0
مسیر جاری :
حسن تو عشق من افزون مي‌کند انوری

حسن تو عشق من افزون مي‌کند

حسن تو عشق من افزون مي‌کند شاعر : انوري عشق او حالم دگرگون مي‌کند حسن تو عشق من افزون مي‌کند زهره کرد آب و جگر خون مي‌کند غمزه‌اي از چشم خونخوارش مرا هر دمي از گريه...
دل به عشقش رخ به خون تر مي‌کند انوری

دل به عشقش رخ به خون تر مي‌کند

دل به عشقش رخ به خون تر مي‌کند شاعر : انوري جان ز جورش خاک بر سر مي‌کند دل به عشقش رخ به خون تر مي‌کند مي‌خورد چون نوش و باور مي‌کند مي‌خورد خون دل و دل عشوهاش آنهم...
جان وصال تو تقاضا مي‌کند انوری

جان وصال تو تقاضا مي‌کند

جان وصال تو تقاضا مي‌کند شاعر : انوري کز جهانش بي‌تو سودا مي‌کند جان وصال تو تقاضا مي‌کند آنچه هجران تو با ما مي‌کند بالله ار در کافري باشد روا دل ببرد و دين تقاضا...
معشوق دل ببرد و همي قصد دين کند انوری

معشوق دل ببرد و همي قصد دين کند

معشوق دل ببرد و همي قصد دين کند شاعر : انوري با آشنا و دوست کسي اين‌چنين کند معشوق دل ببرد و همي قصد دين کند بيهوده است جور و جفا چند زين کند چون در رکاب عهد و وفا مي‌رود...
گر وفا با جمال يار کند انوری

گر وفا با جمال يار کند

گر وفا با جمال يار کند شاعر : انوري حلقه در گوش روزگار کند گر وفا با جمال يار کند گر بر اين پاي استوار کند ماه دست از جمال بفشاند ور بنالم يکي هزار کند نازها مي‌کند...
نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند انوری

نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند

نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند شاعر : انوري عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند چار تکبير دگر روز بر اين پنج کند قبله‌ي روي ترا هرکه شبي برد...
هرچ از وفا به جاي من آن بي‌وفا کند انوری

هرچ از وفا به جاي من آن بي‌وفا کند

هرچ از وفا به جاي من آن بي‌وفا کند شاعر : انوري آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند هرچ از وفا به جاي من آن بي‌وفا کند يارب چه کارها کند او گر وفا کند با آنکه جز جفا نکند کار...
هرکرا عشقت به هم برمي‌زند انوری

هرکرا عشقت به هم برمي‌زند

هرکرا عشقت به هم برمي‌زند شاعر : انوري عاقبت چون حلقه بر در مي‌زند هرکرا عشقت به هم برمي‌زند هرکرا دستيست بر سر مي‌زند طالعي داري که از دست غمت اين‌چنين کت حسن بر...
آن شوخ ديده ديده چو بر هم نمي‌زند انوری

آن شوخ ديده ديده چو بر هم نمي‌زند

آن شوخ ديده ديده چو بر هم نمي‌زند شاعر : انوري دل صبر پيشه کرد و کنون دم نمي‌زند آن شوخ ديده ديده چو بر هم نمي‌زند چون دست يافت زخم يکي کم نمي‌زند زو صد هزار زخم جفا...
گل رخسار تو چون دسته بستند انوری

گل رخسار تو چون دسته بستند

گل رخسار تو چون دسته بستند شاعر : انوري بهار و باغ در ماتم نشستند گل رخسار تو چون دسته بستند چو چين زلف تو بر هم شکستند صبا را پاي در زلف تو بشکست که نوک خار و برگ...