مترجمان: خليل ميرزايي، عباس لطفي زاده
آنتوني گيدنز ( 1990: براي آشنايي با يک انتقاد تند از نظريه ي مدرنيته ي گيدنز، رجوع کنيد به مستروويچ، 1998 ) نه تنها در تلاش براي سازگاري با نظريه ي ساختاربندي اش ( رجوع کنيد به فصل 11 )، بلکه همچنين به منظور خلق تصويري براي رقابت با تصويرهاي انديشمندان کلاسيکي چون وبر و قفس آهنين او، جهان مدرن را ( که ريشه در اروپاي قرن هفدهم دارد ) به عنوان يک « گردونه ي خردکننده »(1) توصيف کرده است. به بياني دقيق تر، او اين اصطلاح را براي توصيف مرحله ي پيشرفته اي از مدرنيته مدرنيته ي راديکال، برتر و يا متأخر به کار مي برد. بدين سان، گيدنز با استدلال کساني که مدعي اند ما وارد يک عصر پس مدرني شده ايم، مخالفت مي کند؛ هرچند که او امکان نوعي پس مدرنيسم را در آينده منتفي نمي داند. با وجود اين، به نظر گيدنز گرچه ما هنوز هم در نوعي عصر مدرن زندگي مي کنيم، اما جهان امروز با جهان نظريه پردازان کلاسيک جامعه شناسي بسيار متفاوت است.
گيدنز گردونه ي خردکننده ي مدرنيته را اينگونه توصيف مي کند:
لوکوموتيو افسارگسيخته و بسيار پرقدرتي که ما انسان ها، مجموعاً به عنوان نوع بشر، مي توانيم تا اندازه اي پشت فرمانش بنشينيم؛ اما هر لحظه ممکن است که کنترلش از دست ما خارج شده و واژگون گردد. اين گردونه ي خردکننده آنهايي را که جلويش مي ايستند زير مي گيرد و گرچه گاهاً به نظر مي رسد که مسير ثابتي را در پيش گرفته است، اما بارها تغيير مسير داده و در جهت هايي سرگردان مي شود که ما نمي توانيم پيش بيني اش کنيم. اين سواري به هيچ وجه يکسره نامطبوع يا ناخوشايند نيست؛ و غالباً مي تواند وجدآور و سرشار از بشارت هاي اميدوار کننده باشد. اما تا زماني که نهادهاي مدرنيته پابرجا هستند، ما هرگز نخواهيم توانست مسير يا سرعت اين گردونه ي خرد کننده را به طور کامل کنترل کنيم. همچنين، تا اين گردونه ي خرد کننده در حرکت است، هرگز احساس امنيت کامل نخواهيم داشت، زيرا مسير حرکت آن سرشار از مخاطرات فاجعه آميز است.
( گيدنز، 1990: 139 )
مدرنيته در شکل يک تريلي، پويايي بسيار زيادي دارد؛ مدرنيته « دنياي افسار گسيخته »اي است که از نظر سرعت، دامنه و عمق دگرگوني بر نظام هاي قبلي پيشي گرفته است ( گيدنز، 1991: 16 ). گيدنز بلافاصله مي افزايد که اين گردونه ي خرد کننده مسير واحدي را دنبال نمي کند. گذشته از اين، اين گردونه ي خردکننده قطعه ي يکدستي نيست و براستي از انواع قطعات متعارض و متناقض ساخته شده است. بدين ترتيب، گيدنز به ما مي گويد که او در پي ارائه ي يک ابر نظريه ي از مد افتاده يا حتي يک ابر روايت ساده ي يکسويه نيست.
ايده ي گردونه ي خردکننده به خوبي با نظريه ي ساختاربندي و بويژه با اهميتي که اين نظريه به زمان و فضا مي دهد، همخواني دارد. تصور يک گردونه ي خرد کننده تصور چيزي است که در ظرف زمان و روي فضاي فيزيکي حرکت مي کند. با وجود اين، اين تصوير با تأکيد گيدنز بر قدرت عامل چندان سازگاري ندارد؛ به نظر مي رسد که قدرت اين گردونه ي خرد کننده بسي بالاتر از قدرت عاملاني است که پشت فرمان اين ماشين مدرن نشسته اند ( مستروويچ، 1995: 155 ). اين مسئله با اين انتقاد کلي تر همخواني دارد که بين تأکيد بر عامليت در کارهاي صرفاً نظري گيدنز و تحليل هاي اساساً تاريخي او که « بر سلطه ي تمايلات نظام در برابر توانايي ما در دگرگوني جهان اشاره دارند »، نوعي انفصال وجود دارد. ( کرايب، 1992: 149 )
مدرنيته و پيامدهاي آن
گيدنز مدرنيته را در قالب چهار نهاد اساسي تعريف مي کند. اولي، سرمايه داري است که مشخصه هاي ذهن آشناي آن عبارتند از توليد کالا، مالکيت خصوصي سرمايه، کار فاقد مالکيت مبتني بر دستمزد و نظام طبقاتي برخاسته از اين ويژگي ها. نهاد دوم، صنعت گرايي(2) است که بيانگر کاربرد منابع نيروي غيرانساني(3) و ماشين آلات براي توليد کالاها است. صنعتگرايي به محيط کار محدود نمي شود، بلکه بر يک سري عرصه هاي ديگر از قبيل « حمل و نقل، ارتباطات و زندگي خانوادگي » نيز تأثير مي گذارد ( گيدنز، 1990: 56 ). در حالي که دو ويژگي نخست مدرنيته چندان هم جددي نيستند، اما ويژگي سوم- ظرفيت هاي ديده باني(4)- مقوله ي بديعي است، هرچند که گيدنز در مورد آن به ميشل فوکو ( رجوع کنيد به فصل 13 ) بسيار مديون است. برابر با تعريف گيدنز، « ديده باني به معناي مراقبت از فعاليت هاي آدمهاي فاعل ]عمدتاً و نه منحصراً[ در حوزه ي سياسي است » ( 1990: 58 ). آخرين بعد نهادي مدرنيته، قدرت نظامي يا نظارت بر ابزارهاي خشونت، از جمله صنعتي کردن جنگ است. بعلاوه، بايستي اين نکته را هم يادآوري کنيم که گيدنز در تحليل مدرنيته، دست کم در سطح کلان، بر دولت- ملت(5) تأکيد مي کند ( و نه بر تأکيد جامعه شناختي متعارف تر بر جامعه ). او دولت- ملت را اساساً متفاوت از آن نوع اجتماعي مي داند که مشخصه ي جامعه ي پيش مدرن بود.سه جنبه ي اساسي نظريه ي ساختاربندي گيدنز به مدرنيته پويايي مي بخشند: فاصله گيري، برکندگي و قابليت بازتابشگري. جنبه ي نخست، جدايي زمان و فضا يا فاصله گيري(6) است ( هرچند که اين فرآيند جدايي فزاينده، مانند همه ي جنبه هاي کار گيدنز، نه تک خطي بلکه ديالکتيکي است ). در جوامع پيش مدرن زمان هميشه در پيوند با فضا بود و در اندازه گيري زمان دقت وجود نداشت. با ظهور مدرنيته، زمان به معيار تبديل شد و پيوند تنگاتنگ بين زمان و فضا از هم گسيخت. از اين حيث، زمان و فضا هر دو از محتوا « خالي شدند »؛ ديگر هيچ زمان يا فضاي خاصي بر زمان ها يا فضاهاي ديگر برتري نداشت؛ در واقع، زمان و فضا به صورت هاي محض تبديل شدند. در جوامع پيش مدرن، فضا عمدتاً برحسب حضور فيزيکي و بنابراين بر مبناي فضاهاي منطقه اي(7) تعريف مي شد. با فرا رسيدن مدرنيته، فضا به تدريج از مکان(8) جدا شد. برقراري روابط با کساني که حضور فيزيکي در کنار ما ندارند و روز به روز از ما فاصله مي گيرند، بيش از پيش امکان پذير شده است. به نظر گيدنز، مکان روز به روز « وهم گون »(9) مي شود؛ بدين معنا که « نفوذهاي اجتماعي از فواصل بسيار دور دست به تمامي مکان ها رخنه کرده و آنها را در قالب خود شکل مي دهند.... و اين صورت مرئي، هر محل است که چهره ي روابط دوردستي را که ماهيت آن محل را تعيين مي کند، مي پوشاند ». ( گيدنز، 1990: 19 )
فاصله گيري زمان و فضا به دلايلي چند براي مدرنيته اهميت دارد. نخست اينکه اين فرآيند، رشد سازمان هاي عقلاني ( در مقايسه با صورت هاي ماقبل نوين ) از جمله ديوان سالاري ها و دولت- ملت ها را با توجه به پويايي ذاتي آنها و نيز توانايي اين سازمان ها را در پيوند دادن قلمروهاي محلي و جهاني ممکن مي سازد. دوم آنکه، جهان مدرن به واسطه ي اين فاصله گيري در موقعيتي قرار گرفته است که درکي بنيادي از تاريخ جهان دارد و همين درک است که جهان مدرن را قادر مي سازد تا اين تاريخ را به شکل دهي زمان حال سوق دهد. سوم اين که، يک چنين فاصله گيري پيش شرط عمده اي براي منبع دوم پويايي موردنظر گيدنز در مدرنيته- برش زدن- است.
برابر با تعريف گيدنز، برش زدن(10) عبارت است از « برش زدن و جدا کردن روابط اجتماعي از زمينه هاي مکاني کنش متقابل و ساختاربخشي دوباره به اين روابط در راستاي محدوده هاي زماني- فضايي نامعين » ( 1990: 21 ). دو نوع ساز و کار برش زننده وجود دارد که نقشي کليدي را در جوامع مدرن بازي مي کنند؛ هر دو ساز و کار موردنظر را مي توان زير عنوان نظام هاي انتزاعي قرار داد. ساز و کار نخست، ژتون هاي نمادين(11) است که معروف ترين آن پول مي باشد. پول فاصله گيري زماني- فضايي را امکان پذير مي سازد؛ ما مي توانيم با کساني که نسبت به ما در فواصل بسيار دور زماني و/ يا فضايي قرار دارند، معاملاتي را انجام دهيم. ساز و کار دوم، نظام هاي تخصصي(12) هستند، که عبارتند از « نظام هاي معطوف به دستاورد فني يا تخصص حرفه اي که حوزه هاي وسيع محيط هاي مادي و اجتماعي محل زندگي امروزين ما را سازمان مي دهند » ( گيدنز، 1990: 27 ). بارزترين نظام هاي تخصصي متخصصاني چون وکيلان و پزشکان را در بر مي گيرند، اما پديده هاي روزمره اي همچون اتومبيل ها و خانه هاي ما نيز تحت تأثير و توسط نظام هاي تخصصي ساخته مي شوند. نظام هاي تخصصي تضمين هايي ( البته نه بدون ريسک ) را براي فعاليت در عرض زمان و فضا ارائه مي دهند.
با توجه به فاصله گيري شديد زماني- فضايي، اعتماد در جوامع تحت سلطه ي نظام هاي انتزاعي مسئله ي بسيار مهمي است. در واقع، نياز به اعتماد با همين فاصله گيري در ارتباط است: « نيازي نيست به کساني که پيوسته جلوي چشم مان هستند و مي توانيم فعاليت هاي شان را مستقيماً زير نظر بگيريم، اعتماد داشته باشيم » ( گيدنز، 1991: 19 ). اعتماد هنگامي ضرورت پيدا مي کند که در نتيجه ي فاصله گيري روزافزون زماني يا فضايي، ديگر اطلاع کاملي از پديده هاي اجتماعي نداشته باشيم ( کرايب، 1992: 99 ). اعتماد عبارت است از « اطمينان از قابل اعتماد بودن يک شخص يا يک نظام با توجه به مجموعه ي معيني از برون دادها يا رويدادها؛ يعني ايمان به صداقت يا عشق ديگري و يا درستي اصول انتزاعي ( دانش فني ) » ( گيدنز، 1990: 34 ). اعتماد نه تنها در جامعه ي مدرن به معناي عام آن، بلکه در مورد ژتون هاي نمادين و نظام هاي تخصصي، که در جهت برکندن زندگي در جهان مدرن عمل مي کنند، نيز از اهميت بسيار زيادي برخوردار است. براي مثال، اقتصاد پولي و نظام حقوقي در شرايطي مي توانند به فعاليت خود ادامه دهند که افراد جامعه به آنها اعتماد داشته باشند.
سومين مشخصه ي پوياي مدرنيته، قابليت بازتابشگري(13) آن است. گرچه بازتابشگري از جمله ويژگي هاي بنيادي نظريه ي ساختاربندي گيدنز ( و نيز مشخصه ي وجود انساني، در ديدگاه او ) است، اما در قالب مدرنيته معناي خاصي به خود مي گيرد؛ بدين سان که « عملکردهاي اجتماعي در پرتو اطلاعات جديد دريافتي درباره ي همان عملکردها، پيوسته آزمون و اصلاح مي شوند و بدين ترتيب ماهيت آنها در حين ساخته شدن شان تغيير مي يابد ». ( گيدنز، 1990: 38 ) در جهان مدرن هر چيزي در معرض بازتابشگري است، از جمله خود بازتابشگري که ما را با يک نوع حس عدم قطعيت فراگير تنها مي گذارد. از اين گذشته، مسئله ي هرمنوتيک مضاعف( 14) ( رجوع کنيد به فصل 11 ) در اينجا تکرار مي شود، زيرا بازتابشگري متخصصان درباره ي جهان اجتماعي معمولاً به تغيير آن مي انجامد.
ماهيت برش زده شده ي زندگي مدرن مسائل خاصي را به بار مي آورد. يکي از اين مسائل، نياز به اعتماد نسبت به نظام هاي انتزاعي به طور عام و نظام هاي تخصصي به طور خاص است. گيدنز در يکي از استعاره هاي سئوال برانگيزترش کودکان را به منزله ي موجوداتي تصوير مي کند که طي فرآيند اجتماعي شدن در دوره ي کودکي، « مقدار »ي داروي اعتماد به آنها « تلقيح » مي شود. اين جنبه از اجتماعي شدن يک نوع « پيله ي حفاظتي »(15) براي آدمها فراهم مي سازد تا زماني که آنها به بلوغ مي رسند مقداري اعتماد و امنيت هستي شناختي داشته باشند. اين اعتماد معمولاً به واسطه ي يک سري امور روزمره اي که هر روزه با آنها مواجه مي شويم، تقويت مي شود. با وجود اين، ريسک هاي خطرناک و نويني در ارتباط با مدرنيته وجود دارد که همواره اعتماد ما را تهديد مي کنند و اين تهديد به ناامني هستي شناختي فراگيري منجر مي شود. همان گونه که گيدنز عنوان مي کند، گرچه ساز و کارهاي برش زننده، امنيت را در عرصه هاي گوناگون براي ما فراهم آورده اند، اما « چهره ي مخاطره آميز » ويژه اي را نيز ايجاد کرده اند. مخاطره هم به لحاظ شدت جنبه ي جهاني پيدا کرده است ( جنگ هسته اي مي تواند همه ي ماها را به کشتن دهد ) و هم از نظر گسترده ي رويدادهاي احتمالي که بر زندگي شمار وسيعي از مردم در سراسر جهان تأثير مي گذارند ( براي مثال، دگرگوني در تقسيم کار جهان گستر ). بدين سان در اداره کردن محيط مادي مان با مخاطراتي روبرو هستيم. در نتيجه ي خلق محيط هاي نهادي ريسک آميزي چون بازارهاي سرمايه گذاري جهاني نيز مخاطره هايي به وجود مي آيد. انسان ها روز به روز به وجود اين مخاطره ها آگاهي مي يابند و پديده هايي چون دين و رسوم بيش از پيش قدرت خود را در القاء اين باور به انسان ها از دست مي دهند که اين ريسک ها و عدم قطعيت ها به عرصه ي قطعيت ها و يقين ها انتقال خواهند يافت. امروزه طيف وسيعي از عامه ي مردم به مخاطراتي که ما با آنها روبروييم واقف هستند. سرانجام، اين آگاهي رنج آور نيز وجود دارد که توانايي نظام هاي تخصصي براي مقابله با اين مخاطره ها محدود هستند. همين مخاطرات هستند که مدرنيته را به صورت يک گردونه ي خردکننده ي افسارگسيخته در مي آورند و ما را سرشار از ناامني هستي شناختي مي کنند.
چه اتفاقي رخ داده است؟ چرا به پيامدهاي منفي سوار شدن بر گردونه ي خرد کننده ي مدرنيته دچار مي شويم؟ گيدنز چند دليل را مطرح مي کند. مورد نخست خطاهاي طراحي(16) در جامعه ي مدرن است؛ آنهايي که عناصر جهان مدرن را طراحي کردند، دچار خطا شده اند. دليل دوم ناکامي گردانندگان(17) است؛ مسئله اصلي نه به طراحان بلکه به کساني مربوط مي شوند که جهان مدرن را مي کنند. اما گيدنز به دو عامل ديگر يعني پيامدهاي نيت نشده و بازتابشگري دانش اجتماعي نيز اهميت عمده اي مي دهد. با اين توضيح که پيامدهاي کنش هاي مربوط به يک نظام را هرگز نمي توان به طور کامل پيش بيني کرد و دانش جديد هم نظام ها را پيوسته به مسيرهاي تازه اي سوق مي دهد. به خاطر همه ي اين دلايل، ما نمي توانيم گردونه ي خرد کننده ي جهان مدرن را به طور کامل تحت کنترل خود در آوريم.
با اين حال، گيدنز به جاي تسليم شدن راه به ظاهر متناقض واقع گرايي تخيلي(18) را پيشنهاد مي کند؛ بدين معنا که مي کوشد بين آرمان هاي تخيلي و واقعيت هاي زندگي در جهان مدرن نوعي تعادل به وجود آورد. او همچنين به نقش جنبش هاي اجتماعي در مقابله با برخي از مخاطرات جهان مدرن و نشان دادن جامعه اي که در آن اين مخاطرات را بتوان تخفيف داد، اهميت زيادي قائل است.
تلاش گيدنز ( 1994 ) براي يافتن يک موضع سياسي بينابيني در عنوان يکي از کتاب هاي اخير او فراسوي چپ و راست: آينده ي سياست هاي راديکال آشکار است. او با توجه به مواضع سياسي رو به زوال موجود « سياست راديکال » بازسازي شده اي را پيشنهاد مي کند که بر پايه ي واقع گرايي تخيلي قرار داده شده و توجه خود را به مسائلي چون فقر، آلودگي محيطي، قدرت خودکامگي و خشونت در زندگي اجتماعي معطوف کرده است. موضع سياسي گيدنز دست کم برخي از جنبه هاي سرمايه داري ( مثلاً بازار ) را مي پذيرد و بسياري از جنبه هاي سوسياليسم ( مانند انقلاب ) را طرد مي کند. به نظر مي رسد که گيدنز بر روي طناب سياسي بسيار باريکي راه مي رود و موضع سياسي مخاطره آميزي را برگزيده است.
گيدنز با توجه به ديدگاهش درباره ي مدرنيته، چه موضعي را درباره ي پس مدرنيته اتخاذ کرده است؟ اولاً که او بيشتر، اگر نه همه ي اصولي، را که معمولاً به پس مدرنيسم نسبت داده مي شود، رد مي کند. براي مثال، او در مورد اين فکر که دانش نظام مند امکان ناپذير است، مي گويد که چنين ديدگاهي ممکن است ما را « به انکار يکسره ي فعاليت فکري » سوق دهد ( 1990: 47 ). با وجود اين، هرچند گيدنز گمان مي کند که ما هنوز در عصر مدرنيته ي برتر(19) زندگي مي کنيم، اما او همچنين بر اين باور است که اکنون امکان اين امر براي ما مهيا شده است که نمايي کلي از پس مدرنيته داشته باشيم. به نظر او، مشخصه ي يک چنين جهاني يک نوع نظام پس کميابي،(20) حرکت روزافزون به سمت مردم سالاري چندلايه،(21) غيرنظامي سازي(22) و انساني کردن فن آوري مشخص مي شود. با اين همه، هيچ تضمين آشکاري براي اين امر وجود ندارد که جهان به سمت حتي برخي از اين ويژگي هاي پس مدرن حرکت خواهد کرد. گيدنز باز هم به گونه اي بازتابشگرانه گمان مي کند که او ( و ديگران ) با نوشتن درباره ي چنين احتمالاتي مي تواند در حادث شدن آنها نقش ايفا کند.
مدرنيته و هويت
در حالي که پيامدهاي مدرنيته يک کار عمدتاً کلان محور است، کتاب مدرنيته و هويت شخصي ( گيدنز، 1991 ) بر جنبه هاي خرد مدرنيته ي متأخر و بويژه خود(23) تمرکز دارد. هرچند که گيدنز بي گمان خود را در رابطه اي ديالکتيکي با نهادهاي جامعه ي مدرن مي بيند، اما بيشتر توجه او در اين اثر به حد خرد اين پيوستار معطوف است. ما نيز نبايد از ديالکتيک گسترده تر خرد- کلان غافل شويم:تغيير شکل در هويت شخصي(24) و جهاني شدن..... دو قطب ديالکتيک بين امر محلي و امر جهاني را تحت شرايط مدرنيته ي برتر شکل مي دهند. دگرگوني در جنبه هاي صميمي زندگي شخصي نيز..... با برقراري پيوندهاي اجتماعي در مقياسي بسيار گسترده ارتباط مستقيمي دارد.... براي نخستين بار در تاريخ بشريت، « خود » و « جامعه » در يک قلمروي جهاني با يکديگر ارتباط يافته اند.
( گيدنز، 1991: 32 )
گيدنز جهان مدرن را به عنوان جهاني بازتابشگر توصيف کرده و استدلال مي کند که « بازتابشگري مدرنيته تا مغز خود بسط مي يابد.... و خود به نوعي طرح بازتابشگرانه تبديل مي شود » ( 1991: 32 ). بدين معنا که خود تبديل به چيزي مي شود که مي تواند مورد بازتابشگري قرار گيرد، تغيير يابد و حتي دوباره قالب ريزي شود. فرد در جهان مدرن نه تنها مسئول خلق و حفظ خود است، بلکه اين مسئوليت، مداوم و فراگير هم مي باشد. خود هم محصول خوديابي(25) است و هم محصول رشد روابط اجتماعي صميمي. در جهان مدرن حتي بدن نيز « وارد سازمان بازتابشگرانه ي زندگي اجتماعي » شده است ( گيدنز، 1991: 98 ). ما نه تنها مسئول طراحي خودهاي مان هستيم، بلکه همچنين ( و در ارتباط با همين مسئوليت ) مسئول طراحي بدن هاي مان نيز هستيم. ظاهر بدن و طرز رفتار مقتضي در موقعيت ها و مکان هاي مختلف، براي خلق و حفظ بازتابشگرانه ي خود اهميتي اساسي دارد. بدن همچنين در معرض انواع « رژيم ها »يي ( مثلاً رژيم غذايي و برنامه هاي تمرين ورزشي ) است که نه تنها به افراد در شکل دهي به بدن هاي شان کمک مي کنند، بلکه در بازتابشگري خود و نيز بازتابشگري مدرنيته به معناي عام نيز نقش دارند. در مجموع، نتيجه ي اين قضيه بروز نوعي وسواس فکري در مورد بدن ها و خودهاي مان در جهان مدرن است.
جهان مدرن نوعي « مصادره ي تجربه »(26) يا « فرآيندهاي پنهان ساز مرتبط به همي که امور روزمره ي زندگي عادي را از پديده هايي چون جنون، جنايت، بيماري و مرگ، مسائل جنسي و طبيعت خدا مي سازند » را نيز به بار مي آورد ( گيدنز، 1991: 149، 156 ). مصادره ي تجربه در نتيجه ي نقش روزافزون نظام هاي انتزاعي در زندگي روزمره پديد مي آيد. اين مصادره براي ما امنيت هستي شناختي بيشتري به همراه مي آورد، اما به بهاي « محروم سازي زندگي اجتماعي از قضاياي بنيادي وجودشناختي که معضلات اخلاقي اساسي براي انسان ها به بار مي آورند » ( گيدنز، 1991: 156 ).
گرچه مدرنيته شمشير دولبه اي است که هم تحولات مثبت و هم تحولات منفي را در پي دارد، اما گيدنز از نوعي « تهديد دلهره آور معطوف به بي معنايي شخصي » سخن مي گويد ( 1991: 201 ). تمام چيزهاي معني دار از زندگي روزمره مصادره شده و سرکوب گشته اند. با وجود اين، بازتابشگري روزافزون خود به طور ديالکتيکي موجب افزايش احتمال بازگشت معناهاي سرکوب شده مي شود. گيدنز تصور مي کند که ما به سوي جهاني گام برمي داريم که در آن، « مسائل اخلاقي/ وجودي، در سطحي جمعي و در زندگي روزانه، دوباره خود را به مرکز صحنه مي کشانند » ( 1991: 208 ). به نظر گيدنز، جهان فراسوي مدرنيته، جهاني است که مشخصه ي آن « اخلاق گرايي دوباره »(27) است. در جامعه اي که گيدنز تصور مي کند که آن جامعه با توجه به بازتابشگري عصر مدرنيته ي متأخر قابل پيش گويي و پيش بيني است، قضاياي مهم اخلاقي و وجودي مصادر شده دوباره مرکز صحنه را به اشغال درخواهند آورد.
مدرنيته و صميميت
گيدنز بسياري از اين درون مايه ها را در کتاب تغيير شکل صميميت ( 1992 ) جا مي دهد. او در اين اثر، بر تغيير شکل مستمر صميميت(28) تأکيد مي کند همين تأکيد حرکتي را به سمت يکي ديگر از مفاهيم مهم در انديشه ي گيدنز درباره ي جهان مدرن يعني رابطه ي ناب(29) نشان مي دهد؛ « وضعيتي که در آن، رابطه ي اجتماعي به خاطر نفس اين رابطه و به خاطر آنچه که هر شخص مي تواند از همباشي پايدار با ديگري به دست آورد، برقرار مي شود؛ و اين رابط فقط تا زماني ادامه مي يابد که هر دو طرف احساس کنند که حضورشان در اين رابطه به حد کافي براي طرف ديگر ارضا کننده است ». ( گيدنز، 1992: 58 ) در قلمرو صميميت، مشخصه ي يک رابطه ي ناب ارتباط عاطفي با خود و ديگري در يک چهارچوب مبتني بر برابري جنسي و عاطفي است. دموکراتيزه شدن روابط صميمي نه تنها مي تواند به دموکراتيزه شدن روابط ميان فردي به معناي عام بيانجامد، بلکه مي تواند به دموکراتيزه شدن نظم کلان نهادي(30) نيز منجر مي شود. ماهيت در حال تغيير روابط صميمي که زنان ( « انقلابيون عاطفي مدرنيته » ]گيدنز، 1992: 130[ ) در آن پيشگام بوده و مردان جا مانده اند، دلالت هاي انقلابي براي جامعه به عنوان يک کل دارد.در جهان مدرن، صميميت و مسائل جنسي ( و بسياري چيزهاي ديگر ) از زندگي اجتماعي مصادره شده اند. با وجود اين، گرچه اين مصادره در جوامع سنتي نوعي رهايي انسان ها از بند صميميت بوده است، اما شکلي از سرکوبي را نيز به بار آورده است. کوشش بازتابشگرانه براي ايجاد روابط صميمانه ي ناب تر، بايد در فضايي به دور از قضاياي اخلاقي و معنوي گسترده تر انجام گيرد. با اين حال، همچنان که انسان ها و بويژه زنان در جهت ساخت بازتابشگرانه ي خودشان و ديگران تلاش مي کنند، اين چيدمان مدرن تحت فشار قرار مي گيرد. بدين سان، گيدنز از آزادي جنسي و يا تکثرگرايي جنسي پشتيباني نمي کند، بلکه از دگرگوني اخلاقي و معنوي گسترده تري سخن مي گويد که به نظر او در حال حاضر در قالب روابط صميمي به خوبي به راه افتاده است:
هيچ لزومي ندارد که براي پيشبرد برنامه هاي رهاسازي منتظر يک انقلاب اجتماعي- سياسي شويم و البته چنين انقلابي کمک چنداني هم به ما نمي کند. فرايندهاي انقلابي هم اکنون در زيرساختار زندگي شخصي به خوبي راه افتاده اند. تغيير شکل صميميت، دگرگوني روحي و اجتماعي را موجب مي شود و چنين دگرگوني که « از پايين به بالا » عمل مي کند، مي تواند به نهادهاي عمومي تر ديگر نيز سرايت کند. فکر مي کنم رهاسازي جنسي مي تواند وسيله اي براي تجديد سازمان عاطفي دامن گستر زندگي اجتماعي باشد.
( گيدنز، 1992: 182-181 )
پينوشتها:
1. Juggernaut.
2. Industrialism.
3. Inanimate.
4. Survellance capacities.
5. Nation-state.
6. Distanciation.
7. Localized spaces.
8. Place.
9. Phantasmagoric.
10. Disembedding.
11. Symbolic tokens.
12. Expert systems.
13. Reflexivity.
14. Double hermeneutic.
15. Protective cocoon.
16. Design faults.
17. Operator failure.
18. Utopian realism.
19. High modernity.
20. Postscarcity.
21. Multilayered.
22. Demilitarization.
23. Self.
24. Self-identity.
25. Self-exploration.
26. Seguestration of experience.
27. Remoralization.
28. Intimacy.
29. Pure relationship.
30. Macro-institutional order.
ريتزر، جرج؛ گودمن، داگلاس جي؛ (1390)، نظريه ي جامعه شناسي مدرن، خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول