0
مسیر جاری :
چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند سنایی غزنوی

چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند

چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند شاعر : سنايي غزنوي هر که متواريست اکنون خيمه بر صحرا زند چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند عاشق اکنون هر کجا بوييست آه آنجا زند دلبرا...
مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند سنایی غزنوی

مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند

مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند شاعر : سنايي غزنوي حبذا کاني کزو پاکيزه سيم و زر برند مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند ني ز هر بحري که بيني گوهر احمر برند ني ز...
اي سنايي ز جسم و جان تا چند سنایی غزنوی

اي سنايي ز جسم و جان تا چند

اي سنايي ز جسم و جان تا چند شاعر : سنايي غزنوي برگذر زين دو بي‌نوا در بند اي سنايي ز جسم و جان تا چند هر دو را خوش بسوز همچو سپند از پي چشم زخم خوش چشمي چکني تو ز...
باز متواري روان عشق صحرايي شدند سنایی غزنوی

باز متواري روان عشق صحرايي شدند

باز متواري روان عشق صحرايي شدند شاعر : سنايي غزنوي باز سرپوشيدگان عقل سودايي شدند باز متواري روان عشق صحرايي شدند باز مهجوران آب و گل تماشايي شدند باز مستوران جان و دل...
اي مسلمانان خلايق حال ديگر کرده‌اند سنایی غزنوی

اي مسلمانان خلايق حال ديگر کرده‌اند

اي مسلمانان خلايق حال ديگر کرده‌اند شاعر : سنايي غزنوي از سر بي‌حرمتي معروف منکر کرده‌اند اي مسلمانان خلايق حال ديگر کرده‌اند چشم عبرت کور و گوش زيرکي کر کرده‌اند در...
عقل کل در نقش روي دلبرم حيران بماند سنایی غزنوی

عقل کل در نقش روي دلبرم حيران بماند

عقل کل در نقش روي دلبرم حيران بماند شاعر : سنايي غزنوي جان ز جاني توبه کرد آنک بر جانان بماند عقل کل در نقش روي دلبرم حيران بماند جان پيونديش رفت و جان جاويدان بماند ...
عاشقانت سوي تو تحفه اگر جان آرند سنایی غزنوی

عاشقانت سوي تو تحفه اگر جان آرند

عاشقانت سوي تو تحفه اگر جان آرند شاعر : سنايي غزنوي به سر تو که همي زيره به کرمان آرند عاشقانت سوي تو تحفه اگر جان آرند عرق سنگ سوي چشمه‌ي حيوان آرند ور خرد بر تو فشانند...
خورشيد چو از حوت به برج حمل آمد سنایی غزنوی

خورشيد چو از حوت به برج حمل آمد

خورشيد چو از حوت به برج حمل آمد شاعر : سنايي غزنوي گويند ز سر باز جهان در عمل آمد خورشيد چو از حوت به برج حمل آمد اکنون به بدل باز حلي و حلل آمد در باغ خلل يافته و گلبن...
وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد سنایی غزنوی

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد شاعر : سنايي غزنوي حقيقت نيست آن عشقي که بر هستي رقم سازد وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد که رنگ عشق بي‌رنگي وجود اندر عدم سازد ...
روزي که جان من ز فراقش بلا کشد سنایی غزنوی

روزي که جان من ز فراقش بلا کشد

روزي که جان من ز فراقش بلا کشد شاعر : سنايي غزنوي آنروز عرش غاشيه‌ي کبريا شد روزي که جان من ز فراقش بلا کشد اين غم نه کار ماست که اين غم کيا کشد ما را يکيست وصل و فراقش...