0
مسیر جاری :
يکي کرد بر پارسايي گذر سعدی شیرازی

يکي کرد بر پارسايي گذر

يکي کرد بر پارسايي گذر شاعر : سعدي به صورت جهود آمدش در نظر يکي کرد بر پارسايي گذر ببخشيد درويش پيراهنش قفايي فرو کوفت بر گردنش ببخشاي بر من، چه جاي عطاست؟ خجل...
برهنه تني يک درم وام کرد سعدی شیرازی

برهنه تني يک درم وام کرد

برهنه تني يک درم وام کرد شاعر : سعدي تن خويش را کسوتي خام کرد برهنه تني يک درم وام کرد به گرما بپختم در اين زير خام بناليد کاي طالع بدلگام يکي گفتش از چاه زندان، خموش...
يکي را عسس دست بر بسته بود سعدی شیرازی

يکي را عسس دست بر بسته بود

يکي را عسس دست بر بسته بود شاعر : سعدي همه شب پريشان و دلخسته بود يکي را عسس دست بر بسته بود که شخصي همي نالد از دست تنگ به گوش آمدش در شب تيره رنگ ز بيچارگي چند نالي؟...
شنيدم که طغرل شبي در خزان سعدی شیرازی

شنيدم که طغرل شبي در خزان

شنيدم که طغرل شبي در خزان شاعر : سعدي گذر کرد بر هندوي پاسبان شنيدم که طغرل شبي در خزان به لرزش در افتاده همچون سهيل ز باريدن برف و باران و سيل که اينک قبا پوستينم...
نداند کسي قدر روز خوشي سعدی شیرازی

نداند کسي قدر روز خوشي

نداند کسي قدر روز خوشي شاعر : سعدي مگر روزي افتد به سختي کشي نداند کسي قدر روز خوشي چه سهل است پيش خداوند مال زمستان درويش در تنگ سال خداوند را شکر صحت نگفت سليمي...
شب از بهر آسايش تست و روز سعدی شیرازی

شب از بهر آسايش تست و روز

شب از بهر آسايش تست و روز شاعر : سعدي مه روشن و مهر گيتي فروز شب از بهر آسايش تست و روز وگر رعد چوگان زند، برق تيغ اگر باد و برف است و باران و ميغ که تخم تو در خاک...
ملک زاده‌اي ز اسب ادهم فتاد سعدی شیرازی

ملک زاده‌اي ز اسب ادهم فتاد

ملک زاده‌اي ز اسب ادهم فتاد شاعر : سعدي به گردن درش مهره برهم فتاد ملک زاده‌اي ز اسب ادهم فتاد نگشتي سرش تا نگشتي بدن چو پيلش فرو رفت گردن به تن مگر فيلسوفي ز يونان...
ببين تا يک انگشت از چند بند سعدی شیرازی

ببين تا يک انگشت از چند بند

ببين تا يک انگشت از چند بند شاعر : سعدي به صنع الهي به هم درفگند ببين تا يک انگشت از چند بند که انگشت بر حرف صنعش نهي پس آشفتگي باشد و ابلهي که چند استخوان پي زد و...
جواني سر از رأي مادر بتافت سعدی شیرازی

جواني سر از رأي مادر بتافت

جواني سر از رأي مادر بتافت شاعر : سعدي دل دردمندش به آذر بتافت جواني سر از رأي مادر بتافت که اي سست مهر فراموش عهد چو بيچاره شد پيشش آورد مهد مگس راندن از خود مجالت...
نفس مي‌نيارم زد از شکر دوست سعدی شیرازی

نفس مي‌نيارم زد از شکر دوست

نفس مي‌نيارم زد از شکر دوست شاعر : سعدي که شکري ندانم که در خورد اوست نفس مي‌نيارم زد از شکر دوست چگونه به هر موي شکري کنم؟ عطائي است هر موي از او بر تنم که موجود...