار شدم در هوسي در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي گر شبي بر سر کوي تو برآرم نفسي نفس صبح فرو بندد از آه...
اي آفتاب رويت در اوج دلفروزي خواجوی کرمانی

اي آفتاب رويت در اوج دلفروزي

اي آفتاب رويت در اوج دلفروزي شاعر : خواجوي کرماني وي تير چشم مستت در عين ديده دوزي اي آفتاب رويت در اوج دلفروزي چون چنگم ار بسازي چون عودم ار بسوزي در چنگ آرزويت سوزم...