مسیر جاری :
پيرانهسر هماي سعادت به من رسيد
پيرانهسر هماي سعادت به من رسيد شاعر : صائب تبريزي وقت زوال، سايهي دولت به من رسيد پيرانهسر هماي سعادت به من رسيد بعد از هزار دور که نوبت به من رسيد پيمانهام ز رعشهي...
دل از مشاهدهي لالهزار نگشايد
دل از مشاهدهي لالهزار نگشايد شاعر : صائب تبريزي ز دستهاي حنابسته کار نگشايد دل از مشاهدهي لالهزار نگشايد که جز به گريهي بياختيار نگشايد ز اختيار جهان، عقدهاي است...
ميکند يادش دل بيتاب و از خود ميرود
ميکند يادش دل بيتاب و از خود ميرود شاعر : صائب تبريزي ميبرد نام شراب ناب و از خود ميرود ميکند يادش دل بيتاب و از خود ميرود ميشود از آتش گل آب و از خود ميرود هر...
هر چه ديديم درين باغ، نديدن به بود
هر چه ديديم درين باغ، نديدن به بود شاعر : صائب تبريزي هر گل تازه که چيديم، نچيدن به بود هر چه ديديم درين باغ، نديدن به بود چون رسيديم به مضمون، نشنيدن به بود هر نوايي...
نيستم غمگين که خالي چون کدويم ميکنند
نيستم غمگين که خالي چون کدويم ميکنند شاعر : صائب تبريزي کز مي گلرنگ، صاحب آبرويم ميکنند نيستم غمگين که خالي چون کدويم ميکنند هر کجا سنگي است در کار سبويم ميکنند گرچه...
کو جنون تا خاک بازيگاه طفلانم کنند؟
کو جنون تا خاک بازيگاه طفلانم کنند؟ شاعر : صائب تبريزي روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند کو جنون تا خاک بازيگاه طفلانم کنند؟ ميشوم معمورتر چندان که ويرانم کنند هست...
از پختگي است گر نشد آواز ما بلند
از پختگي است گر نشد آواز ما بلند شاعر : صائب تبريزي کي از سپند سوخته گردد صدا بلند؟ از پختگي است گر نشد آواز ما بلند گر ميشد از شکستن دلها صدا بلند سنگين نميشد اينهمه...
ديدهي ما سير چشمان، شان دنيا بشکند
ديدهي ما سير چشمان، شان دنيا بشکند شاعر : صائب تبريزي همچو جوهر نقش را آيينهي ما بشکند ديدهي ما سير چشمان، شان دنيا بشکند اين سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند بر سفال...
دل را نگاه گرم تو ديوانه ميکند
دل را نگاه گرم تو ديوانه ميکند شاعر : صائب تبريزي آيينه را رخ تو پريخانه ميکند دل را نگاه گرم تو ديوانه ميکند ديوانه غمگساري ديوانه ميکند دل ميخورد غم من و من ميخورم...
اين غافلان که جود فراموش کردهاند
اين غافلان که جود فراموش کردهاند شاعر : صائب تبريزي آرايش وجود فراموش کردهاند اين غافلان که جود فراموش کردهاند با قد خم سجود فراموش کردهاند آه اين چه غفلت است که...