0
مسیر جاری :
سرگلین داستان

سرگلین

در روزگاران پیش دو «بودیساتراس» یعنی نظر كرده‌ی بودا در كوهستان‌ها به تنهایی می‌‌زیستند. بودا اندكی از پرتو خدایی خود را به جان این دو فرزانه‌ی پاك‌نهاد درآمیخته بود.
نیم تاج داستان

نیم تاج

«تاهو» امپراتور چین از شه دخت «ماه محزون»، كه سر به زیر افكنده بود و آه می‌كشید، پرسید: «دختر دل بندم، نور دیده‌ام، شادی و مایه‌ی زندگی‌ام، چند روز است كه گرفته و اندوهگینی و لب به خنده نمی‌گشایی. چه اتفاقی...
درخت گیلاس سحرآمیز داستان

درخت گیلاس سحرآمیز

بودا در كاخ لاجوردین باشكوه خود بر تخت نشسته بود و دل تنگ بود، چندان كه طنین ناقوس‌ها و منظره‌ی پیشكشی‌ها و گل‌هایی كه در پای معبدش نهاده بودند و بوی دل‌آویز عود و كندر كه در مجمرها می‌سوخت و حتی زمزمه‌ی...
نگرانی‌های یک بچه کبک قرمز داستان

نگرانی‌های یک بچه کبک قرمز

لابد می‌دانید که کبک‌ها به طور دسته‌جمعی حرکت می‌کنند و در شکاف‌ها و شیارهای مزارع لانه می‌سازند و به اندک صدایی، مانند مشتی دانه‌، که به اطراف بیفشانند، به هر سو پراکنده می‌شوند. من بچه کبک کوچکی هستم...
آینه داستان

آینه

دخترک پانزده ساله‌ای از نژاد نیمه بومی و نیمه فرانسوی، که از لطافت و طراوت به شکوفه‌های زیبای بهاری می‌ماند، به اروپای شمالی و کرانه‌های رود «نیه‌من» آمده است. این موجود دلربا را، که تا به حال در نواحی...
پاپ مرده است داستان

پاپ مرده است

دوران کودکی من در یکی از شهرستان‌های بزرگ سپری گشته است. رودخانه‌ی خروشان و مواجی که از میان شهر ما می‌گذشت، خیلی زود عشق سفر و دریانوردی را در من پدید آورد. هنوز هم وقتی به آن پل باریک پیاده‌رو، که به...
دعاهای نیمه شب داستان

دعاهای نیمه شب

«گاریگو» گفتی قارچ در شکم بوقلمون‌ها گذاشتند؟ - بلی جناب کشیش. نمی‌دانید چه بوقلمون‌های چرب و چاق و چله‌ای بود. خود من برای پر کردن شکمشان به آشپز کمک کردم. آن قدر قارچ در دلشان گذاشتیم که وقت سرخ کردن...
افسانه‌های عید میلاد مسیح، شب زنده‌داری داستان

افسانه‌های عید میلاد مسیح، شب زنده‌داری

شب عید است. آقای «ماژسته» سازنده‌ی آب سلتز (لیموناد) در ناحیه‌ی «ماره» از یک شب‌نشینی خودمانی و کوچکی، که منزل یکی از دوستانش تشکیل شده بود، خارج شده است و در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می‌کند به خانه‌ی...
خانه‌ی فروشی داستان

خانه‌ی فروشی

بر فراز در چوبی، که درزهایش از هم باز شده بود و قسمت پوسیده‌ی پایین آن ریگ‌های باغچه را با خاک نرم جاده به هم مخلوط می‌کرد، لوحه‌ای با کلمات «خانه‌ی فروشی» از مدت‌ها پیش نصب شده بود. از خاموشی و سکوتی...
آخرین کتاب داستان

آخرین کتاب

مردی که در راه پله به من برخورد خبر مرگ او را به من داد. چند روز بود می‌دانستم این واقعه شوم دیر یا زود رخ خواهد داد. با این همه مثل این که خبر غیر منتظره‌ای شنیده باشم از بهت و اندوه بر جای خشک شدم. با...