زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد

زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد شاعر : سنايي غزنوي به حد باختر و حد خاور آتش و آب زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد ز باد و خاک بينند کيفر آتش و آب گر آب و آتش...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد
زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد
زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد

شاعر : سنايي غزنوي

به حد باختر و حد خاور آتش و آبزند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد
ز باد و خاک بينند کيفر آتش و آبگر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز چوب و سنگ چو موسي پيمبر آتش و آببه حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
شود ز فرش بي‌باد جانور آتش و آبز باد قدرت اگر کرد جانور عيسي
زهي ز سايه‌ي تيغت مظفر آتش و آبزهي ز مايه‌ي رايت منور انجم و چرخ
بدي به چرخ برين قطب و محور آتش و آبگه موافقت ار چون دل تو بودي چرخ
چرابه گونه چو سيمست و چون زر آتش و آبشمال جودت بر آب و آتش ار نوزيد
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آبز باس و سعي تو بدست ورنه بي‌سببي
چنانکه هست و ببايست و در خور آتش و آببه صدر دولت بايسته‌اي واندر خور
به قدر و قد تو پستي وو نظر آتش و آببه طبع خويش نبينند هيچ اگر خواهي
نسيم خلق تو گر بروزد بر آتش و آبسموم خشم تو گر برزند به ابر و زمين
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آبشو ز بيم تو لرزان زمين و ابر عقيم
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آبشود ز قدر تو عاليتر از سپهر زمين
وگر نه هيبت و حکمت بدي بر آتش و آباگر نه بيم و اميدت بدي به بحر و هوا
ز بهر يونس و قومش مسخر آتش و آببرو عتاب و عقوبت خداي کي کردي
جدا که ديد خود از هفت کشور آتش و آببه هفت کشور خشمت رسيد و نظم آري
چو باد و خاک کثيف و مدور آتش و آبز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آبمعاقبست حسودت به دو مکان به دو چيز
کفايت‌ست در آن شعر داور آتش و آبميان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آبکه چون در آيد در طبع تو شود بي‌شک
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آببه زير فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آبچو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
به نزد خامت هم خير و هم شر آتش و آباگر ندارد نسبت به خامه‌ي تو چراست
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آبشد از بهاء مديحت سخنور اختر و کلک
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آبجهان بگير به آن باد پاي خاک نهاد
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آبگه مسير بود بر نهاد چرمه‌ي تو
شدست از پي تو اسب پيکر آتش و آببه پست و بالا چون آب و آتشست مگر
که ديد ساخته در طبع صرصر آتش و آببه سان صرصر ليکن به گاه تابش و خوي
به هيچ مستقري سايه‌گستر آتش و آبجهان نديد مگر چرمه‌ي ترا در تک
براي زينت بزمت دو لشکر آتش و آبزمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
دماغ و طبع ترا زيب و زيور آتش و آببخواه از آنکه چو خوردي چو طبع خود بندد
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آببصوفت آب و بطبع آتش و نديده جهان
هني و روشن در جام و ساغر آتش و آبتو روي شادي افروز و آب غم بر از آن
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آبکه بهر پيرهني من گزيدم از دل و چشم
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آبدر آب و آتش بي‌حد چرا شوم غرقه
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آبز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آببريد فکرت کلک تو خواست بر در نظم
چو در ثناي تو کردم مکرر آتش و آبوليک از آتش و آبست ديده و دل من
هميشه تا به سعيرست و کوثر آتش و آبهميشه تا به زمينست و چرخ گنج و نجوم
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آبسخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
هميشه تا که بود زير و ازبر آتش و آبمباد قاعده‌ي دولت تو زير و زبر
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آببتي که گر فکند يک نظر بر آتش و آب
شود ز چشمش بي‌شک معبهر آتش و آبکرشمه‌اي گر ازو بيند آب و آتش هيچ
نکردهرگز بر سيم و شکر آتش و آبز سيم و شکر روي و لب آن کند با من
ز طبع و روي من آن ماه دلبر آتش و آبلب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آبز آه من نشگفت وز چهرش ار گيرد
از آنکه جست کليم و سکندر آتش و آبميار طعنه اگر عارض و لبش جويم
بسان ابر بهاري ست مضمر آتش و آبز خطرت دل و چشم وي اندرين دل و چشم
ز ديده و دل بالين و بستر آتش و آببشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آبز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سراي
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آببه دل گرفت به وقتي نگار من که همي
اگر نديدي بر هم مقطر آتش و آبببين تو اينک بر لاله قطره‌ي باران
پدر صبا و زمين بود مادر آتش و آببطبع شادي زايد ز زاده‌اي کو را
حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آبز برق و باد به بيني بر آسمان و زمين
برآوريد تماثيل آزر آتش و آبپديد کرد تصاوير ماني ابر و زمين
اگر بزايد از پشم و مرمر آتش و آبمزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
چو عدل سيد گردد برابر آتش و آبچو طبع سيد گردد چمن به زينت و فر
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آبسر محامد سيد محمد آنکه شدست
شود بسوي ثري و دو پيکر آتش و آبمهي که گر فکند يک نظر به لطف و به خشم
به ذات عونش گشته معمر آتش و آببه نور رايش گشته منور انجم و چرخ
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آببه نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آبمسخر خضر ار گشت باد و آب و زمين
مهيب و سهل بود بر غضنفر آتش و آببه حلم و خشمش کردند وصف از آن معني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط