0
مسیر جاری :
زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد سنایی غزنوی

زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد

زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد شاعر : سنايي غزنوي به حد باختر و حد خاور آتش و آب زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد ز باد و خاک بينند کيفر آتش و آب گر آب و آتش...
اي بنام و خوي خوش ميراث دار مصطفا سنایی غزنوی

اي بنام و خوي خوش ميراث دار مصطفا

اي بنام و خوي خوش ميراث دار مصطفا شاعر : سنايي غزنوي بر تو عاشق هر دو گيتي و تو عاشق بر سخا اي بنام و خوي خوش ميراث دار مصطفا وي چو آتش در بلندي و چو باد اندر صفا اي...
تا کي ز هر کسي ز پي سيم بيم ما سنایی غزنوی

تا کي ز هر کسي ز پي سيم بيم ما

تا کي ز هر کسي ز پي سيم بيم ما شاعر : سنايي غزنوي وز بيم سيم گشته ندامت نديم ما تا کي ز هر کسي ز پي سيم بيم ما چون سيم رفت از پي او رفت بيم ما تا هست سيم با ما بيمست...
مکن در جسم و جان منزل، که اين دونست و آن والا سنایی غزنوی

مکن در جسم و جان منزل، که اين دونست و آن والا

مکن در جسم و جان منزل، که اين دونست و آن والا شاعر : سنايي غزنوي قدم زين هر دو بيرون نه نه آنجا باش و نه اينجا مکن در جسم و جان منزل، که اين دونست و آن والا بهرچ از دوست...
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا سنایی غزنوی

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا شاعر : سنايي غزنوي زين هر دو مانده نام چو سيمرغ و کيميا منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا شد راستي خيانت و شد زيرکي...
اي سنايي گر همي جويي ز لطف حق سنا سنایی غزنوی

اي سنايي گر همي جويي ز لطف حق سنا

اي سنايي گر همي جويي ز لطف حق سنا شاعر : سنايي غزنوي عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا اي سنايي گر همي جويي ز لطف حق سنا عاقله عقل ترا ايمان و سنت خون بها هيچ منديش از...
تا ز سر شادي برون ننهند مردان صفا سنایی غزنوی

تا ز سر شادي برون ننهند مردان صفا

تا ز سر شادي برون ننهند مردان صفا شاعر : سنايي غزنوي دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا تا ز سر شادي برون ننهند مردان صفا خون روان گشتست از حلق حسين در کربلا خرمي چون باشد...
اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما سنایی غزنوی

اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما

اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما شاعر : سنايي غزنوي وي گرفته ملک حکمت گشته در وي مقتدا اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا بر سرير حکمت اندر...
کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا سنایی غزنوی

کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا

کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا شاعر : سنايي غزنوي نيست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا کافري بي‌برگ ماندستي و ايمان بي‌نوا ...
شاه را خواهي که بيني، خاک شو درگاه را سنایی غزنوی

شاه را خواهي که بيني، خاک شو درگاه را

شاه را خواهي که بيني، خاک شو درگاه را شاعر : سنايي غزنوي ز آبرو آبي بزن درگاه شاهنشاه را شاه را خواهي که بيني، خاک شو درگاه را چاک زن چون روي او ديدي قباي ماه را نعل...