0
مسیر جاری :
قد تو به آزادي بر سرو چمن خندد عطار

قد تو به آزادي بر سرو چمن خندد

قد تو به آزادي بر سرو چمن خندد شاعر : عطار خط تو به سرسبزي بر مشک ختن خندد قد تو به آزادي بر سرو چمن خندد حقا که اگر هرگز يک گل ز چمن خندد تا ياد لبت نبود گلهاي بهاري...
اگر دردت دواي جان نگردد عطار

اگر دردت دواي جان نگردد

اگر دردت دواي جان نگردد شاعر : عطار غم دشوار تو آسان نگردد اگر دردت دواي جان نگردد اگر هم درد تو درمان نگردد که دردم را تواند ساخت درمان که بر من درد صد چندان نگردد...
دلي کز عشق او ديوانه گردد عطار

دلي کز عشق او ديوانه گردد

دلي کز عشق او ديوانه گردد شاعر : عطار وجودش با عدم همخانه گردد دلي کز عشق او ديوانه گردد ز عشق شمع او ديوانه گردد رخش شمع است و عقل ار عقل دارد به گرد شمع چون پروانه...
گر نکوييت بيشتر گردد عطار

گر نکوييت بيشتر گردد

گر نکوييت بيشتر گردد شاعر : عطار آسمان در زمين به سر گردد گر نکوييت بيشتر گردد کار ازو همچو آب زر گردد آفتابي که هر دو عالم را روي بر خاک دربدر گردد زآرزوي رخ تو...
بودي که ز خود نبود گردد عطار

بودي که ز خود نبود گردد

بودي که ز خود نبود گردد شاعر : عطار شايسته‌ي وصل زود گردد بودي که ز خود نبود گردد ممکن نبود که عود گردد چوبي که فنا نگردد از خود بر بود تو و نبود گردد اين کار شگرف...
چيزي که شود چو بود کي باشد عطار

چيزي که شود چو بود کي باشد

چيزي که شود چو بود کي باشد شاعر : عطار کي نادايم چو دايما گردد چيزي که شود چو بود کي باشد با اين همه کار آشنا گردد گر مي‌خواهي که جان بيگانه آن اوليتر که با عصا گردد...
تا زلف تو همچو مار مي‌پيچد عطار

تا زلف تو همچو مار مي‌پيچد

تا زلف تو همچو مار مي‌پيچد شاعر : عطار جان بي دل و بي قرار مي‌پيچد تا زلف تو همچو مار مي‌پيچد در هر پيچي هزار مي‌پيچد دل بود بسي در انتظار تو زلف تو کمندوار مي‌پيچد...
اسرار تو در زبان نمي‌گنجد عطار

اسرار تو در زبان نمي‌گنجد

اسرار تو در زبان نمي‌گنجد شاعر : عطار واوصاف تو در بيان نمي‌گنجد اسرار تو در زبان نمي‌گنجد مي‌دانم و در زبان نمي‌گنجد اسرار صفات جوهر عشقت اندر خبر و نشان نمي‌گنجد...
جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد عطار

جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد

جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد شاعر : عطار وآوازه‌ي جمالت اندر جهان نگنجد جانا شعاع رويت در جسم و جان نگنجد وصفت چگونه گويم کاندر زبان نگنجد وصلت چگونه جويم کاندر...
بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد عطار

بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد

بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد شاعر : عطار وانگه در آشيانت خود يک زمان نگنجد بخشاي بر غريبي کز عشق مي‌نميرد نشناخت او که آخر جاي چنان نگنجد جان داد دل که روزي در کوت...