مسیر جاری :
نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا
نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا شاعر : صائب تبريزي که پيچ و تاب به زنجيرها کشيده مرا نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا به خاک راهگذر ريخت ناچشيده مرا چو جام اول مينا، سپهر...
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دل ز هر نقش گشته ساده مرا شاعر : صائب تبريزي دو جهان از نظر فتاده مرا دل ز هر نقش گشته ساده مرا ميگزد همچو مار، جاده مرا تا چو مجنون شدم بيابانگرد دست بر روي هم نهاده...
ساقي از رطل گرانسنگي سبکدل کن مرا
ساقي از رطل گرانسنگي سبکدل کن مرا شاعر : صائب تبريزي حلقهي بيرون اين دنياي باطل کن مرا ساقي از رطل گرانسنگي سبکدل کن مرا پاي خواب آلودهي دامان منزل کن مرا وادي سرگشتگي...
گر قابل ملال نيم، شاد کن مرا
گر قابل ملال نيم، شاد کن مرا شاعر : صائب تبريزي ويران اگر نميکني آباد کن مرا گر قابل ملال نيم، شاد کن مرا از وعدهي دروغ، دلي شاد کن مرا حيف است اگر چه کذب رود بر زبان...
سودا به کوه و دشت صلا ميدهد مرا
سودا به کوه و دشت صلا ميدهد مرا شاعر : صائب تبريزي هر لالهاي پياله جدا ميدهد مرا سودا به کوه و دشت صلا ميدهد مرا بيماري نسيم، شفا ميدهد مرا باغ و بهار من نفس آرميده...
نيستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
نيستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا شاعر : صائب تبريزي باغهاي دلگشا در زير پر باشد مرا نيستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا سرمهي خاموشي...
دانستهام غرور خريدار خويش را
دانستهام غرور خريدار خويش را شاعر : صائب تبريزي خود همچو زلف ميشکنم کار خويش را دانستهام غرور خريدار خويش را شد آب سرد، گرمي بازار خويش را هر گوهري که راحت بيقيمتي...
يک بار بي خبر به شبستان من درآ
يک بار بي خبر به شبستان من درآ شاعر : صائب تبريزي چون بوي گل، نهفته به اين انجمن درآ يک بار بي خبر به شبستان من درآ از در گشادهروي چو صبح وطن درآ از دوريت چو شام غريبان...
اگر به بندگي ارشاد ميکنيم ترا
اگر به بندگي ارشاد ميکنيم ترا شاعر : صائب تبريزي اشارهاي است که آزاد ميکنيم ترا اگر به بندگي ارشاد ميکنيم ترا که ما به جاذبه امداد ميکنيم ترا تو با شکستگي پا قدم...
نداد عشق گريبان به دست کس ما را
گرفت اين مي پرزور، چون عسس ما را نداد عشق گريبان به دست کس ما را
لب تو ريخت به دل، رنگ صد هوس ما را به گرد خاطر ما آرزو نميگرديد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را خراب حالي ما لشکري نميخواهد
که خرج...