مسیر جاری :
مبند دل به حياتي که جاوداني نيست
مبند دل به حياتي که جاوداني نيست شاعر : صائب تبريزي که زندگاني ده روزه زندگاني نيست مبند دل به حياتي که جاوداني نيست شراب تلخ کم از آب زندگاني نيست به چشم هر که سيه شد...
چون سرو بغير از کف افسوس، برم نيست
چون سرو بغير از کف افسوس، برم نيست شاعر : صائب تبريزي از توشه بجز دامن خود بر کمرم نيست چون سرو بغير از کف افسوس، برم نيست غير از کشش بحر دگر راهبرم نيست چون سيل درين...
مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است
مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است شاعر : صائب تبريزي چون صدف زين گوهر شهوار آغوشم تهي است مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است دستگاه زندگي چون شمع خاموشم تهي است از...
آب خضر و مي شبانه يکي است
آب خضر و مي شبانه يکي است شاعر : صائب تبريزي مستي و عمر جاودانه يکي است آب خضر و مي شبانه يکي است صد کماندار را نشانه يکي است بر دل ماست چشم، خوبان را نالهي عاشق...
روي کار ديگران و پشت کار من يکي است
روي کار ديگران و پشت کار من يکي است شاعر : صائب تبريزي روز و شب در ديدهي شبزندهدار من يکي است روي کار ديگران و پشت کار من يکي است کوه و صحرا پيش سيل بيقرار من يکي است...
موج شراب و موجهي آب بقا يکي است
موج شراب و موجهي آب بقا يکي است شاعر : صائب تبريزي هر چند پردههاست مخالف، نوا يکي است موج شراب و موجهي آب بقا يکي است از اختلاف راه چه غم، رهنما يکي است خواهي به کعبه...
زان خرمن گل حاصل ما دامن چيده است
زان خرمن گل حاصل ما دامن چيده است شاعر : صائب تبريزي زان سيب ذقن قسمت ما دست بريده است زان خرمن گل حاصل ما دامن چيده است تا باز کني بند قبا، صبح دميده است ما را ز شب...
مهرباني از ميان خلق دامن چيده است
مهرباني از ميان خلق دامن چيده است شاعر : صائب تبريزي از تکلف، آشنايي برطرف گرديده است مهرباني از ميان خلق دامن چيده است جامهها پاکيزه و دلها به خون غلتيده است وسعت...
از جواني داغها بر سينهي ما مانده است
از جواني داغها بر سينهي ما مانده است شاعر : صائب تبريزي نقش پايي چند ازان طاوس بر جا مانده است از جواني داغها بر سينهي ما مانده است خواب سنگيني چو کوه قاف بر جا مانده...
باد بهار مرهم دلهاي خسته است
باد بهار مرهم دلهاي خسته است شاعر : صائب تبريزي گل موميايي پر و بال شکسته است باد بهار مرهم دلهاي خسته است از بهر داغ لاله که در خون نشسته است شاخ از شکوفه پنبه سرانجام...