0
مسیر جاری :
ساقي اندر خواب شد خيز اي غلام انوری

ساقي اندر خواب شد خيز اي غلام

ساقي اندر خواب شد خيز اي غلام شاعر : انوري باده را در جام جان ريز اي غلام ساقي اندر خواب شد خيز اي غلام در شراب لعل آويز اي غلام با حريف جنس درساز اي پسر وقت مستي...
کرا در شهر برگويم غم دل انوری

کرا در شهر برگويم غم دل

کرا در شهر برگويم غم دل شاعر : انوري که آيد در دو عالم محرم دل کرا در شهر برگويم غم دل غمي دارم هميشه همدم دل دلي دارم هميشه همدم غم از آن افتاده‌ام در عالم دل ...
به جان آمد مرا کار از دل خويش انوری

به جان آمد مرا کار از دل خويش

به جان آمد مرا کار از دل خويش شاعر : انوري غمي گشتم زکار مشکل خويش به جان آمد مرا کار از دل خويش بجز غم مي‌نبينم ساحل خويش در آن دريا شدستم غرقه کانجا همه در هجر بينم...
دوش در ره نگارم آمد پيش انوری

دوش در ره نگارم آمد پيش

دوش در ره نگارم آمد پيش شاعر : انوري آن به خوبي ز ماه گردون بيش دوش در ره نگارم آمد پيش خاک گلرنگ و باد مشک پريش گشته از روي و زلف خونخوارش آن بت نيکخواه نيک‌انديش...
باز دوش آن صنم باده‌فروش انوری

باز دوش آن صنم باده‌فروش

باز دوش آن صنم باده‌فروش شاعر : انوري شهري از ولوله آورد به جوش باز دوش آن صنم باده‌فروش چون پرندوش نه بيهش نه به هوش صبحدم بود که مي‌شد به وثاق چادر افکنده ز شنگي...
نگارا بر سر عهد و وفا باش انوری

نگارا بر سر عهد و وفا باش

نگارا بر سر عهد و وفا باش شاعر : انوري در آيين نکوعهدي چو ما باش نگارا بر سر عهد و وفا باش زهرچ آن جز وفا بايد جدا باش چنانک از ما جدايي ماه‌رويا نينديشم تو بر حال...
جانا به غريبستان چندين بنماند کس انوری

جانا به غريبستان چندين بنماند کس

جانا به غريبستان چندين بنماند کس شاعر : انوري باز آي که در غربت قدر تو نداند کس جانا به غريبستان چندين بنماند کس گويي خبر عاشق هرگز نرساند کس صد نامه فرستادم يک نامه‌ي...
چاره‌ي عشق تو نداند کس انوری

چاره‌ي عشق تو نداند کس

چاره‌ي عشق تو نداند کس شاعر : انوري نامه‌ي وصل تو نخواند کس چاره‌ي عشق تو نداند کس تو تواني اگر تواند کس نقش هجران تو که مالد باز هم‌عناني چگونه راند کس در رکابت...
جمالت عشق مي‌افزايد امروز انوری

جمالت عشق مي‌افزايد امروز

جمالت عشق مي‌افزايد امروز شاعر : انوري رخت غارت‌کنان مي‌آيد امروز جمالت عشق مي‌افزايد امروز غلام روي خوبت شايد امروز مه و خورشيد در خوبي و کشي که راز عاشقان بگشايد...
قيامت مي‌کني اي کافر امروز انوری

قيامت مي‌کني اي کافر امروز

قيامت مي‌کني اي کافر امروز شاعر : انوري ندانم تا چه داري در سر امروز قيامت مي‌کني اي کافر امروز به خنده مي‌فشاني شکر امروز به طعنه زهر پاشيدي همي دي دو ياقوت تو شد...