مسیر جاری :
سعدي ز کمند خوبرويان
سعدي ز کمند خوبرويان شاعر : سعدي تا جان داري نميتوان جست سعدي ز کمند خوبرويان ديگر چه کني دري دگر هست ور سر ننهي در آستانش زودت ندهيم دامن از دست دير آمدياي نگار...
چنان به موي تو آشفتهام به بوي تو مست
چنان به موي تو آشفتهام به بوي تو مست شاعر : سعدي که نيستم خبر از هر چه در دو عالم هست چنان به موي تو آشفتهام به بوي تو مست خليل من همه بتهاي آزري بشکست دگر به روي...
بي تو حرامست به خلوت نشست
بي تو حرامست به خلوت نشست شاعر : سعدي حيف بود در به چنين روي بست بي تو حرامست به خلوت نشست گر بهلي بازنيايد به دست دامن دولت چو به دست اوفتاد وين چه نمک بود که ريشم...
چه دلها بردي اي ساقي به ساق فتنه انگيزت
چه دلها بردي اي ساقي به ساق فتنه انگيزت شاعر : سعدي دريغا بوسه چندي بر زنخدان دلاويزت چه دلها بردي اي ساقي به ساق فتنه انگيزت سپر انداخت عقل از دست ناوکهاي خون ريزت ...
مپندار از لب شيرين عبارت
مپندار از لب شيرين عبارت شاعر : سعدي که کامي حاصل آيد بي مرارت مپندار از لب شيرين عبارت زيان و سود باشد در تجارت فراق افتد ميان دوستداران به ديگر دوستانش ده بشارت...
بنده وار آمدم به زنهارت
بنده وار آمدم به زنهارت شاعر : سعدي که ندارم سلاح پيکارت بنده وار آمدم به زنهارت معتقد ميشوم دگربارت متفق ميشوم که دل ندهم من بدين مفلسي خريدارت مشتري را بهاي...
دوست دارم که بپوشي رخ همچون قمرت
دوست دارم که بپوشي رخ همچون قمرت شاعر : سعدي تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت دوست دارم که بپوشي رخ همچون قمرت گر در آيينه ببيني برود دل ز برت جرم بيگانه نباشد که...
دل هر که صيد کردي نکشد سر از کمندت
دل هر که صيد کردي نکشد سر از کمندت شاعر : سعدي نه دگر اميد دارد که رها شود ز بندت دل هر که صيد کردي نکشد سر از کمندت که به اتفاق بيني دل عالمي سپندت به خدا که پرده از...
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت شاعر : سعدي مگر مرا که همان عشق اولست و زيادت کهن شود همه کس را به روزگار ارادت کجا روم که نميرم بر آستان عبادت گرم جواز نباشد به پيشگاه...
معلمت همه شوخي و دلبري آموخت
معلمت همه شوخي و دلبري آموخت شاعر : سعدي جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت معلمت همه شوخي و دلبري آموخت که کيد سحر به ضحاک و سامري آموخت غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم ...