مسیر جاری :
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست شاعر : سعدي وان نه بالاي صنوبر که درخت رطبست آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست مگر اندر سخن آيي و بداند که لبست نه دهانيست...
عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست
عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست شاعر : سعدي کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست نتواند ز سر راه ملامت برخاست هر که با شاهد گلروي...
خرم آن بقعه که آرامگه يار آن جاست
خرم آن بقعه که آرامگه يار آن جاست شاعر : سعدي راحت جان و شفاي دل بيمار آن جاست خرم آن بقعه که آرامگه يار آن جاست دلم آن جاست که آن دلبر عيار آن جاست من در اين جاي همين...
صبر کن اي دل که صبر سيرت اهل صفاست
صبر کن اي دل که صبر سيرت اهل صفاست شاعر : سعدي چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست صبر کن اي دل که صبر سيرت اهل صفاست گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست مالک رد و قبول هر چه کند...
سلسله موي دوست حلقه دام بلاست
سلسله موي دوست حلقه دام بلاست شاعر : سعدي هر که در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست سلسله موي دوست حلقه دام بلاست ديدن او يک نظر صد چو منش خونبهاست گر بزنندم به تيغ...
ديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست
ديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست شاعر : سعدي از خانه برون آمد و بازار بياراست ديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست در وصف نيايد که چه مطبوع و چه زيباست در وهم نگنجد که چه...
خوش ميرود اين پسر که برخاست
خوش ميرود اين پسر که برخاست شاعر : سعدي سرويست چنين که ميرود راست خوش ميرود اين پسر که برخاست گيسوش کمند عقل داناست ابروش کمان قتل عاشق گويند که هست زير و بالاست...
بوي گل و بانگ مرغ برخاست
بوي گل و بانگ مرغ برخاست شاعر : سعدي هنگام نشاط و روز صحراست بوي گل و بانگ مرغ برخاست نقاش صبا چمن بياراست فراش خزان ورق بيفشاند هر جا که تويي تفرج آن جاست ما را...
اگر مراد تو اي دوست بي مرادي ماست
اگر مراد تو اي دوست بي مرادي ماست شاعر : سعدي مراد خويش دگرباره من نخواهم خواست اگر مراد تو اي دوست بي مرادي ماست خلاف راي تو کردن خلاف مذهب ماست اگر قبول کني ور براني...
نشايد گفتن آن کس را دلي هست
نشايد گفتن آن کس را دلي هست شاعر : سعدي که ننهد بر چنين صورت دل از دست نشايد گفتن آن کس را دلي هست نه خصمي کز کمندش ميتوان رست به منظوري که با او ميتوان گفت که هشياران...