0
مسیر جاری :
هرچه دارم در ميان خواهم نهاد عطار

هرچه دارم در ميان خواهم نهاد

هرچه دارم در ميان خواهم نهاد شاعر : عطار بي خبر سر در جهان خواهم نهاد هرچه دارم در ميان خواهم نهاد جام جم در جنب جان خواهم نهاد آب حيوان چون به تاريکي در است بر براق...
عشق تو پرده، صد هزار نهاد عطار

عشق تو پرده، صد هزار نهاد

عشق تو پرده، صد هزار نهاد شاعر : عطار پرده در پرده بي شمار نهاد عشق تو پرده، صد هزار نهاد گه نهان و گه آشکار نهاد پس هر پرده عالمي پر درد پس هر پرده استوار نهاد ...
پير ما بار دگر روي به خمار نهاد عطار

پير ما بار دگر روي به خمار نهاد

پير ما بار دگر روي به خمار نهاد شاعر : عطار خط به دين برزد و سر بر خط کفار نهاد پير ما بار دگر روي به خمار نهاد خرقه‌ي سوخته در حلقه‌ي زنار نهاد خرقه آتش زد و در حلقه‌ي...
شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد عطار

شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد

شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد شاعر : عطار وز ميم دهان تو نشان مي‌نتوان داد شرح لب لعلت به زبان مي‌نتوان داد کي را خبر موي ميان مي‌نتوان داد ميم است دهان تو و مويي...
چون لعل توام هزار جان داد عطار

چون لعل توام هزار جان داد

چون لعل توام هزار جان داد شاعر : عطار بر لعل تو نيم جان توان داد چون لعل توام هزار جان داد دل در غمت از ميان جان داد جان در غم عشق تو ميان بست از دست تو تن در امتحان...
چون نظر بر روي جانان اوفتاد عطار

چون نظر بر روي جانان اوفتاد

چون نظر بر روي جانان اوفتاد شاعر : عطار آتشي در خرمن جان اوفتاد چون نظر بر روي جانان اوفتاد هر که او در بند جانان اوفتاد روي جان ديگر نبيند تا ابد ولوله در جن و انسان...
گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد عطار

گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد

گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد شاعر : عطار زنگي بچه‌ي خال تو بر جايگه افتاد گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد ديوانگي آورد و به يک ره ز ره افتاد در آرزوي زلف چو زنجير...
عکس روي تو بر نگين افتاد عطار

عکس روي تو بر نگين افتاد

عکس روي تو بر نگين افتاد شاعر : عطار حلقه بشکست و بر زمين افتاد عکس روي تو بر نگين افتاد تا که چشمم بر آن نگين افتاد شد جهان همچو حلقه‌اي بر من زان لب همچو انگبين...
کشتي عمر ما کنار افتاد عطار

کشتي عمر ما کنار افتاد

کشتي عمر ما کنار افتاد شاعر : عطار رخت در آب رفت و کار افتاد کشتي عمر ما کنار افتاد وز دهان در شاهوار افتاد موي همرنگ کفک دريا شد با سر شاخ روزگار افتاد روز عمري...
صبح دم زد ساقيا هين الصبوح عطار

صبح دم زد ساقيا هين الصبوح

صبح دم زد ساقيا هين الصبوح شاعر : عطار خفتگان را در قدح کن قوت روح صبح دم زد ساقيا هين الصبوح باز نتوان گشت ازين در بي فتوح در قدح ريز آب خضر از جام جم چند گويي توبه‌اي...