نويسنده: حسين بشيريّه
يورگن هابرماس، انديشمند معاصر آلماني يكي از چهره هاي برجسته تفكر فلسفي و اجتماعي در قرن بيستم به شمار مي آيد. وي در عين حال كه وارث مكتب فرانكفورت بوده است، در انديشه هاي بنيادي آن مكتب تجديدنظرهايي كرده است. شايد رشته اصلي تفكر او در سراسر آثارش را بتوان در انديشه ضرورت ايجاد پيوند ميان علوم اجتماعي و آرمانهاي رهايي انسان جستجو كرد. هابرماس دررابطه با انديشه هاي مكتب فرانكفورت مفهوم شيء گشتگي سراسري در جامعه مدرن را مورد نقد قرار داده و در جستجوي مجاري رهايي از اين وضعيت برآمده است. وي در نقدهايش بر اثباتگرايي، اين نگرش رايج در علوم اجتماعي را بازتاب فكري سلطه و شيء گشتگي مي داند. به نظر او اعتبار احكام علمي وابسته به معيارهايي است كه پيشاپيش در متن پيش فهمهاي پذيرفته شده و روابط ذهني گزينش شده اند. بدين سان علوم اثباتي به عنوان بازتاب شيء گشتگي از موانع عمده رهايي اجتماعي هستند. عقل زنداني علم جديد، به معناي اثباتي آن، شده است. به نظر هابرماس شناخت علمي به معني اثباتي تنها مبتني بر يك دسته از علايق انساني يعني علايق تكنيكي است. وي، در مقابل، علايق عملي انسان به درك روابط تفاهمي و بين ذهني را كه بر ويژگي زبان در انسان تكيه دارند، مبناي حوزه شناخت تأويلي مي داند. بر همين اساس است كه هابرماس از دو خط عقلانيت در تمدن، يعني عقلانيت ابزاري و عقلانيت فرهنگي بحث كرده است. نظريه هابرماس به طور كلي مبتني بر بازسازي نظريات ماركس، وبر و مكتب فرانكفورت بوده است. هابرماس در بازسازي ماركس مي گويد كه وي در پي تحليل سازمان قدرتي بود كه عقل را سركوب مي كند، اما به نظر هابرماس اين عقل با هر عمل تفاهم و ارتباط انساني جان تازه اي مي گيرد. هابرماس در پي عرضه تعبير تازه اي از نظريه فرهنگ و شناخت در ماركسيسم بوده است؛ تعبيري كه فرهنگ و شناخت را به روندهاي اقتصادي تقليل ندهد. از نظر هابرماس نيروهاي توليدي خود يكي از اشكال رشد شناخت انسان هستند. به علاوه حوزه فرهنگ، صرفاً روبنا و بازتاب ثانويه وجه توليد نيست، بلكه منطق دروني خاصي دارد. در رابطه با بازسازي انديشه وبر، هابرماس به نظريه عقلاني شدن تأكيد بسيار كرده است و با نقد فرايند عقلانيت ابزاري، مفهوم عقلانيت ارتباطي را عرضه مي دارد كه اساساً فرايندي رهايي بخش است. وبر خود خط اوليه عقلانيت فرهنگي را ترسيم مي كند، ليكن در نيمه راه، دنباله فرايند عقلانيت را در عقلانيت ابزاري و بوروكراتيك مي جويد. به نظر هابرماس برداشت مكتب فرانكفورت از عقلانيت به نيمه ابزاري آن محدود بوده است. مكتب فرانكفورت ويژگيهاي اصلي جامعه مدرن را عقلانيت ابزاري، شيء گشتگي، آگاهي كاذب و از دست رفتن معنا و آزادي مي دانست. اما هابرماس در بازسازي مكتب فرانكفورت به نقد انديشه « ديالكتيك منفي » آن مكتب مي پردازد و در پي يافتن ردپاي عقل ارتباطي در عصر سلطه عقلانيت ابزاري برمي آيد. بايد فضاهايي را كه هنوز دستخوش عقلانيت ابزاري و شيء گشتگي نشده اند، يافت. بي شك به نظر هابرماس از اين دو فرايند عقلانيت، فرايند تكنيكي بسيار نيرومندتر بوده و حتي فرايند ارتباطي را در خود جذب و نابود كرده است. نتيجه، پيدايش آگاهي و فرهنگ ابزاري بوده است. شيوه فكر اثباتي، نگرش تفاهم و ارتباط عقلاني و بين الاذهاني را تضعيف مي كند و در نتيجه « عرصه عمومي » رو به زوال مي رود و عقل ارتباطي در چنبر سلطه و سيستم گرفتار مي آيد. به نظر هابرماس، حوزه هاي وسيعي از « جهان زيست » برحسب علايق سيستم علمي- سياسي- اقتصادي مسلط يعني عقلانيت ابزاري سراسري و شيء گونه بازسازي شده است. نتيجه سلطه سيستم بر جهان زيست در عصر ما، از دست رفتن معنا، تزلزل هويت جمعي، بيگانگي و شيء گونگي جامعه بوده است.
بدين سان هابرماس با بازسازي انديشه هاي ماركس، وبر و مكتب فرانكفورت، در مقابل مفهوم عقلانيت ابزاري همه گير، انديشه فرايند رهايي بخش عقل ارتباطي را عنوان مي كند. گسترش حوزه عقلانيت ارتباطي مستلزم گسترش تواناييهاي كلامي و ارتباطي است. از اينجا هابرماس به مفهوم« وضعيت كلامي آرماني » مي رسد كه در آن تواناييهاي ارتباطي و كلامي لازم براي ايجاد جهاني عقلاني، تحقق مي يابند. بنابراين، عرصه فعاليت سياسي رهايي بخش در سرمايه داري متأخر، حوزه عمل تفاهمي و ارتباطي فارغ از سلطه است. پس، راهي براي رهايي از شيءگشتگي فراگير موردنظر مكتب فرانكفورت وجود دارد. به نظر هابرماس، برخلاف نظر ماركس دو حوزه نيروهاي توليد يا كار اجتماعي و روابط توليد يا روابط اجتماعي تابع دو عقلانيت متفاوت اند. حوزه اول حوزه عقلانيت ابزاري و حوزه دوم حوزه عقلانيت تفاهمي و كلامي است. چنانكه گفتيم در وضعيت كلامي ايده آل، پديده اي ساخته ذهن نيست بلكه در همه روابط گفتاري مندرج است و خود راهنماي تكامل به سوي ارتباط عقلاني سراسري است كه در آن فرد مي تواند امكان « عمومي » شدن علايق خود را دريابد. اما مشكل اصلي تبديل علايق خصوصي به علايق عمومي است. نهايتاً رسيدن به راه حل موردنظر هابرماس مستلزم پرهيز از تقليل حوزه ارتباط و حيات سياسي به حوزه كار و نيروهاي توليدي است. رهايي و رسيدن به وضعيت كلامي ايده آل نيازمند نقد ايدئولوژي، يعني زدودن كژيها و اختلالهاي ايدئولوژي از پيكر ارتباط كلامي است. حقيقت خود محصولي تك ذهني نيست، بلكه عنصري بين الاذهاني است كه در عمل كلام ظهور مي يابد. بدين سان حقيقت به داوري بين ذهني وابسته است. بنابراين هابرماس « نظريه گفتاري حقيقت » را در مقابل نظريه هاي اثباتي و تك ذهني مطرح مي كند. حقيقت تاكنون كاملاً به دست نيامده زيرا تاريخ گذشته مبتني بر ارتباط كلامي ناقص و مختلي بوده است. به نظر هابرماس حقيقت برخاسته از وضعيت كلامي غيرمخدوش است، يعني تصويري از« خلاف واقع » است كه براساس آن مي توان واقعيت را نقد كرد. حقيقت به اين معنا اساس وجوه سه گانه تكامل در نظريه هابرماس را تشكيل مي دهد. در وجه اول، يعني وجه نيروهاي توليدي و حوزه كار و علايق تكنيكي، تقليل پيچيدگي ها غايت حقيقت است. در وجه دوم، يعني در حوزه عمل كلامي و ارتباطي، حقيقت در گرو افزايش پيچيدگي هاي عرصه عمومي قرار دارد. در وجه سوم، يعني در حوزه آموزشهاي رهايي بخش، نقد ايدئولوژي لازمه حصول حقيقت است. به طور كلي وظيفه نظريه انتقادي از ديدگاه هابرماس درهم شكستن ظاهر شيء گونه علم و ايدئولوژي و جامعه است. به طور كلي عمل ارتباطي و كلامي راه حل مسائل مربوط به حقيقت و اعتبار و رسيدن به علايق كلي را تشكيل مي دهد. علايق كلي تنها در حوزه «سياسي » به مفهوم خاص آن تحقق پذير است كه به عنوان حوزه علايق كلي فراتر از حوزه اداري و اقتصادي قرار دارد. اما تنها در حوزه كلام و عقل ارتباطي امكان گذر از علايق جزئي به علايق عقلاني و كلي ممكن مي گردد.
چنانكه ديديم انديشه هابرماس به طور كلي معطوف به نقد رهايي است. بنابراين در بستر اين گرايش كلي بهتر مي توان مشاجرات هابرماس با برخي از مهمهترين جريانهاي فكري در قرن بيستم را كه موضوع اصلي كتاب حاضر را تشكيل مي دهند، دريافت. مثلاً او در مشاجره مربوط به اثباتگرايي، كه
مفصلاً در اين كتاب بررسي شده است، نهايتاً استدلال مي كند كه اصالت اثبات آن شيوه از انديشه است كه موجب تداوم علايق ابزاري به عنوان علايق مسلط بوده و با جايگاه آن علايق در حوزه بين الاذهاني كار اجتماعي و پيش فرضهاي ناآگاهانه آن علايق سروكاري ندارد. به نظر هابرماس برخلاف مفروضات اثباتي، رهايي اجتماعي و تاريخي انسان با همان روشهاي رهايي از فشارها و محدوديتهاي طبيعت دست يافتني نيست. روشهاي تجربي علوم اثباتي ذاتاً محافظه كارانه و عامل تداوم وضعيت شيء گونگي و سلطه علايق ابزاري هستند. همچنين مشاجره هابرماس با گادامر و نظريه تأويل او در متن علايق كلي هابرماس به عمل سياسي رهايي بخش قابل فهم است. در كانون انتقادات هابرماس در اينجا مشاجراتي درباره پيشداوري، حجيّت و سنت قرار دارد. وي در مقابل گادامر كه انديشه اقتدار و حجيّت را ضرورتاً اقتدارطلبانه نمي داند استدلال مي كند كه تمجيد پيشداوريهاي نهفته در سنتها متضمن نفي و انكار تواناييهاي ما در بازانديشي درباره آن پيشداوريهاست. هابرماس در نقد گادامر خواهان افزودن بُعدي انتقادي به انديشه تأويلي است كه امكان نقد ايدئولوژي را فراهم آورد. تفاوت اصلي ميان گادامر و هابرماس در رابطه با ايدئولوژي و رهايي از تفاوت نظر آنها درباره نقش زبان در كنش اجتماعي برمي خيزد. از نظر گادامر زبان نظام مبادله نابي است كه از جانب قدرت يا فراگردهاي اجتماعي مخدوش نمي شود؛ در حالي كه هابرماس بر اين است كه زبان نيز ابزار سلطه اجتماعي است و در خدمت توجيه روابط سلطه سازمان يافته قرار مي گيرد. علايق رهايي همچنين در كانون بحثهاي هابرماس با نمايندگان نظريه سيستمها قرار دارد. به نظر هابرماس نظريه سيستمها داراي پيش فرضهاي تك ذهني است و همچنان گرفتار فلسفه ذهنيت است. به ويژه يكي از تبعات مهم نارسايي نظريه سيستمها، ناتواني آن در عرضه تحليلي درباره مفهوم حقيقت است كه صرفاً به عنوان كاركردي در درون يك سيستم تلقي مي شود. هابرماس در نقد نظريه سيستمها نهايتاً نشان مي دهد كه اين نظريه بدون فرض وجود مبنايي هنجاري براي دعاوي موردنظر آن سست و بي بنياد خواهد بود. نظريه سيستمها مفهوم حقيقت را كاركردي مي كند، اما در عين حال برداشتي نظري از حقيقت را پيش فرض خود قرار مي دهد. نهايتاً اين كه مفهوم سيستم بدون توسل به نظريه كنش ارتباطي غيرقابل دفاع خواهد بود. به نظر هابرماس نارساييهاي ديدگاه اصالت كاركرد درباره ايدئولوژي هم ناشي از برداشت نارساي آن از مفهوم حقيقت است. هابرماس، در مقابل، مفصلاً استدلال مي كند كه حقيقت از اجماع مباحثه گران در يك وضعيت گفتماني حاصل مي شود. در همين زمينه هابرماس نشان مي دهد كه برخلاف برداشت كاركردي از مفهوم ايدئولوژي، به ويژه در نظريه لومان، ايدئولوژيها مجموعه عقايدي هستند كه وقتي مورد سؤال قرار مي گيرند از هم مي پاشند، زيرا چنين اعتقاداتي تنها با محدودسازي گفتگوي آزاد و عمومي پابرجا مي مانند. نظريه سيستمها و اصالت كاركرد با تكيه بر الگوي كنش عقلاني معطوف به هدف و ناديده گرفتن اجماع مندرج در هنجارها، مآلاً به عنوان توجيهي براي محدودسازي ارتباط و تفاهم به كار مي رود.
سرانجام هابرماس در مباحثه مهم خود در زمينه تجدد و فراتجدد، از سنت تجدد به عنوان طرحي ناتمام در مقابل سنت بزرگ ضديت با عقل دفاع كرده است. به نظر هابرماس انديشه فراتجدد از همان آغاز امكان هرگونه پراكسيس خودآگاهانه اي را كه مي تواند حلال مسائلي باشد كه خود انديشه فراتجدد به نحوي شهودي بازشناخته، منتفي مي سازد. مخالفت سراسري و بي تميز با كل متافيزيك غربي و تاريخ فلسفه و سخن گفتن از قدرت و نظارت فراگير و شيء گشتگي سراسري، امكان هرگونه نقدي را از بين مي برد. انديشه فراتجدد با خلط و يكسان انگاري حقيقت و ايدئولوژي، آگاهي و ناآگاهي و آزادي و سركوب، صحنه اي يكدست و بي رنگ از جهاني كاملاً تحت انضباط و قدرت زده به دست مي دهد، كه هرگونه ملاكي را براي نقد و نقادي از ميان مي برد و در نتيجه تنوع محتواي فرهنگ و جامعه مدرن و تفاوتهاي اساسي ميان اشكال زندگي در عصر تجدد و عصر ماقبل تجدد ناديده مي ماند. بدين سان انديشه فراتجدد از ايجاد هرگونه ارتباط با حوزه عمل عاجز است. گرايشهاي بودشناختي در انديشه فراتجدد هرگونه پيوند ميان فلسفه و حوزه عمل را مي گسلد. بدين سان مخالفت هابرماس با گفتمان فراتجدد را نيز بايد در متن نظريه او در خصوص حفظ ارتباط ميان نظر و عمل و انديشه رهايي فهميد.
منبع مقاله :
هولاب، رابرت؛ (1375)، يورگن هابرماس نقد در حوزه عمومي: مجادلات فلسفي هابرماس با پوپري ها، گادامر، لومان، ليوتار، دريدا و ديگران، حسين بشيريه، تهران: نشر ني، چاپ هفتم