به حد باختر و حد خاور آتش و آب | | زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد |
ز باد و خاک بينند کيفر آتش و آب | | گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند |
ز چوب و سنگ چو موسي پيمبر آتش و آب | | به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد |
شود ز فرش بيباد جانور آتش و آب | | ز باد قدرت اگر کرد جانور عيسي |
زهي ز سايهي تيغت مظفر آتش و آب | | زهي ز مايهي رايت منور انجم و چرخ |
بدي به چرخ برين قطب و محور آتش و آب | | گه موافقت ار چون دل تو بودي چرخ |
چرابه گونه چو سيمست و چون زر آتش و آب | | شمال جودت بر آب و آتش ار نوزيد |
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب | | ز باس و سعي تو بدست ورنه بيسببي |
چنانکه هست و ببايست و در خور آتش و آب | | به صدر دولت بايستهاي واندر خور |
به قدر و قد تو پستي وو نظر آتش و آب | | به طبع خويش نبينند هيچ اگر خواهي |
نسيم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب | | سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمين |
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب | | شو ز بيم تو لرزان زمين و ابر عقيم |
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب | | شود ز قدر تو عاليتر از سپهر زمين |
وگر نه هيبت و حکمت بدي بر آتش و آب | | اگر نه بيم و اميدت بدي به بحر و هوا |
ز بهر يونس و قومش مسخر آتش و آب | | برو عتاب و عقوبت خداي کي کردي |
جدا که ديد خود از هفت کشور آتش و آب | | به هفت کشور خشمت رسيد و نظم آري |
چو باد و خاک کثيف و مدور آتش و آب | | ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند |
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب | | معاقبست حسودت به دو مکان به دو چيز |
کفايتست در آن شعر داور آتش و آب | | ميان طبع تو و طبع حاسدت در نظم |
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب | | که چون در آيد در طبع تو شود بيشک |
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب | | به زير فکرت و کلک تو خاست بر در نظم |
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب | | چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه |
به نزد خامت هم خير و هم شر آتش و آب | | اگر ندارد نسبت به خامهي تو چراست |
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب | | شد از بهاء مديحت سخنور اختر و کلک |
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب | | جهان بگير به آن باد پاي خاک نهاد |
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب | | گه مسير بود بر نهاد چرمهي تو |
شدست از پي تو اسب پيکر آتش و آب | | به پست و بالا چون آب و آتشست مگر |
که ديد ساخته در طبع صرصر آتش و آب | | به سان صرصر ليکن به گاه تابش و خوي |
به هيچ مستقري سايهگستر آتش و آب | | جهان نديد مگر چرمهي ترا در تک |
براي زينت بزمت دو لشکر آتش و آب | | زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان |
دماغ و طبع ترا زيب و زيور آتش و آب | | بخواه از آنکه چو خوردي چو طبع خود بندد |
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب | | بصوفت آب و بطبع آتش و نديده جهان |
هني و روشن در جام و ساغر آتش و آب | | تو روي شادي افروز و آب غم بر از آن |
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب | | که بهر پيرهني من گزيدم از دل و چشم |
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب | | در آب و آتش بيحد چرا شوم غرقه |
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب | | ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک |
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب | | بريد فکرت کلک تو خواست بر در نظم |
چو در ثناي تو کردم مکرر آتش و آب | | وليک از آتش و آبست ديده و دل من |
هميشه تا به سعيرست و کوثر آتش و آب | | هميشه تا به زمينست و چرخ گنج و نجوم |
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب | | سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا |
هميشه تا که بود زير و ازبر آتش و آب | | مباد قاعدهي دولت تو زير و زبر |
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب | | بتي که گر فکند يک نظر بر آتش و آب |
شود ز چشمش بيشک معبهر آتش و آب | | کرشمهاي گر ازو بيند آب و آتش هيچ |
نکردهرگز بر سيم و شکر آتش و آب | | ز سيم و شکر روي و لب آن کند با من |
ز طبع و روي من آن ماه دلبر آتش و آب | | لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد |
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب | | ز آه من نشگفت وز چهرش ار گيرد |
از آنکه جست کليم و سکندر آتش و آب | | ميار طعنه اگر عارض و لبش جويم |
بسان ابر بهاري ست مضمر آتش و آب | | ز خطرت دل و چشم وي اندرين دل و چشم |
ز ديده و دل بالين و بستر آتش و آب | | بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده |
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب | | ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سراي |
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب | | به دل گرفت به وقتي نگار من که همي |
اگر نديدي بر هم مقطر آتش و آب | | ببين تو اينک بر لاله قطرهي باران |
پدر صبا و زمين بود مادر آتش و آب | | بطبع شادي زايد ز زادهاي کو را |
حساموار شدست وز ره در آتش و آب | | ز برق و باد به بيني بر آسمان و زمين |
برآوريد تماثيل آزر آتش و آب | | پديد کرد تصاوير ماني ابر و زمين |
اگر بزايد از پشم و مرمر آتش و آب | | مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت |
چو عدل سيد گردد برابر آتش و آب | | چو طبع سيد گردد چمن به زينت و فر |
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب | | سر محامد سيد محمد آنکه شدست |
شود بسوي ثري و دو پيکر آتش و آب | | مهي که گر فکند يک نظر به لطف و به خشم |
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب | | به نور رايش گشته منور انجم و چرخ |
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب | | به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار |
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب | | مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمين |
مهيب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب | | به حلم و خشمش کردند وصف از آن معني |