24 راه‌ غيرمستقيم ابراز علاقه به کودک
فکر نمي‌کنيد گفتن اين جمله به يک بچه 2 تا 8 ساله کمي مسخره به نظر بيايد؟! بچه‌ها هم مثل بزرگ‌ترها بيشتر به کارها و رفتارهاي ما توجه نشان مي‌دهند...
دوشنبه، 16 فروردين 1389
کاردستي
تکه هاي مرا به هم بچسبان تا با هم بخنديم.
دوشنبه، 17 اسفند 1388
مامان با لبخند آمد
مامان به اتاق آمد. چشمانش درشت تر شد.به اسباب بازي ها نگاه کرد. هرکدام جايي افتاده بود. آمده بود برايم قصه بگويد.ناراحت شد. به عروسک خواهرم نگاه...
دوشنبه، 17 اسفند 1388
سگ
من سگ گله هستم زير درخت نشستم دوست خوبم يه چوپونه غذام چيه؟استخونه هي واق و واق مي کنم دزد و چلاق مي کنم مواظبم گرگِ بلا
دوشنبه، 17 اسفند 1388
مداد رنگي
آن هم وقتي که آدم يک بادبادک داشته باشد تا هوا کند. يک دوچرخه داشته باشد که بوق هم داشته باشد. و يک توپ راه راه سبز و سفيد که گاهي شوت کني به...
دوشنبه، 17 اسفند 1388
کيف دسته دار
فايده کيف دسته دار اين است که تو مي تواني آن را مثل يک حلقه دور دستت بيندازي يا خرده ريزهايت را در کيف بريزي و آن را در جايي آويزان کني. اگر...
سه‌شنبه، 29 دی 1388
خاطره ي کودکي
يکي از خاطرات کودکي ام که هيچ وقت از يادم نمي رود مربوط به 4سالگي ام مي شود که هروقت يادم مي افتد خنده ام مي گيرد. روزي از روزها ،مامان نذري...
سه‌شنبه، 29 دی 1388
باباي شهيد
باباي من در خانه مان نيست يک دفعه هم او را نديدم تنها فقط از مادر خود درباره ي بابا شنيدم باباي من جان خودش را در جبهه ها از دست داده
سه‌شنبه، 29 دی 1388
قسم
کوشا مامانش را خيلي دوست دارد و همه ي بچّه هاي همسايه اين را مي دانند. بنابراين وقتي که کوشا به جان مامانش قسم خورد، بچّه ها حرفش را باور کردند....
سه‌شنبه، 29 دی 1388
داستان کوتاه (2)؛ رضايت
روزي پسرکي وارد مغازه اي شد. از صاحب مغازه خواست با جايي تماس بگيرد. صاحب مغازه اجازه داد. پسرک شروع کرد به گرفتن شماره. صاحب مغازه بر حسب اتفاق...
يکشنبه، 27 دی 1388
داستان کوتاه(1)؛بيماري عجيب!
مي گويند در زمان ابوعلي سينا، دانشمند مشهور ايراني، جواني به بيماري عجيبي مبتلا شد. او احساس مي کرد که گاو شده است. اين طرف و آن طرف مي دويد...
يکشنبه، 27 دی 1388
جاي امن طلاها
علي ، رو به دايي رضا کرد و با تعجب گفت:« دايي جان! اين همه طلا!؟» دايي رضا در حالي که طلاها را روي ميز مرتب مي کرد گفت :« اين همه هم که مي گويي...
يکشنبه، 27 دی 1388
خرس بنفش
صبا نقاشي هاي کتاب قصه اي را که بابا برايش خريده بود،نگاه کرد؛اما حوصله اش سر رفت و با خودش گفت:«تنهايي چي کارکنم؟ مامان و بابا که با هم قهر...
سه‌شنبه، 22 دی 1388
احترام مادر
بچه ها خوش حال بودند؛چون مي خواستند به ديدن پدربزرگ شان بروند؛يعني امام خميني(ره). آن ها خوش حال بودند که پدربزرگ به اين خوبي داشتند. لباس هاي...
سه‌شنبه، 22 دی 1388
قوقولي قوقو
جيک جيک گفت:«واي!حالا حيوان ها چطوربيدار شوند؟»خروس،ماشين کشاورز را ديد و فکري به نظرش رسيد.بعد داخل تراکتور پريد. جيک جيک به گاوها نگاه کرد؛حتي...
سه‌شنبه، 22 دی 1388
صندوقچه ي آهني مادربزرگ
1-صداي چيزي را شنيدم.اين مادربزرگ بود که با يک کليد سياه داشت درصندوقچه ي آهني را باز مي کرد.مادربزرگ گفت مي خواهد توي آن را گردگيري کند. 2-من...
سه‌شنبه، 22 دی 1388
کرمانشاه
نسيم داشت براي قاصدک از شهري که نزديکش بودند تعريف مي کرد. آن قدر تعريف کرد که قاصدک گفت:«بس است ديگر.اين قدرتعريف نکن.دلم آب شد. کمي تندتر برو...
سه‌شنبه، 22 دی 1388
تولد بابا
مامان همه ي خانه را تميز کرده بود. ني ني مي دانست امروزتولد باباست. مامان کيک درست کرده بود.روي کيک را پرازشمع کرده بود. ني ني مي خواست به بابا...
سه‌شنبه، 22 دی 1388
آهو
1-آهوها بيش تر در دشت هاي هموار و سرسبز زندگي مي کنند. 2-آن ها دوندگاني پرسرعت هستند. 3-آن ها گوش ها و چشم هاي بسيار تيزي دارند. 4-بچه آهو...
سه‌شنبه، 22 دی 1388
حرف هاي در گوشي
آقاي احمدي،همسايه ي رضا از دنيا رفته بود.مامان ورضا به خانه ي آن ها رفته بودند تا به خانم احمدي تسليت بگويند. وقتي با خانم همسايه خداحافظي کردند...
سه‌شنبه، 22 دی 1388