درنگی در باب اندیشۀ سیاسی هایدگر
پس از اینکه چند ماه پیش «دفترهای سیاه» در جلدهای 94، 95 و 96 مجموعه آثار هایدگر منتشر شد، بحث بر سر نسبت بین هایدگر و امر سیاسی بهویژه با توجه به محتوای دفترهای سیاه که جلد 2 تا 15 تأملات هایدگر را دربرمیگیرد، جانی تازه گرفت. در این دفترها، فیلسوف آلمانی بدون توجه به حساسیتهای عمومی در خلوت خود تأملاتش دربارهی مسائل سیاسی منجمله مسئلهی یهود، نژاد، هیتلر و... را به رشتهی تقریر درآورده است؛ اما در این میان از یک اثر بسیار مهم غفلت شد که در این نوشته به آن خواهم پرداخت.
***
بسیاری از مارکسیستها برای دفاع از مارکس ادعا میکنند که اگر مارکس زنده بود هیچگاه از رژیم کمونیستی شوروی و جنایات آن دفاع نمیکرد؛ اما اینجا با فیلسوفی مواجهیم که نه تنها از رژیم فاشیستی هیتلر دفاع کرده و به عضویت فعال در حزب نازی درآمده و در مقابل نسلکشی یهودیان تا پایان عمر سکوت اختیار کرده، بلکه اساساً کوشیده است تا فیلسوف سیاسی رژیم فاشیستی هیتلر شود و فلسفهی سیاسیای برای هیتلر و دولتِ به رهبری او بنویسد (هایدگر در یک سخنرانی عمومی بهعنوان رئیس دانشگاه به دانشجویان یادآوری میکند آموزهها و اندیشهها قواعد وجود شما نیستند، بلکه خود پیشوا به تنهایی تحقق کنونی و آیندهی آلمانها و قوانینشان است). به همین دلیل برای طرفداران و مریدان هایدگر که نمیتوانند حمایت و دفاع آشکار هایدگر از رژیم فاشیستی هیتلر را انکار کنند، دو راه برای دفاع از هایدگر باقی میماند: 1. جدا کردن فلسفهی نظری او از کنش سیاسی او و کنش سیاسی او را تحت تأثیر روح زمانه دانستن؛ 2. تفسیری هرمنوتیکی (بهویژه از نوع هایدگری) از فلسفهی نظری هایدگر و بسط آن به فلسفهی عملی او برای نجات فلسفهی او از اتهامِ تا مغز استخوان فاشیستی بودن.
تمایزی که پوگلر در کتاب خود، «فلسفه و سیاست نزد هایدگر» بین کنش و فلسفهورزی میگذارد،[1] با توجه به انتشار کتابی که همچون دفترهای سیاه سروصدای چندانی به پا نکرد، البته دیگر نمیتواند چندان وجههای داشته باشد. مسئله صرفاً یک عمل اشتباه نبود، پوگلر پرسشهایی را مطرح میکند که پاسخشان در سال 2012 منتشر شد. سند مهم و اساسیای که از چشم اکثر قریببهاتفاق محققان پنهان مانده است «تنها» درسگفتار هایدگر دربارهی یک اثر کلاسیک در فلسفهی سیاسی است. پیش از معرفی این اثر لازم است چند نکته را یادآور شوم؛ نکتهی اول دربارهی رأی پوگلر دربارهی رابطهی بین فلسفهورزی و «کنش» سیاسی است، پوگلر میپرسد در کجای آثار هایدگر فلسفهی سیاسی میتواند نظریهی خود را بیابد؟ در اندیشه هایدگر چه نسبتی بین فلسفه و سیاست وجود دارد؟ نخستین پرسشی که میتوان مقابل پوگلر نهاد این است که آیا ماجرای هایدگر (Der Fall Heidegger) صرفاً مسئلهی گسست بین نظر و عمل فیلسوفی است که بهزعم برخی مهمترین فیلسوف قرن بیستم بود؟ گسستی که اعتراف به آن شاید پای فلسفهی هایدگر را از جنایات فاشیسم بیرون بکشد، اما پیش از هر چیز میتواند بیانگر «انتزاعی بودن» دستگاه فکری مارتین هایدگر بهویژه کتاب اصلی او «هستی و زمان» باشد. گویا وقتی هایدگر در یکی از درسگفتارهایش دربارهی زندگی ارسطو به این جمله اکتفا میکرد که «او به دنیا آمد، کار کرد و مُرد» از خود تمایلی را نشان میداده تا دربارهی زندگی او نیز چنین قضاوت شود. اما همانگونه که امروز میتوانیم بگوییم ارسطو معلم اسکندر بود، میتوان گفت هایدگر میخواست معلم «پیشوا» (Führer) شود.
در تاریخ یکم ماه می سال 1933 دو نفر به عضویت حزب ناسیونالسوسیالیسم آلمان درآمدند: مارتین هایدگر و کارل اشمیت. بر روی کارت عضویت هایدگر در حزب نازی شمارهی 3125894 ثبت شده است. در اینکه او نازی بود و از نازیها بهویژه رهبرشان هیتلر حمایت میکرد هیچ تردیدی وجود ندارد، مسئله این است که چه نسبتی بین فلسفهی او با کنش سیاسی او میتواند وجود داشته باشد؟ اگر نسبتی بین فلسفهی او و کنش سیاسی او وجود نداشته باشد، آنگاه باید از سرشت ویژهی فلسفهی او پرسش به عمل آورد؛ چراکه فلسفهای که تا آنجا از حیات انضمامی و حقیقی فیلسوف جدا بیفتد که او را در ورطهی عمل به چنین مهلکهای بیندازد، باید سرشت ویژهای داشته باشد. اما مسئلهی مهمتری هم وجود دارد، مسئلهی نسبت بین فلسفهی نظری و «اندیشهی» سیاسی هایدگر و نه «کنش» سیاسی هایدگر. در این نوشته اجمالاً میکوشم افق این بحث را بگشایم.
بهزعم من، برای پی بردن به موضع فلسفی هایدگر نسبت به امر سیاسی، تنها راهی که به بیراهه نرود، آثار خود فیلسوف است. پیش از این گفته میشد این کار بسیار مشکل است؛ چراکه هایدگر دربارهی امر سیاسی کمابیش چیزی ننوشته است و به تبع فلسفهی سیاسی ندارد، همچنین راه دشوار محققی که بخواهد از درون هستی و زمان، اندیشهی سیاسی هایدگر را استخراج کند بسیار پرپیچوخم است.[2] باید از بسیاری از اسطورههایی که کوئینتن اسکینر بر سر راه مفسر میداند برحذر بود. اما نوشته دیگری وجود دارد که اتفاقاً مشخصاً دربارهی فلسفهی سیاسی است، اما اکثر قریببهاتفاق محققان از آن غافل بودهاند، متنی که کمتر دیده شده، شاید به این دلیل که همچون دفترهای سیاه، درافتادن با آن کار سادهای نیست، متنی که باید بهمثابه یک اثر در تاریخ اندیشهی سیاسی آلمان قرن بیستم بدان نگریست. درسگفتار ترم زمستانی 1934/35 تحت عنوان «فلسفهی حق هگل» نه فقط متن فلسفهی سیاسی است که هایدگر آن را تدریس کرده است، بلکه تنها متن فلسفهی سیاسی در سراسر مجموعه آثار هایدگر میباشد. جز این در تمام مجموعه آثار هایدگر هیچ درسی دربارهی فلسفهی سیاسی یا اندیشهی سیاسی یا اثری کلاسیک در تاریخ فلسفهی سیاسی وجود ندارد (پاراگرافهایی که هایدگر از پولتئیای افلاطون و ارسطو در مجموعه آثارش مورد بحث قرار داده، مربوط به بحثهای متافیزیکی است و اشاره یا تفسیری از امر سیاسی در آن دیده نمیشود).
اما هایدگر در ترم زمستانی 1934/35 یعنی حدوداً یک سال بعد از به قدرت رسیدن هیتلر، برای نخستین بار درسی برای دانشجویان مبتدی ارائه میکند که در آن یک اثر کلاسیک و مهم در فلسفهی سیاسی، یعنی خطوط بنیادین فلسفهی حق، نوشتهی گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، عنوان درس قرار میگیرد. این درس به همراه یادداشتهای دانشجویان در جلد 86 مجموعه آثار هایدگر تحت عنوان سمینارها: هگل-شلینگ، مجموعاً 237 صفحه از این جلد 906 صفحهای را به خود اختصاص داده است. هایدگر در این درسها و دستنوشتههای باقی مانده قبل از تدریس، اهتمام فلسفی به خرج داده تا بنیان یک فلسفهی سیاسی را بگذارد، بهویژه او در این درسگفتارها انتقاداتی را به کارل اشمیت حقوقدان و فیلسوف سیاسی رایش سوم که قانون اساسی آن را تدوین کرد، وارد میکند -اینکه این انتقادات رقابتی است که هایدگر با اشمیت بر سر تدوین فلسفهی سیاسی رایش سوم آغاز کرده یا اساساً تأملات فلسفی هایدگر دربارهی مفاهیمی مثل دولت، آزادی، حق، ملت، قانون، ارادهی عمومی و... در تقابل با اشمیت است، فرصت دیگری میطلبد-. هایدگر در این درسها با توجه به مفهوم Anerkennung هگل و همچنین به نمایههای اگزیستانسیالیستی فلسفهی خود، تمایز دوست-دشمن اشمیت را که بنیان نظریهی سیاسی اوست مورد انتقاد جدی قرار میدهد. در فقرهای از این کتاب او انتقادش از نظریهی سیاسی اشمیت را تندتر میکند که من این جستار را با آن به پایان خواهم برد، اما پیش از آن شاید نیاز باشد توضیحاتی برای فهم خواننده برای درک این فقره داده شود.
کوشش اصلی کارل اشمیت در کتاب مفهوم امر سیاسی، از بین بردن تمایز هگلی بین دولت و جامعهی مدنی است تا بتواند با بازگشت به نظریهی دولت مطلقهی هابز، این بار نظریهی دولت توتال را پایهریزی کند. البته در مخالفت با لیبرالیسم و دشمنی با مدرنیته اشمیت و هایدگر از یکدیگر پیشی میگیرند، اما تشخیص اشمیت این بود که برای موفقیت نظریهی سیاسیاش (که البته هیچگاه موفق نبود) ناگزیر است که هگل را به «قتل» برساند. به همین دلیل او در 30 ژانویه 1933 یعنی زمانی که هیتلر به قدرت رسید در کتاب دولت، جنبش و ملت[3] صفحهی 31 نوشت: با به قدرت رسیدن هیتلر میتوان گفت هگل مُرد. جواد طباطبایی سالها پیش در نقد نویسندگانی (بهویژه پوپر) که توتالیتاریسم را به هگل ربط میدادند، برای اولین بار به فارسی این نقلقول را از اشمیت آورد و نوشت: کارل اشمیت بهدرستی گفته است «روزی که هیتلر به قدرت رسید، میتوان گفت که هگل مُرد».
همانطور که گفتم در دشمنی با مدرنیته که هگل مهمترین نمایندهی آن است، مارتین هایدگر و کارل اشمیت در وضع موافقی قرار دارند، اما تشخیصشان متفاوت است و این به تلقی هایدگر از فلسفهی هگل بازمیگردد. هایدگر در جلسهی اول درس فلسفهی حق یعنی 7.11.1934 در توضیح اینکه چرا هگل را انتخاب کرده است، مینویسد: اینکه چرا ما برای این کار هگل را انتخاب کردیم و نه فیلسوفان دیگری مثل افلاطون، کانت، فیشته که دربارهی دولت اندیشیدهاند به این بر نمیگردد که انتخاب فلسفهی هگل مورد پسند و علاقه است، بلکه بیش از هر چیز ما در فلسفهی او سرانجام و به اتمام رسیدن کل فلسفهی غرب را باید ببینیم. اتمام و سرانجام در معنای وسیع آن یعنی رفع اندیشهی قدمایی و مسیحی در یک دستگاه فلسفی بزرگ. هگل در این باره آگاهی روشنی داشته است، او عقیده داشته که فلسفه با او به پایان خودش رسیده باشد؛ این کاملاً درست است، آنچه پس از هگل آمد دیگر فلسفه نیست. همچنین کیرکگارد و نیچه هیچیک فیلسوف نیستند، بلکه انسانهایی بدون مقوله هستند که نخست بعدتر مفهومبندی خواهند شد. تا هگل فلسفه وجود دارد که او آن را چنانچه گفتیم به پایان میرساند. به همین دلیل یادآوری فلسفهورزی هگل دربارهی دولت همچنین یادآوری آموزهی اصلی و جهت اصلی اندیشهی غربی دربارهی دولت بهطورکلی است... [4]
توضیح این فقرهی ادامهدار فرصت دیگری میطلبد، اما با توجه به این تلقی در جواب نوشتهی اشمیت در روز به قدرت رسیدن هیتلر، هایدگر در صفحهی 85 همین کتاب مینویسد: در 30 ژانویه 1933 «هگل مُرد!» نه! او هرگز تاکنون «نزیسته است»، اکنون تازه او زنده شده است، همچون تاریخ که زنده میشود، بهتر بگویم میمیرد.
پينوشتها:
[1] Pöggeler, Otto; Philosophie und Politik bei Heidegger, 1972
[2] مارک بلیتز در کتاب خود هستی و زمان هایدگر و امکان فلسفهی سیاسی کوشیده چنین تلاشی را به سرانجام برساند:
Blitz, Mark; Heidegger´s being and Time and the Possibility of Political Philosophy. Cornell University Press
[3] Schmitt, Carl, Staat, Bewegung, Volk, 1933, S. 31
[4] Heidegger, Martin, Gesamtausgabe, Band 86, Seminare : Hegel-Schelling, S. 549-550
/ج