0
مسیر جاری :
کان کيست که در برابر آيد انوری

کان کيست که در برابر آيد

کان کيست که در برابر آيد شاعر : انوري کس نيست که بر بساط عشقت کان کيست که در برابر آيد ماييم و سري و اندکي زر از صف نعال برتر آيد پس با همه دل بگفته کاي مرد تا...
ز هجران تو جانم مي‌برآيد انوری

ز هجران تو جانم مي‌برآيد

ز هجران تو جانم مي‌برآيد شاعر : انوري بکن رحمي مکن کاخر نشايد ز هجران تو جانم مي‌برآيد که مي‌کن حيله‌اي تا شب چه زايد فروشد روزم از غم چند گويي به روز آخر چراغي مي‌ببايد...
دل در هوست ز جان برآيد انوری

دل در هوست ز جان برآيد

دل در هوست ز جان برآيد شاعر : انوري جان در غمت از جهان برآيد دل در هوست ز جان برآيد مقصود تو از ميان برآيد گو جان و جهان مباش انديک يک غم ز تو رايگان برآيد سوديست...
دوستي يک دلم همي بايد انوری

دوستي يک دلم همي بايد

دوستي يک دلم همي بايد شاعر : انوري وگرم خون دل خورد شايد دوستي يک دلم همي بايد تا به عمري از اين يکي زايد خود نگه مي‌کنم به مادر دهر که نه زان بهترک همي بايد هيچ‌کس...
چون نيستي آنچنان که مي‌بايد انوری

چون نيستي آنچنان که مي‌بايد

چون نيستي آنچنان که مي‌بايد شاعر : انوري تن در دادم چنانکه مي‌آيد چون نيستي آنچنان که مي‌بايد الحق نه که هيچ درنمي‌بايد گفتي که از اين بتر کنم خواهي گر خواب دگر نبينيم...
وصلت به آب ديده ميسر نمي‌شود انوری

وصلت به آب ديده ميسر نمي‌شود

وصلت به آب ديده ميسر نمي‌شود شاعر : انوري دستم به حيله‌هاي دگر درنمي‌شود وصلت به آب ديده ميسر نمي‌شود هيچم حديث هجر تو در سر نمي‌شود هرچند گرد پاي و سر دل برآمدم يک...
دست در روزگار مي‌نشود انوری

دست در روزگار مي‌نشود

دست در روزگار مي‌نشود شاعر : انوري پاي عمر استوارمي‌نشود دست در روزگار مي‌نشود در دل و ديده خوار مي‌نشود شاهد خوب صورتست امل لاجرم آشکار مي‌نشود روز شادي چو راز...
آب جمال جمله به جوي تو مي‌رود انوری

آب جمال جمله به جوي تو مي‌رود

آب جمال جمله به جوي تو مي‌رود شاعر : انوري خورشيد در جنيبت روي تو مي‌رود آب جمال جمله به جوي تو مي‌رود دل در رکاب روي نکوي تو مي‌رود اي در رکاب زلف تو صد جان پياده بيش...
آنچه بر من در غم آن نامسلمان مي‌رود انوری

آنچه بر من در غم آن نامسلمان مي‌رود

آنچه بر من در غم آن نامسلمان مي‌رود شاعر : انوري بالله ار با موئمن اندر کافرستان مي‌رود آنچه بر من در غم آن نامسلمان مي‌رود گفت نقدي ده که اين با خاک يکسان مي‌رود دل...
اي دلبر عيار ترا يار توان بود انوری

اي دلبر عيار ترا يار توان بود

اي دلبر عيار ترا يار توان بود شاعر : انوري غمهاي ترا با تو خريدار توان بود اي دلبر عيار ترا يار توان بود با ياد تو اندر دهن مار توان بود با داغ تو تن در ستم چرخ توان...