0
مسیر جاری :
بکت الرباب فقلت اي بکاء خاقانی

بکت الرباب فقلت اي بکاء

بکت الرباب فقلت اي بکاء شاعر : خاقاني ابکاء عهد ام بکاء اخاء بکت الرباب فقلت اي بکاء ثم الخاء لزمرة الخلطاء فالعهد للربع المحور بد معنا دمع المهاة يفيض کالا بداء ...
اي کرده ز نور راي تو دريوزه خاقانی

اي کرده ز نور راي تو دريوزه

اي کرده ز نور راي تو دريوزه شاعر : خاقاني از قرص منير راي تو هر روزه اي کرده ز نور راي تو دريوزه هرچه آمده زير خاتم فيروزه در زير نگين جودت آورده فلک کز بام سپهر ملک...
دردي است مرا به دل دوايم بکنيد خاقانی

دردي است مرا به دل دوايم بکنيد

دردي است مرا به دل دوايم بکنيد شاعر : خاقاني گرد سر آن شوخ فدايم بکنيد دردي است مرا به دل دوايم بکنيد زنجير بياريد و به پايم بکنيد ديوانه‌ام و روي به صحرا دارم ما...
بي زحمت تو با تو وصالي است مرا خاقانی

بي زحمت تو با تو وصالي است مرا

بي زحمت تو با تو وصالي است مرا شاعر : خاقاني فارغ ز تو با تو حسب حالي است مرا بي زحمت تو با تو وصالي است مرا پيوند خيال با خيالي است مرا در پيش خيال تو خيال است تنم ...
تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب خاقانی

تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب

تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب شاعر : خاقاني خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب چشم خونين ز تو بر سان پدر باد پدر با لب...
کارم از دست پايمرد گذشت خاقانی

کارم از دست پايمرد گذشت

کارم از دست پايمرد گذشت شاعر : خاقاني آهم از چرخ لاجورد گذشت کارم از دست پايمرد گذشت روزم از آفتاب زرد گذشت همه عالم شب است خاصه مراک همه عمرم به چشم درد گذشت روز...
اي روز رفتگان جگر شب فرو دريد خاقانی

اي روز رفتگان جگر شب فرو دريد

اي روز رفتگان جگر شب فرو دريد شاعر : خاقاني آن آفتاب از آن جگر شب برآوريد اي روز رفتگان جگر شب فرو دريد خاکي که آفتاب خورد خون او خوريد شب چيست خاک خاک نگر آفتاب خوار...
اين جان ز دام گلخن تن درگذشتني است خاقانی

اين جان ز دام گلخن تن درگذشتني است

اين جان ز دام گلخن تن درگذشتني است شاعر : خاقاني وين دل به بام گلشن جان برگذشتني است اين جان ز دام گلخن تن درگذشتني است چون طفل غازيانت ز چنبر گذشتني است اي پير عاشقان...
شيشه ز آن بشکست و باده زان بريخت خاقانی

شيشه ز آن بشکست و باده زان بريخت

شيشه ز آن بشکست و باده زان بريخت شاعر : خاقاني کامتحان چشم احول کرده‌اند شيشه ز آن بشکست و باده زان بريخت سخره بر راعشي و اخطل کرده‌اند راويان شعر من در مدح او گنج...
برقع زرنگار بندد صبح خاقانی

برقع زرنگار بندد صبح

برقع زرنگار بندد صبح شاعر : خاقاني نقش رخسار يار بندد صبح برقع زرنگار بندد صبح آينه بر عذار بندد صبح از جنيبت فرو گشايد ساخت که همه مشک بار بندد صبح دم گرگ است...