نقادي در سده بيستم

قرن بيستم شمار درخور توجهي از منتقدان ادبي مستعد و خلاق عرضه داشته است. در حقيقت مي توان استدلال كرد كه برخي از برجسته ترين متفكران ادبي عصر ما به نقد و انتقاد روي آورده اند و از آن به عنوان بهترين وسيله براي بيان
شنبه، 16 اسفند 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقادي در سده بيستم
نقادي در سده بيستم

 

نويسنده: كريستوفر نوريس
مترجم: حسين بشيريه



 

قرن بيستم شمار درخور توجهي از منتقدان ادبي مستعد و خلاق عرضه داشته است. در حقيقت مي توان استدلال كرد كه برخي از برجسته ترين متفكران ادبي عصر ما به نقد و انتقاد روي آورده اند و از آن به عنوان بهترين وسيله براي بيان علايق پيچيده فكري خود بهره جسته اند. اين گرايش گاه در ميان كساني كه بر تمايز روشني ميان نوشته هاي " خلاق" ( يا اوليه ) و آثار " انتقادي" ( يا ثانويه ) پافشاري مي كنند احساسي از تأسف برانگيخته است. اما چنين تمايزي هيچ گاه روشن و آشكار نيست و اكنون كه داستان نويسان و شعرا به نحو فزاينده اي [ به واسطه نقد ] از مباني قراردادي حاكم بر آثار خود و همچنين از كوششهاي آگاهانه براي بهره برداري از آن مباني و دگرگون سازي آنها آگاه مي شوند، چنان تمايزي آسيب بيشتري ديده است. نقادان هم به نوبه خود، يا دست كم برخي از آنها، نقش سنتي خود را به عنوان كساني كه از روي فروتني خدمتگزار نويسندگان متون ادبي هستند و هيچ ادعايي هم در مورد علايق خوانندگان ندارند زير سؤال مي برند. خلاصه اينكه متون نقد و نظر ادبي بسياري هست كه از حيث پيچيدگي سبك، اهميت تاريخي، ميزان اعتبار فكري و جز آن نمي توان آنها را صرفاً تحشيه اي بر متون " اوليه " قلمداد كرد.
البته در اينجا معمايي منطقي در كار است زيرا ممكن است چنين گفته شود كه " نقد ادبي" هيچ گاه نمي توانست بدون وجود نوشته ها و آثار خلاقه اي كه علت پيدايش آن هستند وجود داشته باشد. اما اين استدلال چندان كه به ظاهر مي نمايد محكم نيست. زيرا چنين استدلالي سلسله مراتب اولويتهاي كاملاً متفاوتي را با يكديگر خلط مي كند و فرض را بر اين قرار مي دهد كه ادبيات همواره اولويت دارد (‌ به اين معني كه تراژدي يوناني مي بايد پيش از آنكه ارسطو بتواند قواعد آن را تنظيم كند وجود داشته باشد ) و در نتيجه به همين دليل متون ادبي داراي والاترين ارزش هستند. چنين استدلالي با توجه به اين مشكل كه اگر نقد ادبي هرگونه تمايزي ميان متون ادبي و متون انتقادي را نفي كند در آن صورت خودش را نيز نفي كرده است، ‌بيشتر مورد اقبال قرار مي گيرد. آيا در آن صورت نقد ادبي با نفي موضوع خود، خودش را نابود نمي سازد؟
اما چنين ايراداتي تنها در صورتي قابل قبول هستند كه درواقع نوع خاصي از نوشتار به نام " ادبيات " وجود داشته باشد و از ديگر انواع نوشتار به اندازه كافي متفاوت باشد تا از حوزه نقد نيز مجزا باشد. وگرنه گفتماني مانند نقد ادبي كه به اعتبار خودش چنان سودمند است كه موجب بازانديشي اساسي در تواناييها و حدود عمل خود مي گردد به هيچ روي خودشكن و معما آميز نيست. گذرا از نقد به ادبيات و حتي فقدان تفاوت ميان اين دو مثلاً در آثار منتقدي مانند جفري هارتمن (1) آشكار مي شود. اما نشانه هاي اين گذار را مي توان پيشاپيش در آثار كلاسيكي مانند هفت نوع ابهام اثر ويليام امپسون(1928) يافت كه از نظر اثر تحول بخشي كه داشت با آثار خلاق و بزرگ عصر مدرنيسم ادبي قابل مقايسه است. تنها از ديدگاهي بسيار جزمي درباره تفاوت و تمايز " ادبيات" و " نقد" مي توان چنين اثري را از نوعي فروتر و مادون ادبي به شمار آورد. همين نكته در مورد بسياري از نقاداني كه آثارشان در اين مجموعه بررسي مي شود، صادق است.
برخي مانند امپسون نقادان برجسته اي هستند كه به هيچ مكتب خاص و يا جنبش فكري گسترده اي تعلق ندارند. برخي ديگر مانند نقادان مكتب فرماليسم روسي بخشي از يك جنبش جمعي هستند و بنابراين بايد به عنوان نمايندگان مباحثه اي پيچيده و در حال پيشرفت تلقي شوند. موارد ديگري هم از هويت دسته جمعي در ميان نقادان مي توان يافت ( ‌مثل به اصطلاح مكتب « ساخت شكني »[دانشگاه] ييل »(2) ).در چنين مواردي نوعي هويت و تصور گروهي ظاهري يا غيرواقعي ايجاد مي شود كه هدف آن تند و تيز كردن جروبحث و مشاجره با ديگران است ( دو جلد از كتابهاي مجموعه حاضر درباره جفري هارتمن و هارولد بلوم مؤيد اين مطلب هستند كه مكتب « ساخت شكني [ دانشگاه ]ييل »، پوششي براي گرد آوردن نقادان متفاوت در درون يك هويت گروهي ظاهري و در نتيجه مانع وقوع مباحثات جدي بوده است ). بنابراين در اين مجموعه در پي ناديده گرفتن تفاوتها و برخورد يك دست با منتقدان گوناگون نيستيم. يكي از پيامدهاي نظريه انتقادي معاصر اين است كه متون ادبي داراي معناي خود سامان و مستقلي نيستند و جدا از ارزيابيها و تعابيري كه بعدها درباره آنها صورت مي گيرد، وجود ندارند. همين گفته در مورد متون انتقادي نيز كه معنا و اهميت آنها در معرض دگرگونيهاي دائمي و تحول در علايق ناظران است صدق مي كند. منظور اين نيست كه گرايشهايي كه در زمينه نقد پيدا مي شود صرفاً محصول سليقه فكري و يا افزايش و كاهش آوازه نويسندگان است. بلكه بايد ديد كه چه نيروهاي پيچيده اي و چه مجموعه هايي از عوامل تاريخي و انگيزه هاي فرهنگي موجب مي شوند كه يك متن انتقادي نخست مورد استقبال قرار بگيرد و سپس سرنوشت ديگري پيدا كند. منتقديني مانند هانس- رابرت ياوس (3)‌كه «‌ نظريه دريافت » را به كار مي برند اين مطلب را به عنوان شكلي از تأويل تاريخي به صورت برنامه پژوهشي منظمي مطرح كرده اند. بنابراين كتابهاي مجموعه حاضر تنها در پي تشريح علايق پايدار در حوزه نقد نيستند، بلكه جايگاه چنين منتقداني را در متن مباحثات جاري نيز مشخص مي سازند. در برخي از موارد( مانند مورد والتر بنيامين ) مباحثه در شكل مجادله اي بر سر قدرت تعبير و تفسير در ميان رشته هاي علمي مختلفي كه داراي نگرشهاي ايدئولوژيك متعارض هستند، ظاهر مي شود. نمي توان به بهانه دستيابي به تعبيري روشن و موزون، چنين مجادلاتي را ناديده گذاشت. همين مجادلات به تعارضات و مشكلات حل نشده اي اشاره دارند كه هم در اثر خود نقادان و هم در تعبيرهاي مختلف آنها از متن وجود دارد. بنابراين، به هيچ وجه نمي توان از لحاظ روش شناسي خط و مرز روشني ميان مسائل « دروني » ( يعني آنچه واقعاً موردنظر منتقدان بوده ) و مسائل به ظاهر « بيروني » ‌كه به نفوذ اثر و نحوه استقبال از آن مربوط مي شود کشيد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Geoffrey Hartman.
2. Yale deconstructors.
3. H.R.Jauss.

منبع مقاله :
هولاب، رابرت؛ (1375)، يورگن هابرماس نقد در حوزه عمومي: مجادلات فلسفي هابرماس با پوپري ها، گادامر، لومان، ليوتار، دريدا و ديگران، حسين بشيريه، تهران: نشر ني، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.