0
مسیر جاری :
دل را به غمت نياز مي‌بينم انوری

دل را به غمت نياز مي‌بينم

دل را به غمت نياز مي‌بينم شاعر : انوري کارت همه کبر و ناز مي‌بينم دل را به غمت نياز مي‌بينم اکنون نه بر آن طراز مي‌بينم وان جامه که دي وصل ما بودي سرمايه‌ي دل چو باز...
هر غم که ز عشق يار مي‌بينم انوری

هر غم که ز عشق يار مي‌بينم

هر غم که ز عشق يار مي‌بينم شاعر : انوري از گردش روزگار مي‌بينم هر غم که ز عشق يار مي‌بينم امروز يکي هزار مي‌بينم بيداد فلک از آنکه دي بودست اکنون همه زخم خار مي‌بينم...
بي‌تو جانا زندگاني مي‌کنم انوری

بي‌تو جانا زندگاني مي‌کنم

بي‌تو جانا زندگاني مي‌کنم شاعر : انوري وز تو اين معني نهاني مي‌کنم بي‌تو جانا زندگاني مي‌کنم بي‌تو چندين زندگاني مي‌کنم شرم باد از کار خويشم تا چرا راستي بايد گراني...
تا نپنداري که دستان مي‌کنم انوری

تا نپنداري که دستان مي‌کنم

تا نپنداري که دستان مي‌کنم شاعر : انوري اينکه از دست تو افغان مي‌کنم تا نپنداري که دستان مي‌کنم جان خوشست اين ناخوشي زان مي‌کنم کارم از هجران به جان آورده‌اي راست...
باز چون در خورد همت مي‌کنم انوری

باز چون در خورد همت مي‌کنم

باز چون در خورد همت مي‌کنم شاعر : انوري سر فداي تيغ نهمت مي‌کنم باز چون در خورد همت مي‌کنم گر کنم با او خصومت مي‌کنم قيمت يک بوس او صد بدره زر وه که يک جو زانچ قيمت...
من که باشم که تمناي وصال تو کنم انوری

من که باشم که تمناي وصال تو کنم

من که باشم که تمناي وصال تو کنم شاعر : انوري يا کيم تا که حديث لب و خال تو کنم من که باشم که تمناي وصال تو کنم من چه بيهوده تمناي وصال تو کنم کس به درگاه خيال تو نمي‌يابد...
بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم انوری

بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم

بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم شاعر : انوري زماني با تو بنشينم ز دل اين جوش بنشانم بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم بگويم شمه‌اي با تو ترا معلوم گردانم ...
از عشقت اي شيرين صنم گرچه بر سر برمي‌زنم انوری

از عشقت اي شيرين صنم گرچه بر سر برمي‌زنم

از عشقت اي شيرين صنم گرچه بر سر برمي‌زنم شاعر : انوري نه يار ديگر مي‌کنم نه راي ديگر مي‌زنم از عشقت اي شيرين صنم گرچه بر سر برمي‌زنم هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر مي‌زنم...
ترا من دوست مي‌دارم ندانم چيست درمانم انوری

ترا من دوست مي‌دارم ندانم چيست درمانم

ترا من دوست مي‌دارم ندانم چيست درمانم شاعر : انوري نه روي هجر مي‌بينم نه راه وصل مي‌دانم ترا من دوست مي‌دارم ندانم چيست درمانم نه بگذاري که با هرکس بگويم راز پنهانم نپرسي...
ره فراکار خود نمي‌دانم انوری

ره فراکار خود نمي‌دانم

ره فراکار خود نمي‌دانم شاعر : انوري غم من نيستت به غم زانم ره فراکار خود نمي‌دانم فارغي از من و همي دانم عاشقم بر تو و همي داني نکنم جز وفا که نتوانم نکني جز جفا...