باد بهار مرهم دلهاي خسته است شاعر : صائب تبريزي گل موميايي پر و بال شکسته است باد بهار مرهم دلهاي خسته است از بهر داغ لاله که در خون نشسته است شاخ از شکوفه پنبه سرانجام ميکند شير شکوفه زهر هوا را شکسته است وقت است اگر ز پوست بر آيند غنچهها ديوانهاي است برق که از بند جسته است زنجيريي است ابر که فرياد ميکند از جوش لاله بر سر آتش نشسته است پايي که کوهسار به دامن شکسته بود از نالهي که بوي گل از خواب جسته است؟ افسانهي نسيم به خوابش نميکند...