0
مسیر جاری :
عشق تو ز دل بريد نتواند انوری

عشق تو ز دل بريد نتواند

عشق تو ز دل بريد نتواند شاعر : انوري وصل تو به جان خريد نتواند عشق تو ز دل بريد نتواند چونست که درست ديد نتواند روي تو اگر نه آفتاب آيد هر طوطي ازو مزيد نتواند ...
در همه آفاق دلداري نماند انوری

در همه آفاق دلداري نماند

در همه آفاق دلداري نماند شاعر : انوري در همه روي زمين ياري نماند در همه آفاق دلداري نماند راستي بايد نه گل خاري نماند گل نماند اندر همه گلزار عشق گرچه بر شاخ وفا باري...
درد تو دلا نهان نماند انوری

درد تو دلا نهان نماند

درد تو دلا نهان نماند شاعر : انوري اندوه تو جاودان نماند درد تو دلا نهان نماند کان روي نکو چنان نماند از عشق مشو چنين شکفته وز محنت تو نشان نماند آوازه‌ي تو فرو...
طاقت عشق تو زين بيشم نماند انوری

طاقت عشق تو زين بيشم نماند

طاقت عشق تو زين بيشم نماند شاعر : انوري بيش از اين بي‌تو سر خويشم نماند طاقت عشق تو زين بيشم نماند برگ گفتار کمابيشم نماند راست مي‌خواهي نخواهم بي‌تو عمر زان دل بي‌صبر...
حسن تو گر بر همين قرار بماند انوری

حسن تو گر بر همين قرار بماند

حسن تو گر بر همين قرار بماند شاعر : انوري قاعده‌ي عشق استوار بماند حسن تو گر بر همين قرار بماند بس غزل تر که يادگار بماند از رخ تو گر بر اين جمال بماني چشم در آن روي...
مرا مرنجان کايزد ترا برنجاند انوری

مرا مرنجان کايزد ترا برنجاند

مرا مرنجان کايزد ترا برنجاند شاعر : انوري ز من مگرد که احوال تو بگرداند مرا مرنجان کايزد ترا برنجاند که آب ديده‌ي من آتش تو بنشاند در آن مکوش که آتش ز من برانگيزي ...
هرچه مرا روي تو به روي رساند انوری

هرچه مرا روي تو به روي رساند

هرچه مرا روي تو به روي رساند شاعر : انوري ناخوش و خوش‌دل به‌روي خوش بستاند هرچه مرا روي تو به روي رساند گرچه همه محنتي به روي رساند هست به رويت نيازم از همه رويي گر...
نه در وصال تو بختم به کام دل برساند انوری

نه در وصال تو بختم به کام دل برساند

نه در وصال تو بختم به کام دل برساند شاعر : انوري نه در فراق تو چرخم ز خويشتن برهاند نه در وصال تو بختم به کام دل برساند اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند چو برنشيند...
رخ خوبت خداي مي‌داند انوری

رخ خوبت خداي مي‌داند

رخ خوبت خداي مي‌داند شاعر : انوري که اگر در جهان به کس ماند رخ خوبت خداي مي‌داند عقل بر هيچ گوشه ننشاند ماه را بر بساط خوبي تو حسنت ار آستين برافشاند شعله‌ي آفتاب...
عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد انوری

عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد

عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد شاعر : انوري درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد مکن مکن که غمت سود و دل زيان آمد مبر مبر خور و خوابم ز داغ...