0
مسیر جاری :
گر ترا طبع داوري بودي انوری

گر ترا طبع داوري بودي

گر ترا طبع داوري بودي شاعر : انوري در تو وصف پيمبري بودي گر ترا طبع داوري بودي طبع دربار بر سري بودي آلت دلبري جمالت هست چون تويي هست کافري بودي گفتن اندر همه مسلماني...
بس دل‌افروز و دلارام آمدي انوری

بس دل‌افروز و دلارام آمدي

بس دل‌افروز و دلارام آمدي شاعر : انوري خه به نام ايزد به هنگام آمدي بس دل‌افروز و دلارام آمدي آخرم امروز در دام آمدي بسکه بودم در پي صيد چو تو زانکه تو چست و به اندام...
گر ترا روزي ز ما ياد آمدي انوری

گر ترا روزي ز ما ياد آمدي

گر ترا روزي ز ما ياد آمدي شاعر : انوري دل کجا از غم به فرياد آمدي گر ترا روزي ز ما ياد آمدي گر ز سوي وصل تو باد آمدي خرمن اندوه کي ماندي به جاي بخت ما با چشمت استاد...
اي دوست به کام دشمنم کردي انوری

اي دوست به کام دشمنم کردي

اي دوست به کام دشمنم کردي شاعر : انوري بردي دل و زان پسم جگر خوردي اي دوست به کام دشمنم کردي از دست شدي و سر برآوردي چون دست ز عشق بر سر آوردم اي دوست چنين شود بدين...
ديدي که پاي از خط فرمان برون نهادي انوری

ديدي که پاي از خط فرمان برون نهادي

ديدي که پاي از خط فرمان برون نهادي شاعر : انوري ديدي که دست جور و جفا باز برگشادي ديدي که پاي از خط فرمان برون نهادي بازم به دست بازي تو دست برنهادي بردم ز پاي بازي تو...
اي دل تو مرا به باد دادي انوری

اي دل تو مرا به باد دادي

اي دل تو مرا به باد دادي شاعر : انوري از بس که نمودي اوستادي اي دل تو مرا به باد دادي آخر تو کجا به من فتادي از دست تو در بلا فتادم کم داغ به داغ برنهادي چند از...
چه نازست آنکه اندر سرگرفتي انوری

چه نازست آنکه اندر سرگرفتي

چه نازست آنکه اندر سرگرفتي شاعر : انوري به يکباره دل از ما برگرفتي چه نازست آنکه اندر سرگرفتي برون ز اندازه نازي برگرفتي ز چه بيرون به نازي درگرفتم رها کرده رهي ديگر...
اي دير به دست آمده بس زود برفتي انوری

اي دير به دست آمده بس زود برفتي

اي دير به دست آمده بس زود برفتي شاعر : انوري آتش زدي اندر من و چون دود برفتي اي دير به دست آمده بس زود برفتي چون دوستي سنگ‌دلان زود برفتي چون آرزوي تنگ‌دلان دير رسيدي...
يا بدان رخ نظري بايستي انوری

يا بدان رخ نظري بايستي

يا بدان رخ نظري بايستي شاعر : انوري يا از آن لب شکري بايستي يا بدان رخ نظري بايستي چون دل او دگري بايستي يا مرا در غم و انديشه‌ي او از دل او خبري بايستي نيست از...
همچون سر زلف خود شکستي انوری

همچون سر زلف خود شکستي

همچون سر زلف خود شکستي شاعر : انوري آن عهد که با رهي ببستي همچون سر زلف خود شکستي هرچند که عهد من شکستي بد عهد نخوانمت نگارا من دانم و دل چنان که هستي کس سيرت و...