0
مسیر جاری :
مغي در به روي از جهان بسته بود سعدی شیرازی

مغي در به روي از جهان بسته بود

مغي در به روي از جهان بسته بود شاعر : سعدي بتي را به خدمت ميان بسته بود مغي در به روي از جهان بسته بود قضا حالتي صعبش آورد پيش پس از چند سال آن نکوهيده کيش بغلطيد...
سيه چرده‌اي را کسي زشت خواند سعدی شیرازی

سيه چرده‌اي را کسي زشت خواند

سيه چرده‌اي را کسي زشت خواند شاعر : سعدي جوابي بگفتش که حيران بماند سيه چرده‌اي را کسي زشت خواند که عيبم شماري که بد کرده‌ام نه من صورت خويش خود کرده‌ام نه آخر منم...
بيا تا برآريم دستي ز دل سعدی شیرازی

بيا تا برآريم دستي ز دل

بيا تا برآريم دستي ز دل شاعر : سعدي که نتوان برآورد فردا ز گل بيا تا برآريم دستي ز دل که بي برگ ماند ز سرماي سخت به فصل خزان درنبيني درخت ز رحمت نگردد تهيدست باز؟...
به صنعا درم طفلي اندر گذشت سعدی شیرازی

به صنعا درم طفلي اندر گذشت

به صنعا درم طفلي اندر گذشت شاعر : سعدي چه گويم کز آنم چه بر سر گذشت! به صنعا درم طفلي اندر گذشت که ماهي گورش چو يونس نخورد قضا نقش يوسف جمالي نکرد که باد اجل بيخش...
يکي را به چوگان مه دامغان سعدی شیرازی

يکي را به چوگان مه دامغان

يکي را به چوگان مه دامغان شاعر : سعدي بزد تا چو طبلش بر آمد فغان يکي را به چوگان مه دامغان بر او پارسايي گذر کرد و گفت شب از بي قراري نيارست خفت گناه آبرويش نبردي...
غريب آمدم در سواد حبش سعدی شیرازی

غريب آمدم در سواد حبش

غريب آمدم در سواد حبش شاعر : سعدي دل از دهر فارغ سر از عيش خوش غريب آمدم در سواد حبش تني چند مسکين بر او پاي بند به ره بر يکي دکه ديدم بلند بيابان گرفتم چو مرغ از...
پليدي کند گربه بر جاي پاک سعدی شیرازی

پليدي کند گربه بر جاي پاک

پليدي کند گربه بر جاي پاک شاعر : سعدي چو زشتش نمايد بپوشد به خاک پليدي کند گربه بر جاي پاک نترسي که بر وي فتد ديده‌ها تو آزادي از ناپسنديده‌ها که از خواجه مخفي شود...
زليخا چو گشت از مي عشق مست سعدی شیرازی

زليخا چو گشت از مي عشق مست

زليخا چو گشت از مي عشق مست شاعر : سعدي به دامان يوسف درآويخت دست زليخا چو گشت از مي عشق مست که چون گرگ در يوسف افتاده بود چنان ديو شهوت رضا داده بود بر او معتکف بامدادان...
يکي متفق بود بر منکري سعدی شیرازی

يکي متفق بود بر منکري

يکي متفق بود بر منکري شاعر : سعدي گذر کرد بر وي نکو محضري يکي متفق بود بر منکري که آيا خجل گشتم از شيخ کوي! نشست از خجالت عرق کرده روي بر او بربشوريد و گفت اي جوان...
يکي غله مرداد مه توده کرد سعدی شیرازی

يکي غله مرداد مه توده کرد

يکي غله مرداد مه توده کرد شاعر : سعدي ز تيمار دي خاطر آسوده کرد يکي غله مرداد مه توده کرد نگون بخت کاليوه، خرمن بسوخت شبي مست شد و آتشي برفروخت که يک روز جوز خرمن...