مباحثه يورگن هابرماس با چپگرايان

دموكراسي و جنبش دانشجويي

ايرادات اوليه هابرماس بر نظريه تأويل گادامر نخست در سال 1967 در مجله فيلوسوفيشه روندشاو منتشر شد؛ دومين مداخله او در اين مباحثه در سال 1970 در مجموعه اي كه به مناسبت تولد گادامر منتشر شد، ظاهر گرديد.
شنبه، 16 اسفند 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دموكراسي و جنبش دانشجويي
دموكراسي و جنبش دانشجويي

 

نويسنده: رابرت هولاب
مترجم: حسين بشيريه



 

مباحثه يورگن هابرماس با چپگرايان

ايرادات اوليه هابرماس بر نظريه تأويل گادامر نخست در سال 1967 در مجله فيلوسوفيشه روندشاو (1) منتشر شد؛ دومين مداخله او در اين مباحثه در سال 1970 در مجموعه اي كه به مناسبت (2) تولد گادامر منتشر شد، ظاهر گرديد. (3) اما اين تنها مباحثه اي نبود كه هابرماس در طي اين سالها در آن درگير شد. رودررويي او با جنبش دانشجويي مهم تر، عاجل تر و پرشورتر بود. جنبش دانشجويي در آلمان، مانند ديگر كشورهاي غربي، محصول دهه 1960 بوده است. جنبش دانشجويي آلمان كه با به بلوغ رسيدن نخستين نسل در دوران پر زاد و ولد پس از جنگ ظاهر شد، داراي همان علل و علايقي بود كه جنبشهاي مشابه در ديگر كشورهاي صنعتي داشتند. ناخرسندي عمومي از فرايند انباشت مادي و فقدان ايمان و تعهد سياسي در دهه 1950 و همچنين نخستين نشانه هاي بي ثباتي اقتصادي در سرمايه داري غربي علل و عوامل مشترك ناآراميهاي دانشجويي گسترده را تشكيل مي دادند. اما دو عامل خاص آلمان هم در كار بود. عامل اول و اولي سابقه سنگين ناسيونال سوسياليسم آلمان بود. در طي سالهاي بازسازي اقتصادي معجزه آميزي كه به عنوان " معجزه اقتصادي " (4) شهرت يافت، بخش عمده اي از مردم اعمال رژيم نازي را مغفول و ناديده گذاشتند. اما با برگزاري محاكمات آيشمن در سال 1961، محاكمات آوشويتس در سال 1963 و انتشار بسياري نمايشنامه هاي عامه پسند درباره رايش سوم و از آن جمله درام بحث انگيز رولف هوخهوت (5) تحت عنوان "نماينده" (6)، آگاهي نسل جديد از پيشينه فاشيستي آلمان افزايش يافت. طبعاً افراد اين نسل پرسشهايي از پدران و مادران خود داشتند و وقتي پاسخهاي قانع كننده اي داده نشد، كشمكش آغاز شد. كشمكش نسلها در آلمان چيزي بيش از تكرار منازعات هميشگي و ديرينه ميان پدر و پسر و مادر و دختر بود. اين كشمكش در آلمان بعد سياسي آشكاري پيدا كرد. عامل دوم اينكه، جنبش دانشجويي آلمان جزئي از يك جريان مخالفت گسترده تر بود كه به عنوان " مخالفين خارج از پارلمان " خوانده مي شدند. احتمالاً از مهمترين عوامل مؤثر در پيدايش اين جريان يكي تشكيل كنگره حزب سوسيال دموكرات آلمان در سال 1959 بود كه به بازانديشي در برخي از اصول سوسياليسم انجاميد و ديگري ائتلاف بزرگ ميان دو حزب عمده سوسيال دموكرات و دموكرات مسيحي بود كه در سال 1966 اتفاق افتاد. برداشتي كه گروههاي ترقي خواه از اين حوادث كردند اين بود كه پارلمان ديگر جاي آنها نبود و گروه هاي مخالف واقعي مي بايست خود را در خارج از چارچوب حكومت رسمي قرار دهند. (7)
هابرماس نسبت به اين برداشت اپوزيسيون فرا پارلماني احساس همدردي مي كرد. بنابراين مخالفت او با اين جريان به معني درست كلمه به عدم موافقت او با برخي از عناصر و يا برخي از روشهاي جنبش دانشجويي محدود مي شود. درواقع وي همواره اظهار داشته است كه از اهداف كلي دانشجويان حمايت كرده و برخلاف نظر برخي از مفسران، هيچ گاه خود را " بيرون از چارچوب جنبش دانشجويي " قرار نداده است. (8) هابرماس دلايل خوبي براي برشمردن خود از جمله هواداران علايق دانشجويي دارد، تقريباً همه ناظران زندگي سياسي آلمان در دهه 1960 خواه محافظه كار يا چپگرا، آثار هابرماس را يكي از منابع الهام جنبش دانشجويي دانسته اند. هابرماس خود به عنوان سرشناس ترين عضو نسل دوم مكتب انتقادي، در سراسر دهه 1960 نماينده عمده سنت ماركسيسم غيرجزمي به شمار مي رفت. نخستين اثر عمده او، يعني كتاب تحول ساختاري حوزه عمومي، چنانكه در فصل اول گفتيم، به طور گسترده اي مورد مطالعه و بحث چپگرايان قرار گرفت و مددكار نظريه سياسي مخالف نظام تلقي شد. هابرماس در مصاحبه اي كه در سال 1979 انجام داده حوادث دوران تحرير آن كتاب را برشمرده و از ان جمله به اخراج گروه دانشجويان سوسياليست آلماني (SDS) از حزب سوسيال دموكرات اشاره كرده است. هابرماس همراه با گروه كوچكي از همكاران ترقي خواه خود، به منظور مقابله با اين شويه حذفي حزب سوسيال دموكرات، " اتحاد سوسياليستي " را بنيانگذاري كرد و گرچه وي منكر اين است كه كتاب تحول ساختاري را به منظور جذب دانشجويان به گروه دانشجويان سوسياليست آلماني نوشته است، ليكن خود او اين كتاب را جزئي از يك طرح سياسي به منظور تحليل " ضعفهاي ذاتي" و احتمالاً " خطرناك" جامعه آلمان مي دانست. (9) بنابراين طرح يكي از اهداف اصلي سه گانه جنبش دانشجويي به عنوان موضوع بررسي در كتاب تحول ساختاري تصادفي نبود. بحث هابرماس در خصوص زوال مباحثه دموكراتيك راستين و نقشي كه رسانه هاي جمعي انحصاري شده در ناآگاه و خوش باور نگه داشتن عامه مردم ايفا مي كنند، ادامه نقدي است كه آدورنو و هوركهايمر در كتاب ديالكتيك روشنگري عرضه كرده بودند. استقبال دانشجويان از اين مباحث در اواخر دهه 1960 به مبارزه و راه پيماييهاي دسته جمعي بر عليه انتشارات اشپرينگر (10) كه يكي از بزرگترين و محافظه كارترين شركتهاي انتشاراتي آلمان و ناشر پر تيراژترين روزنامه عاميانه و تبليغاتي آن كشور يعني بيلدتسايتونگ (11) است، انجاميد. اين روزنامه در انتقاد از دانشجويان بسيار سختگير بود و بي شك تبليغات مبالغه آميز آن در خشونت و سركوبي كه در سالهاي 1967 و 1968 پيش آمد، مؤثر افتاد.
دومين موضوع عمده موردنظر جنبش دانشجويي مسأله دانشگاهها و اصلاحات دانشگاهي بود. بيشتر قيامهاي دانشجويي در دهه 1960 اهداف مشابهي داشتند اما در آلمان اين موضوع به دلايلي از اهميت بيشتري برخوردار بود. نظام دانشگاهي سركوبگر و مبتني بر سلسله مراتب سختي كه در اواخر قرن نوزدهم و آغاز سده بيستم در آلمان وجود داشت تنها تا اندازه محدودي به واسطه اصلاحات دوران بعد از جنگ دگرگون شده بود. نظام دانشگاهي دوران بعد از جنگ آلمان كه اساساً غيردموكراتيك و اشراف مآب بود، به جاي آنكه در پي حذف و از ميان برداشتن نابرابريهاي اجتماعي و آموزشي موجود در آن كشور باشد، به حفظ و تداوم اين نابرابريها متمايل بود. همچنين در بسياري از دانشگاههاي آلمان پيشينه فاشيسم همچنان سايه اي سنگين و شوم بر بسياري از دانشكده ها افكنده بود. در حالي كه آلمان شرقي تقريباً همه فاشيستهاي سابق را از مناصب آموزش عالي پاكسازي كرده بود، در آلمان غربي نازيهاي سابق همچنان مناصب استادي خود را حفظ كردند و تنها در مواقع ضرورت و اضطرار شيوه هاي آموزشي و گرايشهاي سياسي خود را در دانشگاه تغيير مي دادند. در نتيجه دانشجويان چپگراي دهه 1960 ناخرسندي و رنجش عظيمي نسبت به نسل استادان محافظه كار و سرسخت داشتند. اما هابرماس از اواخر دهه 1950 خواستار اصلاحات دانشگاهي شده بود و همچنين در طي دهه 1960 فعالانه و آشكارا از اصلاحات دموكراتيك و آموزشي حمايت مي كرد. (12)

اتهام " فاشيسم چپگرا "

حادثه اي در ارتباط با سركوب سياسي در جهان سوم، كه سومين حوزه علاقه جنبش دانشجويي آلمان بود، نخستين رويارويي ميان هابرماس و برخي از گروههاي تندرو را برانگيخت. اين حادثه در برلين غربي كه يكي از مراكز مخالفت دانشجويي در سراسر دهه 1960 بود، پيش آمد. در سال 1964 راه پيماييهايي به منظور جلب توجه عمومي به بيدادگريهاي نظامهاي ديكتاتوري راست گرا در كشورهاي جهان سوم انجام شده بود. در دسامبر 1964 ديدار موئيز ( موسي ) چومبه (13) رئيس دولت كنگو كه مسئول قتل پاتريس لومومبا تلقي مي شد و همچنين در مارس 1965 ديدار هيأتي از مقامات حكومت آفريقاي جنوبي با اعتراض دانشجويان مواجه شده بود. در طي دو سال پس از آن جنگ ويتنام به صورت مهمترين موضوع روابط خارجي در آمد و شهر برلين شاهد سلسله اي از راه پيماييهاي خياباني خشم آگين بر ضد سلطه جويي آمريكا در آسياي جنوب شرقي بود. بنابراين جو سياسي شهر برلين پيشاپيش تحريك شده بود و در اين وضعيت به هنگام ديدار شاه ايران از آن شهر در دوم ژوئن 1967 دانشجويان بار ديگر اعتراضات دسته جمعي به راه انداختند. متعاقباً در مخاصمه اي كه ميان هواداران و مخالفان شاه پيش آمد، يكي از دانشجويان به نام بنو اونسورگ به دست پليس سخت مجروح شد. وي ظاهراً هنگامي كه از صحنه راه پيمايي مي گريخت، هدف تيراندازي قرار گرفت. (14)
مرگ اونسورگ موجي از فعاليتهاي دانشجويي در سراسر دانشگاه هاي آلمان برانگيخت. از آنجا كه نامبرده در شهر هانوور به خاك سپرده شد، كنگره ويژه اي با نام " دانشگاه و دموكراسي" (15) در دانشگاه آن شهر برگزار شد و هابرماس يكي از هفت سخن راني بود كه در آن كنگره دعوت شده بودند. سخنراني هابرماس با حمله سختي به نقش مطبوعات و احزاب سياسي در آلمان آغاز شد. مطبوعات به نظر او مبارزه اي ضدروشنفكرانه به راه انداخته بودند و احزاب سياسي نيز با فاصله گرفتن از دانشجويان مشوق روحيه عدم تساهل و نگرشي اقتدارطلبانه شده بودند. هابرماس همچنين در مورد حوادثي كه يك هفته قبل از آن در برلين اتفاق افتاده بود، هشدار داد. واكنش مقامات به آن راه پيمايي نشانگر وضعيتي بود كه " ما براي نخستين بار از دوران فاشيسم و در جمهوري فدرال مي بينيم" ( ص138). بقيه سخنراني هابرماس درباره نقشي است كه دانشجويان مي توانند در درون اپوزيسيون خارج از پارلمان ايفا كنند. هابرماس از دانشجويان به عنوان يكي از مجاري مهم روشنگري سياسي ستايش مي كند. دانشجويان از آنجا كه مستقيماً تحت نفوذ و تأثير گروههاي ذينفع اقتصادي قرار ندارند، مي توانند وظيفه مهم جبران سركوب نظرات انتقادي به وسيله مطبوعات، احزاب سياسي و حكومت را ايفا كنند:
وظيفه اپوزيسيون دانشجويي در جمهوري فدرال جبران كردن فقدان ديدگاهي نظري و فقدان حساسيت درباره سردرگميها و انگ زدنها، فقدان نگرشي بنيادي در تعبير و اجراي قانون اساسي دموكراتيك و لازم الاتباع كشور، فقدان توانايي پيش بيني آينده و فقدان مخيله اي نيرومند و به طور خلاصه جبران كردن غفلتهاي ما بوده است. (ص 141)
با اين حال به نظر هابرماس فعاليتهاي دانشجويي تا حدود معيني مي تواند پيش برود و گرچه وي به شرح جزئيات نمي پردازد اما اجمالاً برخي از " خطرات عيني و ذهني" جنبش را بررسي مي كند. خطرات عيني همگي به ساختار دانشگاه به عنوان مؤسسه اي اجتماعي مربوط مي شوند. دانشگاهها با معماي دشواري رو به رو هستند. يا اينكه مي توانند توانايي توليد خود را افزايش دهند و بدين سان خود را در درون نظام كار اجتماعي ادغام كنند و در عين حال خود را از حوزه عمومي سياست به دور نگه دارند و يا اينكه مي توانند از طريق دموكراتيك كردن خودشان مواضع خود را در درون نظام دموكراسي ابراز بدارند. هابرماس با انتخاب راه دوم بر آن است كه دانشجويان بايد بر وارد كردن مسائل سياسي در درون فراگرد آموزشي و برحق مشاركت خود در اداره دانشگاه ها پافشاري كنند و در عين حال بر عليه ابزاري كردن آموزش به عنوان مؤسساتي براي تربيت نخبگان اجتماعي مبارزه كنند. خطرات ذهني، ناشي از مجموعه اي از تعارضات و تنشهايي است كه در آگاهي دانشجويان جريان دارند. تنش ميان نظريه و عمل مي تواند به يكي از دو قطب افراطي بي تفاوتي يا " عملگرايي" خودسرانه بينجامد. همچنين تعارض ميان تعهد و درگيري سياسي و تهيه مقدمات احراز شغل و منصب نيز مي تواند به يكي از دو راه بينجامد كه هر دو به يك ميزان ناخوشايندند: يكي سازش پذيري بيش از اندازه براي به دست آوردن منصب و ديگري نفي و رد تفحص انديشمندانه در درسها و موضوعات مطالعه. سرانجام تعارض ميان نياز به اتخاذ جهتي در زندگي عمومي و عملي و علايق محدودتر دانشورانه ممكن است يا به گرايش به تقليل مسائل به چارچوبهاي اثباتگرايانه و يا به ساده انديشي نظري بينجامد. مهم تر از همه اينكه دانشجويان بايد به ياد داشته باشند كه در شرايط غيرانقلابي فعلي هدف اصلي و اوليه، روشنگري از طريق عقل و استدلال است نه تحريك و توسل به خشونت.
سخنراني هابرماس در مجلس يادبود شهر هانوور اصلاً بر عليه جنبش دانشجويي نبود. با اين حال محدوديتهايي كه وي براي مبارزات دانشجويي در چارچوب فرايند رهايي بخش قائل بود، چالشي نسبت به فعاليتهايي كه انجام شده و يا در دست برنامه ريزي بود، به شمار مي رفت. اين ديدگاه در سخنراني رودي دوتچكه (16) يكي از رهبران جنبش دانشجويي كه در گردهمايي هانوور در تاريخ 9 ژوئن ايراد شد، مشاهده مي شد. وي سخنراني خود را با تحليل اقتصادي كوتاهي درباره پيدايش پويايي تازه اي در مبارزه طبقاتي و در رابطه ميان نظريه و عمل كه به واسطه تلاش سرمايه داري در غلبه بر موانع انباشت واقع شده است، آغاز كرد. برحسب نظر دوتچكه شرايط مادي براي حل مسائل مربوط به نيازهاي انساني مساعد شده اند اما انسانها بايد خود كنترل امور را به دست گيرند.
همه چيز بستگي به خواست آگاهانه انسانيت دارد تا اينكه سرانجام از تاريخ به عنوان چيزي كه خودش ساخته آگاه شود و آن را كنترل و رام كند، بنابراين، بايد خطاب به پروفسور هابرماس گفت كه عين گرايي نارساي شما كارگزاري را كه بايد رها شود، نابود مي سازد. (17)
دوتچكه جنبش دانشجويي را واكنشي نسبت به تجديد سازمان نظام آموزشي كشورهاي سرمايه داري برحسب علايق اقتصادي مي داند. اقدامات هراس انگيز حكومت بر ضد دانشجويان مبيّن اهميت اين جنبش ضد استبدادي و دموكراتيك است. به نظر دوتچكه آنچه بيش از هر چيز اكنون موردنياز است، عمل است. وي با اشاره اي روشن به استدلالات هابرماس اظهار مي دارد كه روشنگري بدون عمل، به حرفي بي معنا تبديل مي شود. بنابراين وي دانشجويان آلماني را به تشكيل مراكز فعاليتي براي ايجاد هماهنگي در تظاهرات و اعتراضات دسته جمعي بر عليه قوانين اضطراري، حزب راستگراي ناسيوناليست (NPD) و جنگ ويتنام دعوت مي كند. (18) از چندين نظر سخنراني كوتاه دوتچكه پاسخي به تحليلهاي هابرماس بود. اما آنچه براي هابرماس بسيار ناراحت كننده بود نقد ارزيابي تاريخي او از جنبش دانشجويي نبود، بلكه اين نظر كه عمل خودسرانه و دلخواهانه مي بايد جانشين بينش و معرفت نسبت به فراگردهاي عيني اجتماع گردد، براي او بسيار گران بود. بدبختانه پاسخ هابرماس به دوتچكه در غياب وي داده شد زيرا دوتچكه مجبور بود هرچه زودتر به برلين برگردد. به همين دليل بود كه هابرماس پاسخ بسيار تندي نداد. هابرماس آشكارا از تمايلات معطوف به اعمال آنارشيستي نگران بود. وي در اين رابطه دو نوع از اعمال تحريك آميز را از هم جدا مي كند: يكي " تحريك نمايشي" كه هدف آن جلب توجه به استدلالات عقلاني و موجه دانشجويان است و ديگري تحريكي كه هدفش تبديل قدرت عاليه نهاد دانشجويي به قدرتي آشكار است. تحريك نوع اخير همانند بازي كردن با روشهاي تروريستي است و از همين رو براي جنبش دانشجويي ناموجه است.
هابرماس همچنان كه در مورد كل اعمال تحريك آميز ضداستبدادي اغماضي نشان نمي دهد، به همين سان نيز مخالف برخي روشهايي است كه دانشجويان در رابطه با اداره و عملكرد دانشگاه اتخاذ مي كنند. دعوت به " نابودسازي فراگرد بورژوايي آموزش " توسط يكي از دانشجويان تندرو تنها تا آنجايي مقبول است كه معنايش قرار دادن درسها و استادان باشد. اما اعمال كنترل بر عرضه درسها از طريق نظرخواهي از دانشجويان، طريق خطرناك و مشكل آفريني است زيرا مخل آزادي دانشگاهي است. به طور خلاصه در اينجا نيز همچون موارد ديگر، هابرماس در پي حفظ و بسط امكانات دموكراتيكي است كه عملاً وجود دارند. به نظر هابرماس مفاد سخنراني دوتچكه دعوت دانشجويان به عملي است كه موجب تحريك واكنش خشونت آميزي از جانب حكومت مي گردد و بنابراين مانع از آن مي گردد كه دانشجويان وظيفه سياسي اصلي خود در خصوص روشنگري را ايفا كنند. دوتچكه در جايي از سخنراني خود آشكارا از تجمع به منظور اعتصاب يعني نوعي تظاهرات غيرخشونت آميز كه هابرماس هم آن را روا مي دارد، حمايت مي كند. اما هابرماس در شگفت است كه اگر دوتچكه تنها خواهان تجمع و اعتصاب بود پس چرا سه ربع ساعت صرف شرح و بسط " ايدئولوژي اصالت اراده " (19) كرد و چرا سرانجام به اصول غيرخشونت آميز اظهار وفاداري نكرد. به گفته هابرماس " در سال 1848 ممكن بود چنين موضع گيري خاصي را سوسياليسم خيالي بخوانند، اما در شرايط حاضر نمي توان آن را چيزي جز " فاشيسم چپگرايانه " خواند ( و من براي كاربرد اين اصطلاح دلايلي دارم )". (ص 148)
مقايسه هايي كه در اين گفته وجود دارد و مورد مناقشه و مشاجره بسياري در درون جنبش دانشجويي قرار گرفت، ( اگر دست كم را بگيريم ) غيرمنتظره بودند. در يك سطح هابرماس جنبش دانشجويي را با جنبشهاي اصلاح اجتماعي كه ماركس و انگلس در كتاب بيانيه كمونيستي (1848) از آنها به عنوان " سوسياليست ها و كمونيست هاي اتوپيايي و نقاد " سخن مي گفتند، تشبيه مي كند. ماركس و انگلس در آن اثر به ويژه از سن- سيمون، فوريه و اوئن نام مي برند، اما هرگونه كوششي براي كشاندن جامعه به انقلاب را نيز كه رابطه محكمي با پرولتاريا نداشته باشد، در اين دسته جاي مي دهند. اينكه چنين سوسياليست هاي اتوپيايي در وضعيتهاي ماقبل انقلابي ظاهر مي شوند و وظيفه اصلي آنها روشنگري است نكته ديگري است كه آنها را با دانشجويان قابل مقايسه مي سازد. اما ماركس و انگلس تأكيد مي كنند كه سوسياليست هاي خيالي صرفاً با توسل به وسايل صلح آميز در پي تغيير جامعه هستند و از عمل سياسي و انقلابي پرهيز مي كنند. انگيزه هايي كه هابرماس به دوتچكه نسبت مي دهد درست مخالف با اين وصف اند؛ " اصالت اراده اي " كه هابرماس به زير سؤال مي كشد تنها در مفهوم " فاشيسم چپگرا " مندرج است و جنبشهاي مختلف جوانان راستگرا در دهه 1930 را به خاطر مي آورد. تنها مطلب روشني كه در اظهارات هابرماس وجود دارد اين است كه وي به اصطلاح خودش تشديد و انتقال اعتراضات از مرحله نمايشي به مرحله تحريك خشونت بار را محكوم مي كند. (صص 146-9).
متأسفانه مسائل اساسي موردنظر هابرماس در سخنراني و در پاسخش به دوتچكه، به علت همين مقايسه نامناسب جنبش دانشجويي با فاشيسم به آساني ناديده ماند. توضيحات و عقب نشيني نسبي هابرماس از موضع ياد شده در طي دو نامه خصوصي او كه همراه با مجموعه نوشته هايش درباره اعتراضات دانشجويي و اصلاحات دانشگاهي در سال 1969 منتشر شد، ما را در فهم آن مقايسه به ظاهر نابجا مدد مي رساند. هابرماس در نامه اي به اريش فرايد (20)‌شاعر سرشناس آلماني توضيح مي دهد كه وي شباهتهايي ميان روشهاي دوتچكه و روشهاي اوليه فاشيسم ايتاليا يافته و به ويژه درباره فقدان اهداف سياسي مشخص[ در جنبش دانشجويي ] نگران است. ترس او از اين بود كه عمل صرفاً به خاطر عمل مطرح گردد و فعاليت دانشجويي در جهت اهداف و خواستهاي راستگرايانه سوق داده شود. گرچه وي تصديق مي كند كه كاربرد واژه " فاشيسم چپگرا " قابل توجيه نيست اما بر آن است كه چنين كاربردي اثر سودمندي در واداشتن رهبران جنبش دانشجويي به بازانديشي درباره مسأله خشونت داشته است (صص 151-149). هابرماس در نامه اي به گروسنر (21) نسبت به دوتچكه و دانشجويان ملاطفت بيشتري نشان مي دهد. به گفته خودش وي در كنفرانس هانوور در نيافته بود كه اشكال جديدي از عمل تحريك آميز لازم است تا بحث درباره مسائلي را كه به زور از دايره مباحثه حذف شده اند ممكن سازد. اما هرچند او ارزش و اعتبار نسبي روشهاي جنبش دانشجويي را مي پذيرد و از كاربرد شعار فاشيسم چپگرا متأسف است، ليكن وي همچنان مخالف نظر برخي از رهبران جنبش در خصوص نقض كلي و بي مهاباي مقررات است و كاربرد خشونت در شرايط غيرانقلابي فعلي را رد مي كند (صص 151-2).

انقلاب موهوم و فرزندان آن

اظهارنظرهاي عمومي هابرماس در طي سال بعد در حمايت از اهداف جنبش دانشجويي بود. وي در نطقي كه در نوامبر 1967 در نيويورك ايراد كرد حتي گام ديگري در جهت بازانديشي در قضاوت شتابزده خود در خصوص " فاشيسم چپگرا " برداشت. آنچه زماني به نظر او روش جناح راست به نظر مي رسيد اينك به صورت موجهي با روشهاي مقاومت معمول در كشورهاي جهان سوم براي مقابله با امپرياليسم درآميخته است (صص 77-153). هابرماس در مناظره اي در فرانكفورت در فوريه سال بعد بار ديگر جنبش دانشجويي را مورد ستايش قرار داد و از آن در مقابل اتهامات اتوپياگرايي و خيالپردازي دفاع كرد. به نظر هابرماس كساني كه در پي دگرگون ساختن جامعه اي صنعتي از طريق روشهاي دموكراتيك هستند، به هيچ وجه خيالپرداز نيستند و همدردي با رنجها و مشقتهاي مردم جهان سوم مبيّن حساسيت اخلاقي پيشرفته اي است كه لازمه فهم و درك ظلم و سركوب به طور كلي است. وي گرچه نگرش انتقادي خود را همچنان حفظ مي كند ليكن چنين اظهاراتي او را آشكارا و كاملاً در جناح مخالفان وضع موجود قرار مي دهد ( صص 84-178). ظاهراً حوادث بهار و تابستان سال 1968 ترديدهاي هابرماس را كه در كنفرانس هانوور بروز يافته بود، اعاده كردند. تيراندازي به رودي دوتچكه در ماه آوريل كه نزديك بود به مرگش بينجامد و اعتراضات هرج و مرج آميزي كه آن حادثه برانگيخت، ظاهراً ارزيابي اوليه هابرماس از محدوديتها و حدود واقع بينانه فعاليت دانشجويي را تأييد مي كرد. در ماه مه 1968 اعتراضات دانشجويي در پاريس توجه جهانيان را به خود جلب كرد. در دانشگاه فرانكفورت، يعني دانشگاهي كه هابرماس در آن تدريس مي كرد، در پايان ماه مه اوضاع به صورت غيرمنتظره اي سخت متشنج شد و دانشجويان دانشگاه را اشغال كردند و نام آن را به " دانشگاه كارل ماركس" تغيير دادند و خود سمينارهايي برگزار كردند. اما وقتي گروهي از معترضان بايگاني رسمي دانشگاه را تصرف كردند، پليس مداخله كرد.
اينها حوادثي بود كه درست پيش از دومين برخورد هابرماس با جنبش دانشجويي اتفاق افتاد. هابرماس در يكي از كنفرانسهاي اتحاديه دانشجويان آلماني (VDS) به تاريخ اول ژوئن، پنج مبحث در خصوص جهت و اهداف جنبش دانشجويي عرضه كرد و در نسخه مكتوب سخنراني اش كه چند روز بعد طي مقاله اي در يكي از روزنامه هاي ليبرال فرانكفورت به نام فرانكفورت روندشاو (22) منتشر شد، مبحث ششمي را نيز افزود. در ديباچه اين مقاله هابرماس بار ديگر نظر خود را در اين خصوص به روشني بيان مي كند كه جنبش دانشجويي تحول مهم و پيشروي در جامعه آلمان بعد از جنگ بوده است. چشم اندازهايي كه به وسيله اين جنبش ايجاد شده اند " تازه و جدي " هستند و به امكانات تغيير در جوامع صنعتي اشاره دارند. چنين ديدگاههايي متضمن مباني لازم براي سازماندهي سوسياليستي فراگرد توليد، فارغ از دخالتهاي مختل كننده از جانب دستگاه دولتي هستند. اما هابرماس به خطرات نيز اشاره مي كند و ريشه اين خطرات را در هواداري از سنتي جستجو مي كند كه خوش باورانه و متعصبانه مورد پذيرش و پيروي رهبران جنبش دانشجويي قرار گرفته است. ( و منظور او از اين سنت آشكارا سنت انديشه ماركسيستي است ). گرايش جزم انديشانه اي كه هابرماس در اين جنبش مشاهده مي كند، تهديدي براي اهداف آن به شمار مي رود و احتمال پيروزي سياسي آن را به خطر مي اندازد. بنابراين گرچه هابرماس معتقد است كه مباحث او واكنشي به رويدادهاي اخير بوده اند، ليكن اين مباحث در عين حال ادامه و بسط همان نظراتي هستند كه سال پيش در هانوور مطرح كرده بود. البته اين نظرات حتي به شكلي كه در ژوئن 1968 عنوان شدند، انديشه هاي پخته و كاملي نبودند و هابرماس بعداً در طي مصاحبه اي اظهار داشت كه در پشت هر جمله از آن نظرات و مباحث داستاني در كار بوده است. (23) با اين حال، همان نظرات تصور بهتري از جايگاه جنبش دانشجويي در درون تحليلهاي هابرماس از جامعه آلمان پس از جنگ و نيز در درون كل علايق نظري او به دست مي دهد.
نخستين استدلال هابرماس اين است كه " هدف فوري اعتراضات دانشجويي، سياسي كردن حوزه عمومي است". (ص 189) (24) استدلالاتي كه در دفاع از اين موضع عرضه شده عمدتاً از تحليلهاي كتاب تحول ساختاري حوزه عمومي و نيز تحليلهاي مبسوط تر كتاب بحران مشروعيت (1973) برگرفته شده است. (25) چنانكه در فصل نخست ديديم، هابرماس در اثر اول نشان مي دهد كه چگونه حوزه عمومي ليبرالي كه در آن انديشه ها آزادانه طرح مي شدند، تحت شرايط سرمايه داري جديد، رو به نابودي مي رود. وي براساس تحليلهاي هوركهايمر، آدورنو و ماركوزه نشان مي دهد كه چگونه فروپاشي حوزه هاي عمومي و خصوصي نابسامانيهايي ايجاد مي كند كه مورد استفاده رسانه هاي جمعي و دستگاههاي تبليغاتي و پارلماني قرار مي گيرند. در اثر دوم، هابرماس ادعا مي كند كه در جوامع سرمايه داري پيشرفته زمينه بحران از حوزه اقتصاد و دستگاههاي اداري به حوزه نظام مشروعيت بخش منتقل شده است. استدلال هابرماس را مي توان به ساده ترين شكل به شرح زير بيان كرد: كشمكش بنيادي در جامعه سرمايه داري همچنان برخاسته از توزيع نابرابر ثروت در بين مردم است. اما با دخالت فزاينده دولت در تنظيم بازار و با اعطاي حقوق سياسي به تقريباً كل جمعيت بالغ، امكان كشمكش درباره مشروعيت افزايش مي يابد. دليل اين تحول ساده است: نمايندگان دولت، گرچه به وسيله همه مردم برگزيده شده اند اما مي بايد با تأمين منافع اقتصادي بيشتر براي بخشي از جمعيت كه همواره كوچك تر مي شود، به فعاليت خود مشروعيت ببخشند.
مشروعيت از راههاي گوناگون به دست مي آيد، از آن جمله اند حفظ دموكراسي صوري بدون تحريك مشاركت توده اي؛ تبليغ ايدئولوژيهايي كه وفاداري توده ها را جلب مي كنند؛ و تأمين وفاداري به نظام با پرداخت پول يا تأمين فرصتها. به نظر هابرماس، جنبش دانشجويي از اهميتي بنيادي برخوردار است زيرا مشروعيت جامعه سرمايه داري را در ضعيف ترين نقاط آن به زير سؤال مي كشد. اين جنبش مغلطه هاي ايدئولوژيك را برملا مي سازد، كوشش براي سرگرم سازي و سلب توجه مردم از مسائل اصلي را نقد مي كند و مسائل اساسي اقتصاد و سياست را به بحث مي گذارد. جنبش دانشجويي اين بهانه را نمي پذيرد كه تنها كارشناسان مي توانند درباره مسائل اقتصادي و سياسي تصميم بگيرند بلكه در عوض هاله احترام ناشي از تخصص گرايي را از دستگاه تصميم گيري دولتي مي زدايد و سياستگذاري را در معرض مباحثه عمومي قرار مي دهد. بدين شيوه جنبش دانشجويي نظامي را كه در پي رعيت پروري است و مي خواهد خواستهاي شهروندان خود را به حوزه صرفاً خصوصي محدود سازد، به مبارزه مي طلبد. به طور خلاصه جنبش دانشجويي بسيار مهم و اساسي است زيرا حوزه عمومي سياست زدايي شده را از نو سياسي مي كند. به همين دليل بسياري از اهداف حملات و انتقادات دانشجويي سازمانهايي هستند كه بحث عمومي را كنترل مي كنند. وقتي هابرماس به طور خاص به شركتهاي بزرگ انتشاراتي (26) اشاره مي كند، منظور او گروه نشريات اشپرينگر است كه تظاهرات دانشجويي بر عليه آن پس از تيراندازي به رودي دوتچكه افزايش يافت. مطبوعاتي مانند نشريات اشپرينگر از يك سو عامه مردم را از ورود به بحثهاي مربوط به مسائل واقعي منع مي كنند و از سوي ديگر آنها را بر عليه كساني كه مانند دانشجويان معترض در پي ايجاد بحث عمومي هستند، برمي انگيزند. از اين نظر هابرماس از مبارزه بر عليه انتشارات اشپرينگر كه مهمترين ابتكار عمل دانشجويان بود، حمايت مي كند زيرا چنين مبارزه اي به يكي از نقاط ضعف اساسي نظام آسيب مي رساند.
دومين بحث هابرماس به اهميت تاريخي جنبش دانشجويي مربوط مي شود. به نظر او موفقيت فعاليتهاي اين جنبش به ايجاد روشهاي جديد اعتراض بستگي دارد. وي سه بعد اين روشها را مشخص مي كند.
1. نخستين بعد، مقاومت غيرخشونت آميز است كه به ويژه در دوران جنبش حقوق مدني در آمريكا پيدا شد. اين نوع از اعتراض به ويژه مؤثر است زيرا با حداقل خطر و كوشش، تبليغات را به حداكثر مي رساند.
2. هابرماس شباهت اعتراض دانشجويي را با نقد سمبليك در فرهنگ عامه يادآور مي شود. ظاهراً منظور او در اين مورد " تئاتر خياباني" يا " تئاتر چريكي" است كه اشكالي از فرهنگ عامه هستند كه موضوعات مسلم و پذيرفته شده را به زير سؤال مي كشند. اين گونه اشكال سياسي فعاليت فرهنگي كه ملهم از تمايلات عمومي مدرنيسم هنري و به ويژه اشكال سياسي مدرنيسم مانند مدرنيسم‌ [ برتولد ] برشت و انديشه از خود بيگانگي در آن هستند، ضربه اي ناگهاني وارد مي كنند و ماهيت آداب و رسوم رايج را براي بيننده برملا مي سازند. تأثيرگذاري اين اشكال به اين دليل است كه هم بازي و هم در عين حال جدي هستند. هابرماس آنها را سلاح نيرومندي براي مبارزه مي داند، درست به همين دليل كه خشونت بار نيستند.
3. هابرماس استدلال مي كند كه روشهاي جنبش دانشجويي، خاص يك گروه سني هستند و با شكل روانشناسانه و شعايرگونه مقاومت در مقابل نسل والدين در پيوندند. بنابراين تقاضاي دانشجويان از اعضاي ديگر گروههاي سني براي پيوستن به آنها بيهوده است. تنها كساني كه فهم درستي از اعمال خود ندارند و يا از لحاظ روانشناسانه در يكي از مراحل پيشين رشد " تثبيت " يافته اند، ممكن است چنين تقاضاهايي را بپذيرند.
اين سه بعد يعني عدم خشونت، كنش نمادين و رفتار خاص يك نسل براي حمله به نظام مستقر بسيار مناسب هستند زيرا با فراگرد سياست زدايي لازم براي حفظ مشروعيت در جوامع سرمايه داري پيشرفته مقابله مي كنند.
هابرماس در سومين مبحث خود ريشه اعتراضات دانشجويي را نه در حوزه اقتصادي بلكه در حوزه اجتماعي- روانشناختي جستجو مي كند. در اين مبحث هابرماس با بسياري از رهبران برجسته جنبش دانشجويي مانند دوتچكه كه نا آراميهاي دانشجويي را ناشي از عوامل اقتصادي مي دانند، اختلاف نظر دارد. برحسب نظر چنين رهبراني، نظام آموزشي در جامعه سرمايه داري نقطه آسيب پذير نظام اقتصادي است كه در پي حل بحرانهاي خود از طريق مقررات و سركوب داخلي و استثمار جهان سوم است. بنابراين دانشجويان در كانون اقدامات سركوبگرانه قرار دارند، دو نقطه مهم ديگر يكي جهان سوم و ديگري پرولتارياست. هابرماس برعكس، استدلال مي كند كه دانشجويان هنوز هم يكي از گروههاي ممتاز جامعه هستند. جنبش دانشجويي برخلاف مبارزات ضداستبدادي گذشته به منظور كسب بخش بزرگتري از ثروت مبارزه نمي كند، بلكه نسبت به نفس مفهوم امتيازات و دستاوردها در جامعه سرمايه داري معترض است. ماهيت اعتراض دانشجويان درست ناشي از اين است كه آنها در شرايط عدم نياز اقتصادي بزرگ شده اند و براي اخلاقيات بورژوايي و يا خرده بورژوايي نسلهاي گذشته، نقش و فايده اي قائل نيستند. دانشجويان به همين دليل رهايي از نيازهاي فوري " حساسيت جديدي " پيدا كرده اند و به موجب آن عدم طرح هنجارهاي اخلاقي بنيادي در مباحثات عمومي را ناروا مي شمارند. هابرماس به حوزه خاصي اشاره مي كند كه اين خاصيت جديد در آن به نحو مؤثري عمل مي كند. در جوامع سرمايه داري پيشرفته شيوه عملي كسب ثروت اجتماعي، نادرستي اين فرضيه اخلاقي را كه پاداش رنج و زحمت مال و مكنت است، برملا مي سازد. هابرماس معتقد است كه در رابطه با حوزه مشروعيت، جنبش اعتراض دانشجويان مي تواند چنين تضادي ميان واقعيت ثروت و ايدئولوژي اجر و پاداش در جامعه سرمايه داري را تشديد كند.
در حالي كه سه استدلال نخست درباره هدفها، روشها و تواناييهاي جنبش دانشجويي است، دو استدلال بعدي به نارساييهاي آن جنبش در ايدئولوژي و در عمل اشاره مي كند. هابرماس در استدلال چهارم خود مدعي است كه دانشجويان به نظريه اي درباره جامعه معتقد بوده اند كه يا مشكوك و يا نادرست است و از همين رو نتوانسته اند روشهاي منسجم عملي از آن نظريه برگيرند. وي به سه حوزه جزميات ماركسيستي اشاره مي كند كه خوش باورانه به عنوان مبناي تحليلهاي اجتماعي پذيرفته شده اند.
1. جنبش دانشجويي نظريه اي در باب بحران را پذيرفته است كه مبتني بر نظريه ارزش ناشي از كار است. ماركس در بررسي و تحليل كالا در كتاب سرمايه بر اين نظر بود كه ارزش به وسيله ميزان كار انتزاعي متعين در كالا تعيين مي شود. ميزان كار انتزاعي نيز به نوبه خود برحسب زمان اندازه گيري مي شود. هرچه زمان لازم براي توليد كالايي بيشتر باشد، آن كالا ارزش بيشتري پيدا مي كند. افزايش كارايي عوامل توليد ( پيشرفتهاي فني، كاربرد كارآمدتر نيروي كار و جز آن ) به معني كاهش ارزش كالا خواهد بود. به نظر ماركس بحرانهاي جامعه سرمايه داري وقتي پيدا مي شوند كه سرمايه داران ناچار مي گردند با يكديگر به رقابت بپردازند و در نتيجه سود تمايل به تنزل پيدا مي كند. با اين حال تنها راه به دست آوردن سود براي سرمايه دار، استثمار ارزش مازاد از كارگران است؛ سرمايه دار تنها به ازاي بخشي از ارزش متعين در كالا به كارگر مزد مي پردازد، بقيه آن كه ارزش مازاد است نصيب سرمايه دار مي شود. بنابراين كاهش نرخ سود جزئي از نظريه ارزش ناشي از كار است و براساس نظريه ماركسيستي به پيدايش بحران در روند انباشت سرمايه، ركود و بيكاري گسترده مي انجامد.
به نظر هابرماس اين نظريات و تمايلات، هرچند در قرن نوزدهم كاربرد محدوي داشتند، اما امروزه اعتبارشان مورد سؤال است. به نظر او امروزه هيچ گونه مطالعات تجربي درباره اقتصاد وجود ندارد كه مبتني بر نظريه ارزش ناشي از كار باشد. به علاوه دخالت دولت، ثباتي براي سرمايه داري به ارمغان آورده است كه ظاهراً نظريه بحران در ماركسيسم ارتدوكس را بي اعتبار مي سازد. كمترين چيزي كه مي توان گفت اين است كه تداوم و ثبات درازمدت اقتصادهاي سرمايه داري ديگر از جانب آن نوع بحرانهايي كه ماركس در نظر داشت، تهديد نمي شود.
2. به اعتقاد هابرماس، جنبش دانشجويي برداشت ماركسيستي مهجوري از مبارزه طبقاتي را پذيرفته است. طبقات به صورت مرسوم برحسب رابطه شان با وسايل توليد تعريف مي شوند. تحليلهاي ماركس در خصوص جامعه سرمايه داري اين باور را در او ايجاد كرد كه كشمكش ميان پرولتاريا ( طبقه اي كه هيچ گونه قدرت مؤثري بر وسايل توليد ندارد و مي بايد نيروي كار خود را براي دستمزد به سرمايه داران بفروشد ) و بورژوازي ( طبقه اي كه بر وسايل توليد سلطه يا مالكيت دارد ) كليد فهم تحولات انقلابي است. در نظريه او پرولتاريا تنها طبقه اي است كه مي تواند سرمايه داري را سرنگون سازد و انقلابي سوسياليستي به راه اندازد.
هابرماس مستقيماً تحليلهاي طبقاتي ماركس را مورد سؤال قرار نمي دهد اما به هر حال استدلال مي كند كه سرمايه داري قرن بيستم راههاي هوشمندانه اي براي از ميان بردن كشمكش ميان پرولتاريا و بورژوازي پيدا كرده است. كليه امكانات جامعه، از توزيع منابع گرفته تا تبليغات به كار برده شده تا از بروز كشمكش طبقاتي جلوگيري شود. كشمكشهاي پيراموني و حاشيه اي ( هابرماس احتمالاً جنبش دانشجويي را نيز از اين جمله مي داند ) درست به اين دليل كه مورد تحمل و تساهل قرار گرفته اند، براي نظام سرمايه داري خطرآفرين نيستند. گروههاي فاقد امتياز مانند سياهان آمريكا نمي توانند با خودداري از همكاري، نظام را تهديد كنند. گروههاي هم كه مي توانند چنين تهديدي ايجاد كنند، به علت برخورداري از امتيازات، احساس وفاداري مي كنند.
3. دانشجويان همچنين هوادار نظريه اي هستند كه ثبات نسبي جهان اول را وابسته به استثمار جهان سوم مي داند. قبلاً ديديم كه دوتچكه به رابطه اي علت و معلولي ميان رفاه كشورهاي پيشرفته غرب و تهيدستي ملل واپس مانده قائل بود. درواقع اعتراض بر عليه جنگ ويتنام و ديدار رهبران رژيمهاي سركوبگر از آلمان بر پايه درگيري آلمان در اين موارد توجيه نمي شد، زيرا به هر حال آلمان حداكثر، نقش غيرمستقيمي در اين مسائل داشت؛ بلكه بهانه اعتراض وجود رابطه اي استثماري ميان سرمايه داري و جهان سوم بود.
هابرماس ماهيت اين رابطه را مورد سؤال قرار مي دهد. وي قبول دارد كه از نظر تاريخي، امپرياليسم مسئول شرايطي است كه در كشورهاي جهان سوم پيدا شده است، اما معتقد است كه اينك استثمار اقتصادي پيشين جاي خود را به اشكال گوناگوني از روابط وابستگي ميان اين ملتها داده است. در غياب روابط استعماري مستقيم، آنچه باقي مانده است صرفاً اعتراض و خشم و رنجش اخلاقي بر عليه جهان اول است. جنبش دانشجويي اين خشم و رنجش را به ارث برده و هرچند ممكن است اين واكنش موجه باشد، ليكن نبايد آن را نتيجه شكلي از استثمار گرفت كه ديگر وجود ندارد.
پذيرش اين سه موضع نظري موجب پيدايش دو سوءفهم اساسي در جنبش دانشجويي مي گردد. نخستين سوءفهم، اين تصور است كه اعتراضات جزئي از يك انقلاب هستند. هابرماس بر اين نظر است كه مطلقاً هيچ گونه شاهدي بر اين مدعا وجود ندارد. آنچه لازمه انقلاب است و وجود ندارد در برداشتي ذهني از يك وضعيت تحمل ناپذير است. كساني كه تصور مي كنند انقلاب به زودي اتفاق خواهد افتاد، خودشان را فريب مي دهند. دوم اينكه دانشجويان به غلط باور دارند كه در مبارزات خود، با جنبشهاي ضدامپرياليستي و انقلابي جهان سوم همدست و متحدند. به نظر هابرماس شرايط، روشها و پيش فرضهاي اين دو دسته از جنبشهاي اعتراضي اصلاً قابل مقايسه نيستند.
هابرماس در استدلال پنجم خود نتايج ناخوشايند مبحث چهارم را مطرح مي كند. تحليل نادرست اوضاع موجب اتخاذ روشهاي عملي گرديده كه دانشجويان را منزوي و نيروهاي پشتيبان دگرگوني دموكراتيك را ناتوان ساخته است. رهبران جنبش دانشجويي نمادها را با واقعيت خلط و مشتبه كرده اند. برافراشتن پرچمي سرخ در زمان مناسب مي تواند فرايند فكري تازه اي ايجاد كند، اما دانشجويان نبايد فريب بخورند و بپندارند كه در حال تسخير سنگرهاي دشمنان هستند. اشغال يك دانشگاه در طي يك راهپيمايي را نبايد با كودتا اشتباه كرد. چنين خلطي ميان واقعيت و آرزوها به چيزي انجاميده است كه هابرماس از آن به عنوان " انقلاب خيالي " (27) ياد مي كند كه در آن شيوه هاي درست روشنگري جاي خود را به درگيري بي معني مي دهند. نتيجه چنين برخوردي هواداري از ايجاد تضاد به هر قيمت است. همكاري با گروهها يا دسته هايي كه ميانه روترند و قدر آزاديهاي قانوني موجود را مي دانند رد مي شود و در عوض درباره وحدت موهومي ميان كارگران و دانشجويان تبليغ مي شود كه هيچ گونه مبنايي در واقعيت ندارد. بدين سان محدوديتهايي كه نهادهاي واقعي موجود براي فعاليت ايجاد مي كنند، ناديده گرفته مي شود. در اين نمايش خنده آور انقلابي سه چهره بيش از همه خودنمايي مي كنند. نخستين چهره، آشوبگر است كه به شيوه خودپرستانه اي زندگي مي كند و خود را در كانون فعاليت توده اي قرار مي دهد ليكن در عين حال هرگونه تماسي با واقعيت را از دست داده است. دومين چهره، چهره پيشواست كه به عنوان ناظري آگاه تجربه عملي چنداني ندارد و اعمال مريدان خود را به وسيله استدلالات مبهم و پيچيده توجيه مي كند. سرانجام هابرماس كساني را كه به عنوان مداحان و چكامه سرايان انقلاب خيالي ظاهر مي شوند و مضامين تندروانه ادوار پيشين را از نو اقتباس مي كنند، " دلقك"هاي نمايش انقلاب مي نامد. چنين كساني به نتايج و پيامدهاي واقعي سخنان خودشان اعتنايي ندارند.
آخرين استدلال هابرماس، كه در نسخه منتشر در روزنامه مذكور اضافه شده است، به موضوع مثبت تري بازمي گردد. " انقلاب خيالي " مي بايد شيوه هاي عمل درازمدت خود را تغيير دهد و رسالت خود در حوزه روشنگري توده اي را مورد تأكيد قرار دهد. جنبش دانشجويي دو عمل فريبكارانه مرتكب شده است. يكي اينكه اين جنبش كوششهاي دولت را براي حفظ نظمي كه مبتني بر هنجارهاي مقبول است، با اعمال سركوبگرانه رژيمهاي فاشيستي خلط و مشتبه كرده است. دوم اينكه جنبش دانشجويي در مورد قدرت خودش مبالغه كرده و در مواردي كه تنها كنشي سمبليك كافي و مناسب بوده است، دست به اعمال زور زده است. هابرماس از جنبش دانشجويي دعوت مي كند كه با بازگشت به تاكتيكهاي مناسب با وضعيت واقعي به هدف قابل ستايش و رهايي بخش خود يعني درهم شكستن چهره بوروكراتيك قدرت بازگردد. معترضان و راهپيمايان بايد نخست دريابند كه در وضعيتي انقلابي قرار ندارند. بنابراين آنها بايد وضعيت حقوقي اپوزيسيون دموكراتيك در جامعه آلمان و حقوق قانوني آن را به درستي دريابند و ارزيابي كنند. انها همچنين بايد حساب تاريخ آلمان پس از جنگ جهاني دوم را از گذشته جدا كنند و از پيشرفتهايي كه حتي در دوران احيا و بازگشت سلطه سرمايه داري به دست آمده است، بهره برداري كنند. دانشجويان همچنين بايد با كساني كه دست اندركار رسانه هاي دسته جمعي هستند و مي توانند در نشر پيام آنها مددكار باشند و نيز با اتحاديه ها كه ممكن است از اعتصابات سياسي آنها پشتيباني كنند، همدست شوند. سرانجام اينكه دانشجويان بايد درباره رابطه ميان نظر و عمل انديشه و تأمل كنند و به خاطر آرماني كه به نظر آنها در آينده مورد تأييد توده ها قرار خواهد گرفت شتابزده عمل نكنند.

پاسخهاي چپ نو

مباحث هابرماس در جو سياسي حساس سال 1968 بيش از آنكه به عنوان اختلافي داخلي بر سر روشهاي عمل و سياستهاي چپ تلقي شود، به عنوان اعتراضي بنيادي بر مباني نظري آنها پنداشته شد. بخشهايي از جنبش راديكال دانشجويي هابرماس را به عنوان خائن و روشنفكري وابسته به نظام مستقر و از قماش چپهاي ليبرال قلمداد كردند كه در مقابل برخوردهاي راديكال از مواضع خود عقب نشيني مي كند. اما نويسندگان مجموعه اي تحت عنوان چپ به يورگن هابرماس پاسخ مي دهد (28) (1968) كه اغلب از دستياران و دانشجويان خود او بودند، واكنش آسان گيرانه تري از خود نشان دادند. اين كتاب با نقل استدلالهاي ششگانه هابرماس آغاز مي شود و سپس مقدمه و چهارده پاسخ در پي مي آيد؛ نويسندگان اغلب از اعضاي فعال جنبش دانشجويي بوده اند. در ملاحظات مقدماتي به قلم اُسكار نگت (29) گفته مي شود كه هابرماس قرار بوده در پايان كتاب پاسخ خود را بياورد اما ظاهراً چنان از انتقادات تند نويسندگان برآشفته شده كه از اين كار خودداري كرده است. نويسنده مقدمه در پايان مي كوشد تا از تندي نظرات و انتقادات بر ضد هابرماس قدري بكاهد. وي اعلام مي دارد كه كساني كه با انديشه هابرماس آشنايي دارند مي دانند كه نويسندگان مجموعه موردنظر تا چه اندازه مديون خود او هستند و به هر حال مباحث كتاب چيزي جز مباحثه اي عمومي در خصوص اختلافات واقعي چپ نو آلمان نيست. در ادامه تأكيد مي شود كه كتاب موردنظر " ضد هابرماس نيست " بلكه هدف آن بيشتر حراست از هابرماس در مقابل دوستان دروغين جناح راست است تا حمله به خود او از جانب چپ. (30) با اين حال نحوه برخورد كينه توزانه برخي از مقالات مجموعه، نادرستي اين گونه تعبير خوش بينانه را برملا مي سازد.
ايرادات وارده بر هابرماس را مي توان به سه دسته بخش كرد. تقريباً همه نويسندگان به وصف هابرماس از فعاليتهاي دانشجويي ايراد مي گيرند. آنها به ويژه به كاربرد اوصاف موهن از جانب او اشاره مي كنند. نظر هابرماس مبني بر اينكه دانشجويان گرفتار تصورات كودكانه، جنون، تعلقات عاطفي شديد، خيالپردازي افراطي، قطع تماس با واقعيت و توهمات خودستايانه هستند، نه تنها توهين آميز به شمار مي آيد بلكه چنين نظراتي جزئي از سنت محافظه كارانه اي است كه هرگونه دگرگوني و تغيير ترقي خواهانه اي را به عنوان رفتاري نامتعارف تلقي مي كند. مثلاً كلاوس دورنر (31) اشاره مي كند كه اصحاب قدرت همواره به منظور آنكه انقلابيون را افرادي رواني و آسيب ديده جلوه دهند، چنين عباراتي در وصف آنها به كار برده اند. (32) از چشم انداز نظام مستقر در هر جامعه اي كوشش براي سرنگون كردن وضع موجود نامعقول است و هرگونه اقدامي در اين جهت في نفسه نقض عقل و خرد است. هابرماس با كاربرد چنين كلماتي اجازه داده است كه مدافعان محافظه كار وضع موجود كه وي اساساً با نظر آنها مخالف است از مباحث او به سود خود بهره برداري كنند. همچنين كاريكاتورهايي كه هابرماس از شخصيتهاي انقلابي ( ‌آشوبگر، پيشواي فكري و دلقك ) در پايان مبحث پنجم خود ترسيم مي كند، قابل ايراد است. بيشتر نويسندگان مجموعه برآنند كه الفاظي كه هابرماس به كار مي برد بيش از حد لازم براي مقصود او، تلخ و گوشه دارند. نقد جدي اهداف و مسائل جنبش دانشجويي لازم نيست به زبان " دشمنان" بيان گردد، هم اينكه هابرماس به چنين شيوه ها و روشهايي متوسل مي شود و خود مبيّن بيزاري او از جنبش دانشجويي است و نشان مي دهد كه عنوان "فاشيسم چپگرا " را كه قبلاً براي توصيف جنبش اعتراض دانشجويي به كار برده بود، چندان هم غيرعمدي نبوده است.
دومين حوزه انتقاد بر هابرماس به كاربرد منشها و نقشهاي روانشناسانه به عنوان ميان بري براي پرهيز از تحليلهاي تاريخي و جامعه شناختي مربوط مي شود. دراينجا دو استدلال از استدلالهاي پنجگانه هابرماس مورد بحث و ايرادند. هابرماس در استدلال سوم خود در پي توضيح ريشه هاي جنبش دانشجويي به عنوان واكنشي روانشناسانه نسبت به برخي از ويژگيهاي جامعه سرمايه داري برآمده و بدين سان ماهيت آن جنبش به عنوان جزئي اقتصادي از مبارزه طبقاتي را نفي كرده است. گرچه درباره جايگاه دقيق دانشجويان و دانشگاه در درون عملكرد كلي نظام سرمايه داري اختلاف بسيار وجود دارد، اما بيشتر مفسران در مجموعه بالا برآنند كه هابرماس دست كم قضيه را بسيار ساده گرفته است. حتي اگر بپذيريم كه هابرماس به درستي مباني روانشناختي اعتراض دانشجويي را دريافته است، چنانكه كلاوس اوفه مي گويد اين بدان معني نيست كه نتايجي كه او از اين بحث درباره تواناييهاي جنبش استخراج مي كند لزوماً درست اند. (33) به طور خلاصه اوفه استدلال مي كند كه تأثير جنبش لازم نيست به روشنگري كلي و يا سياسي سازي حوزه عمومي محدود باشد، بلكه اين تأثير به درستي تحليلهاي دانشجويان از وضعيت و چگونگي برخورد ديگر بخشهاي مردم با خواستها و واكنشهاي ايشان بستگي دارد. چنانكه اوفه مي گويد، مسائلي كه چپ نو برانگيخته است خاستگاهها و پيامدهايي وراي هرگونه تصوير تك بعدي روانشناسي اجتماعي دارد.
از سوي ديگر توضيحات روانشناسانه هابرماس در استدلال پنجمش حاكي از اين است كه فعاليت دانشجويي ماهيتي عصبي و روان پريشانه دارد. به طور كلي وي استدلال مي كند كه نوع كنش معترضان شكل رشديافته اعتراضات خاص گروههاي سني ويژه اي است و پايبندي مستمر نسبت به چنين فعاليتهايي حاكي از كودك صفتي است. با اين حال در شرايطي كه بحراني به نظر مي رسد، منشهاي رواني مختل، نمايان و برجسته مي گردند. اما يكي از منتقدان به نام فوريو سروتي (34) استدلال مي كند كه اگر چنين بود يعني اگر اعتراض دانشجويي واقعاً قابل تقليل به منشهاي رواني خاص در رفتار عصبي بود، آيا باز هم دانشجويان مي توانستند در ديگر حوزه هاي جامعه اين همه توفيق به دست آورند؟ (35) گذشته از اين، حتي اگر جايي هم براي تأثير روان پريشي در نظر بگيريم، آيا نبايد به جاي انتقاد از كساني كه گرفتار چنين پريشانيهايي شده اند، جامعه اي را كه مسئول ايجاد اين پريشانيهاي رواني بوده است، مورد انتقاد قرار دهيم؟ دست كم اينكه هابرماس با كاربرد ميان برهاي ناموجه روانشناسانه به جاي تحليلهاي سياسي مرتكب قصور شده است. وي با پذيرفتن معيارهاي مشكوك جامعه شناختي و روانشناختي براي بيماري رواني و سلامت رواني به شيوه اي غيرنقادانه، سهمي را كه خودش در ايجاد نظريه انتقادي جامعه داشته، به باد مي دهد. حتي اگر هم اعتباري نسبي براي تحليلهاي روانشناسانه او قائل شويم، باز هم نظريه او در خصوص ريشه هاي اجتماعي حالات روانشناختي و تبعات اين حالات از نقطه نظر روشها و اهداف، ناقص و نارساست.
شايد گسترده ترين مبحث انتقادي در كتاب چپ به يورگن هابرماس پاسخ مي دهد به اعتبار چشم انداز و نگرش ماركسيستي هابرماس مربوط مي شود. هابرماس استدلال كرده بود كه جنبش دانشجويي پايبند برداشتهاي منسوخي است كه ميراث سنت قرن نوزدهم هستند. مهمترين اين برداشتها يكي نظريه بحران است كه مبتني بر نظريه ارزش ناشي از كار است، دوم تصور مبارزه طبقاتي به عنوان محرك تاريخ و سوم يكسان انگاري جنبشهاي اعتراضي جهان اول و جهان سوم است. يكي ديگر از منتقدان به نام انسلم نويسوس (36) اظهار مي دارد كه سازمان جنبش دانشجويي (SDS) اين گونه نظرات را به عنوان بقاياي جزميات كمونيستي نفي مي كند؛ حتي سنتي ترين دسته ماركسيستي جنبش دانشجويي چنين نظرات كلي را نمي پذيرد. (37) در حقيقت نكات اصلي استدلالات هابرماس را بر ضد آنچه وي مواضع سياسي جنبش مي پندارد مي توان مستقيماً از خود نشريات سازمان دانشجويي استخراج كرد. اين نظريه كه وابستگي اقتصادي مستقيم در برداشتهاي امروزي از امپرياليسم ديگر چندان اهميتي ندارد، در تحليلهاي سازمان دانشجويي از جنگ ويتنام عرضه شده بود. همچنين شايد مهمترين انديشه محرك جنبش دانشجويي اين بود كه مبارزه طبقاتي ديگر در كانون فعاليت انقلابي قرار ندارد. البته هابرماس مي بايد از اين برداشت كاملاً آگاه باشد زيرا نظريات هربرت ماركوزه كه تكيه گاه نظريات خود اوست، در ايجاد و پرورش مفهوم گروههاي حاشيه نشين بسيار مؤثر بود و همين مفهوم منبع مشروعيت نظري چپ نو به شمار مي رفت. استراتژي اساسي مندرج در كليه فعاليتهاي جنبش دانشجويي از مبارزه بر عليه انتشارات اشپرينگر گرفته تا اعتراض بر عليه قوانين اضطراري تنها وقتي معني پيدا مي كند كه مبارزه ميان بورژوازي و پرولتاريا را ديگر وسيله اصلي رهايي بخشي تلقي نكنيم.
بسياري از نويسندگان مجموعه موردنظر از كلي گوييهاي هابرماس درباره جنبش دانشجويي اظهار نارضايي مي كنند. پيتر بروكنر (38) سه تحول اصلي را كه به تشكيل سازمان دانشجويي مدد رسانيده به اين شرح مشخص مي سازد: يكم بازگشت نظام سرمايه داري در آلمان پس از جنگ جهاني دوم؛ دوم تعديل مواضع حزب سوسيال دموكرات در مخالفت با نظام حاكم و سوم شورشها و عصيانهاي ضد اقتدارطلبانه در سطح فرد. (39) وي بر آن است كه درباره اعتقادات اعضاي سازمان دانشجويان سوسياليست آلماني و اعمال و اهداف آنها نبايد به طور يكسان داوري كرد. منتقداني مانند هابرماس در مورد انسجام و همبستگي سازماني كه بازتر و پرتعارض تر از آن است كه تصور مي رود، مبالغه كرده اند. نقد مشابهي در آغاز مقاله يكي ديگر از نويسندگان به نام هربرت لدرر (40) آورده شده است كه هابرماس را به پذيرش انفعالي و غيرانتقادي كژفهميهاي مطبوعات بورژوايي متهم مي كند. به موجب اين نظر، هابرماس به جاي عرضه تصويري دقيق از تركيب اجتماعي و فعاليتهاي جنبش دانشجويي، همان مفاهيم پيش پا افتاده اي را تأييد كرده است كه براي بي اعتبار ساختن جنبشهاي اعتراضي مشروع به كار مي روند. سازمان دموكراتيك جنبش دانشجويي و مخالفت اصولي آن نسبت به وضع متحجر موجود و مباحثات نظري آن ناديده گرفته شده و در عوض به شور و خشم عاطفي راه پيماييها و اعتراضات دسته جمعي اولويت داده شده است. (41) اما بسياري از منتقدان هابرماس بر اين نظرند كه وي در كلي گوييها و اعتراضاتش بر جزمگرايي سازمان دانشجويي، خودش نيز گرفتار برخي مفروضات جزمي و يا دست كم عاميانه است. مثلاً اكهارت كريپندورف (42) يكي ديگر از منتقدان، برداشت هابرماس از سياست را برداشتي سنتي مي داند. بر اين اساس وي توضيح مي دهد كه چرا هابرماس از شناسايي تواناييهاي سياسي روشهاي جديد اعتراض عاجز است و قدرت جنبش دانشجويي را به وظيفه ليبرالي و آموزشي روشنگري كاهش مي دهد. برداشت وي از فاشيسم نيز محدود است زيرا وي تنها شكل افراطي ناسيونال سوسياليسم را در ذيل چنين مفهومي مي آورد. (43) رايموت رايشه (44)، يكي ديگر از نويسندگان مجموعه، علت تحليل سياسي نارساي هابرماس را در ناديده گرفتن اهميت و ارزش سياسي كنشهاي غيرعقلاني جستجو مي كند. به نظر او عواطف و احساسات نيز مي توانند كار ويژه اي ترقي خواهانه داشته باشند؛ خيالات و تصورات دانشجويان كه خود را همدرد ويت كنگ ها و گروههاي ستمديده در جهان سوم مي دانند، نه تنها سودمند است بلكه لازمه حفظ و استمرار اعتراض مؤثر و سازنده است. (45) بسياري از منتقدان موردنظر، از جمله نويسوس به اين گفته هابرماس ايراد مي گيرند كه دانشجويان سمبلها و واقعيات را خلط و مشتبه مي كنند. نويسوس بدون انكار تمايز ميان اين دو استدلال مي كند كه تجزيه و تفكيك آنها بدون در نظر گرفتن لحظات تداخل به همان اندازه غيرديالكتيكي است كه يكسان انگاري آنها هست. (46)
در پس همه اين نظرات محاجه اي وجود دارد كه نگت آن را در مقدمه خود آشكارا بيان مي كند و آن اينكه هابرماس همچنان پايبند برداشتي سنتي از دگرگوني انقلابي است. (47) گرچه وي اعتبار و ارزش تحليل ماركس را براي وضعيت فعلي رد مي كند، ليكن فرض اساسي انديشه او اين است كه انقلاب ضرورتاً متضمن مبارزه طبقاتي به شيوه سنتي خواهد بود. دانشجويان تنها مي توانند به كار روشنگري بپردازند زيرا آنها به مفهوم درست كلمه، طبقه نيستند و نمي توانند به كارگزار تاريخ تبديل شوند؛ ماركس چنين نقشي را براي پرولتاريا در نظر گرفته بود. يا مي توان گفت كه هابرماس ديگر به هيچ گونه كارگزاري براي دگرگوني واقعي در تاريخ قائل نيست و يا اينكه وي به شيوه اي نهاني همچنان پايبند برداشتي سنتي درباره انقلاب است. اگر فرض اول درست باشد، در آن صورت وي يا ليبرالي اصلاح طلب و يا سوسياليستي سرخورده است، و اگر فرض دوم درست باشد، در آن صورت وي همچنان پايبند نظري منسوخ و يا توهمي ناكجاآبادي است. در هر دو صورت مي توان او را به قصور در تطبيق برداشت خودش از انقلاب با نيازها و مقتضيات وضع فعلي متهم كرد.

بازسازي ماترياليسم تاريخي

هر ناظر بي طرفي بايد نسبت به آخرين ايرادات بالا بر نظريات هابرماس تا حدي موافقت داشته باشد. طبعاً مي توان استدلالات و نظريات مورد انتقاد هابرماس را در نوشته ها و گفته هاي برخي از رهبران جنبش دانشجويي يافت. براي مثال اگر به آثار دوتچكه نگاه كنيم مي بينيم كه وي در پي ايجاد پيوندي ميان مبارزات اجتماعي آلمان با جنبشهاي جهان سوم است و بسياري از دسته ها و گروههاي نزديك به انواع احزاب كمونيستي كه هوادار خط مشي هاي مائوئيستي، تروتسكيستي و يا ماركسيست- لنينيستي بودند، درباره بحران قريب الوقوع در سرمايه داري و اهميت اساسي پرولتاريا در جنبشهاي انقلابي دادسخن مي دادند. اما به طور كلي جنبش دانشجويي تحت تأثير انديشه هاي نوگرايانه اي قرار داشت كه مخالف جزميات احزاب مستقر و كمونيستهاي ارتدوكس بودند. درواقع اعتراضات دانشجويي به همان ميزان كه متأثر از آثار ماركس و انگلس بود، تحت تأثير مواضع غيرارتدوكس مكتب فرانكفورت نيز قرار داشت. چنانكه نگت در مقدمه چپ به يورگن هابرماس پاسخ مي دهد يادآور مي شود و نيز چنانكه مطبوعات موجود مكرراً تأكيد مي كردند، هابرماس خود يكي از منابع اصلي فكري سازمان دانشجويي و الهام بخش آن بوده است. بنابراين مداخلات او در دو مقطع حساس در ژوئن 1967 و ژوئن 1968 را مي توان نه تنها مقابله اي با نگرشهاي جزمي جنبش دانشجويي تلقي كرد بلكه مي توان آنها را جزئي از مباحثه نظري جاري وي با سنت ماركسيستي به شمار آورد. به ويژه بايد اظهارنظرهاي او درباره ماركسيسم را، هم به عنوان پيامد مواضع نظري اواخر دهه 1960 وي و هم به عنوان مبناي "بازسازي ماترياليسم تاريخي" در آثار دهه 1970 او تلقي كرد.
ماترياليسم تاريخي نياز به بازسازي داشت زيرا چارچوب نظري آن براي تأييد اهداف بلندبالاي آن نارسا مي نمود. اصطلاح " ماترياليسم تاريخي " گرچه عمدتاً به انديشه ماركس منسوب شده است، اما احتمالاً ساخته انگلس بوده است. انگلس در مقدمه سوسياليسم: نوع خيالي و نوع علمي (1892) آورده است كه ماترياليسم تاريخي.
بر اين نظر در باب فراگرد تاريخ تأكيد مي گذارد كه علت نهايي و نيروي محرك عظيم كل حوادث تاريخي مهم را در تكامل اقتصادي جامعه، در دگرگونيهاي وجه توليد و مبادله، در تقسيم جامعه ميان طبقات مشخص و در مبارزه اين طبقات با يكديگر جستجو مي كند. (48)
بنابراين ماترياليسم تاريخي هم ضد نظريه " ماترياليسم" صرف و ساده است كه بر اولويت ماده تأكيد مي گذارد و هم با نظريه ايده آليسم تاريخي مخالفت دارد كه به شيوه فلسفه هگل، حوزه انديشه ها يا ذهن انسان را انگيزه و محرك پيشرفت تاريخي مي داند. آنچه از تعريف انگلس درباره ماترياليسم تاريخي روشن مي شود اين است كه بنياد ماترياليسم تاريخي در حوزه اقتصادي است. بنابراين ماترياليسم تاريخي تا آن جايي ماديگراست كه توليد و بازتوليد حيات مادي را عامل اول در توضيح زندگي انسان تلقي مي كند؛ و تا آنجايي تاريخي است كه قائل به پيشرفت و تكامل انواع مختلف سازمان اقتصادي جامعه در طي تاريخ است و وسيله اي به دست مي دهد كه به موجب آن مي توان تحول در وجوه توليد اقتصادي را به عنوان نتيجه مبارزه ميان طبقات مخالف توضيح داد.
مشهورترين شرح ماركس درباره ماترياليسم تاريخي در ديباچه اي بر نقد اقتصاد سياسي (1859) آمده است. (49) در اينجا ماركس پيش فرضهاي كلي نظريه خود را به دست مي دهد. انسانها در هر جامعه اي به شيوه اي مستقل از اراده خود در درون روابط توليدي گام مي گذارند كه منطبق با مرحله خاصي در تكامل نيروهاي توليد مادي است. منظور ماركس از نيروهاي توليد، عوامل مادي و غيرمادي توليد يعني مواد خام، ابزارهاي توليد و نيروي كار ( شامل مهارتهاي فزاينده كارايي در توليد ) است. روابط توليد درواقع روابط مالكيت يا كنترل مؤثر افراد بر نيروهاي توليد، و از همين رو بر نيروي كار ديگران است. روابط و نيروهاي توليد با هم زيربناي اقتصادي جامعه را تشكيل مي دهند كه به نوبه خود تعيين كننده اشكال آگاهي افراد در جامعه و نيز روبناي حقوقي و سياسي است. بنياد مادي جامعه به اين معنا اساسي و اوليه است در حالي كه روبنا و آگاهي، ثانوي و فرعي هستند. پيشرفت تاريخي برحسب كشمكشهاي اساسي در بنياد اقتصادي و حل و فصل آنها تعريف مي شود. وقتي نيروهاي توليد با روابط توليد در تضاد قرار مي گيرند و روابط توليد به عنوان مانعي بر سر راه تكامل بيشتر نيروهاي توليد عمل مي كنند، دوراني از آشوب و انقلاب اجتماعي در پي مي آيد. حل تضاد ميان نيروها و روابط توليد وجه توليد تازه اي به ارمغان مي آورد كه تا زمان پيدايش كشمكشي تازه ادامه مي يابد. تنها با ظهور سوسياليسم " ما قبل تاريخ " انسانيت نهايتاً به پايان مي رسد.
هابرماس همواره نظر دوپهلويي نسبت به اين برداشت از ماترياليسم تاريخي داشته است. تصويري كه تام راكمور (50) از تحول خطي انديشه هابرماس داده است، كاملاً نادرست نيست؛ به موجب اين تصوير هابرماس به نحو فزاينده اي از نظريه ماترياليسم تاريخي سرخورده مي شود و سرانجام آن را كنار مي گذارد و در عوض نظريه كنش ارتباطي را پيش مي كشد. (51)
اما چنين تصويري اين نكته را ناديده مي گذارد كه هابرماس همواره دورادور خود را با ماركس هم انديشه مي دانسته است. در هيچ مورد نظريه ماركسيستي صريحاً و مستقيماً رد نمي شود. هابرماس به رغم برخي نظرات مخالفت آميزش هيچ گاه خود را خارج از آن سنت نقادانه اي كه با نقد ماركس از هگل و فلسفه ايده آليستي شروع مي شود و پيچيده ترين شكل تداوم آن را مي توان در نوشته هاي اوليه گئورگ لوكاچ و آثار مكتب فرانكفورت يافت، قرار نمي دهد. با اين حال هيچ گاه نيز هابرماس خود را پايبند اصول ماترياليسم تاريخي به شيوه اي كه در آثار ماركس آمده است، قلمداد نمي كند. وي به ويژه مانند نسل اول انديشمندان مكتب فرانكفورت، انديشه زيربناي اقتصادي تعيين كننده را نفي مي كند. با اين حال هابرماس در مجموعه مقالاتش تحت عنوان بازسازي ماترياليسم تاريخي (52) (1976) در عين حال كه بنياد نظريه اقتصادي ماركس يعني نظريه ارزش ناشي از كار را رد مي كند، باز هم معتقد است كه " دگرگوني ساختهاي هنجاري همچنان هم وابسته به چالشهاي رو به تكاملي است كه به واسطه مسائل اقتصادي حل نشده كل نظام مطرح مي شوند و هم به فراگردهاي آموزشي بستگي دارد كه واكنشي نسبت به آن مسائل هستند" (53). اين برداشت مبهم و دوپهلو ويژگي اصلي نگرش هابرماس به نظريه ماركسيستي است؛ وي حتي در آثار اخير خود كه در آنها نقش ماركسيسم چندان برجسته نيست هيچ گاه نمي كوشد كار خود را از سنت ترقي خواهانه اي كه با ماركس شروع شد، جدا سازد.
هابرماس تقريباً از همان آغاز كار خود نظريه ماركس را نظريه اي يك بعدي و براي بررسي پديده هاي مربوط به سرمايه داري قرن بيستم احتمالاً نارسا به شمار آورده و به هر حال آن را به عنوان نظريه عمومي درباره جامعه ناقص دانسته است. اين نكته به ويژه در كتابي كه وي تحت عنوان تكنولوژي و علم به عنوان ايدئولوژي (54) (1968) در اوج جنبش دانشجويي منتشر كرد، آشكارا ديده مي شود. (55) هابرماس در اين كتاب و در ديگر نوشته هاي مربوط به اواخر دهه 1960 و اوايل دهه 1970 اين داعيه كلي را مطرح مي سازد كه ماركس در تحليل خود از جوامع سرمايه داري به اندازه كافي به شيوه انتزاع نپرداخته بود. مقوله كار اجتماعي كه در كانون تحليلهاي ماركس قرار داشت تنها يك بعد از فراگرد پيشرفت انسان را در نظر مي گيرد. هابرماس در اصلاح اين نظر مفاهيم "كار" و " تعامل" را براي توصيف كامل تر دو بعد فراگرد تكامل اجتماعي پيش مي نهد. وي استدلال مي كند كه نوع انسان در دو طريق تكامل و پيشرفت مي يابد: يكي به صورت ادراكي در روابطش با طبيعت كه از آن به عنوان كار تعبير مي شود و ديگري به صورت اخلاقي در مبادلات و روابط بين الاذهاني ميان انسانها كه تحت عنوان تعامل مي آيد. از آنجايي كه تحليل ماركس نادرست نيست بلكه نارسا و ناكافي است، هابرماس مفهوم بازسازي و ترميم را براي توصيف برخورد خود با آثار ماركس پيش مي نهد. برخلاف مفهوم احيا و اصلاح كه به معني بازگشت به چيزي است كه تكامل يافته و سپس فاسد شده و نيز برعكس مفهوم نوزايي و نوسازي، مفهوم بازسازي و ترميم به معني طراحي مجدد انديشه اي به منظور حفظ هدف اصلي آن است. هدف هابرماس، مانند ماركس پرداختن نظريه اي رهايي بخش و جامع درباره جامعه هابرماس، مانند ماركس پرداختن معتقد است كه اگر جامعه و مقوله كار را صرفاً از حيث روابط آنها با طبيعت بيروني در نظر بگيريم، نمي توانيم به چنان هدفي دست پيدا كنيم.
هدف اصلي هابرماس از بازسازي ماترياليسم تاريخي نشان دادن اين نكته است كه سنتهاي فرهنگي و تحولات نهادي داراي منطق تكاملي خاص خودشان هستند كه صرفاً برخاسته از زيربناي اقتصادي نيست. در حالي كه ماركس پيشرفت و تكامل را نتيجه افزايش كمي در نيروهاي توليد و جهشهاي كيفي در روابط توليد مي دانست، به نظر هابرماس تكامل و پيشرفت در حوزه كنشهاي ارتباطي نيز واقع مي شود. يكي از ابعاد مهم كوشش هابرماس در بازسازي ماترياليسم تاريخي، نقد مقوله كار اجتماعي به عنوان عامل تعيين كننده كل امور انساني است. به همين دليل وي تأكيد بسياري بر مطالعات انسان شناسانه درباره روند گذر از شبه انسان به انسان هوشمند مي گذارد. وي از اين گونه مطالعات نتيجه گيري مي كند كه كار اجتماعي درواقع مبيّن ويژگي اصلي مميّز ميان پستانداران اوليه و شبه انسان است. اما پيدايش روابط خانوادگي يعني ساختهاي حاوي هنجارهاي اجتماعي بين الاذهاني، نشانگر گذر به انسان هوشمند است. به نظر هابرماس، بازتوليد زندگي انساني با نوع خاصي از كنش و واكنش آغاز مي شود كه داراي مجموعه اي از هنجارهايي است كه پيشاپيش متضمن زبان هستند.
منزلت و پايگاه پستانداران اوليه تك بعدي بود؛ هر فرد مي توانست فقط و فقط يك شأن و منزلت را در همه حوزه هاي كاركردي اشغال كند. تنها وقتي كه يك فرد مي توانست پايگاههاي منزلتي مختلف را در خود جمع كند و يا افراد مختلف مي توانستند منزلت واحدي را اشغال كنند، مراوده اجتماعي ميان زيرمجموعه هاي واجد كارويژه هاي خاص ممكن مي شد. (56)
به هر حال برقراري نقشهاي اجتماعي مبتني بر شناسايي بين الاذهاني مشروعيت اين نقشهاست. انسانها قطع نظر از ظرايف شخصيتي خود انتظارات هنجاري پيدا مي كنند. از اينجاست كه ما شاهد پيدايش " توسل به اخلاقيات به عنوان انگيزه هاي عمل" هستيم. (57) همين ويژگي، انسان را از دنياي شخصيت انفرادي و زورمدارانه پستانداران درجه اول خارج مي كند و به درون جهان كنشها و واكنشهاي اجتماعي تشكيل شده از نمادها و سمبلها رهنمون مي گردد.
منشأ نوع انسان براي هابرماس از اين رو بسيار مهم است كه نشان مي دهد كه پيشرفت و تكامل انسان را مي توان نه برحسب كار بلكه برحسب كنش ارتباطي تبيين مي كرد. پيشنهاد هابرماس اين است كه ما ماترياليسم تاريخي را معطوف به فراگرد پيشرفت اخلاقيات يا هنجارهاي اجتماعي بدانيم نه به فراگرد پيشرفت ابزاري. پرسشي كه بي درنگ پيش مي آيد اين است كه الگوهايي را كه چنين پيشرفتي را به روشني توصيف مي كنند، در كجا بيابيم. هابرماس معتقد است كه براي اين پرسش، پاسخي در حوزه روانشناسي رشد يافته است. وي با تكيه بر آثار ژان پياژه، لارنس كولبرگ (58) و ديگران نظري انعطاف پذير و در عين حال ترقي گرايانه از تاريخ انسان عرضه مي كند كه معادل و موازي رشد فردي است. براساس طرح او كودك از طريق مراحل گوناگوني رشد مي كند: الف) مرحله همزيستي؛ ب) مرحله خودمركزي يا خودمحوري؛ پ) مرحله جامعه محوري و عين گرايي؛ ت) مرحله عموم گرايي. در طي فراگرد اين رشد و تكامل انسان از مرحله اي كه در آن خط و مرز مشخصي براي ذهنيت وجود ندارد به مرحله اي مي رسد كه در آن " خود" مي تواند درباره خويش و درباره ساختهاي هنجاري تأمل و خودانديشي كند. هابرماس معتقد است كه مي توان چنين چارچوب نظري را براي توصيف تكامل اجتماعي به كار گرفت. به نظر او " ميان رشد و تكامل نفس و تكامل جهان بينيها هماننديهايي وجود دارد " (59). گرچه هابرماس از دشواريهاي موجود در تعميم مفاهيم از سطح فرد به سطح جامعه ناآگاه نيست، اما بر آن است كه جهان بينيها را مي توان از باب تمثيل به عنوان فراگرد تكامل از نمايشهاي اسطوره اي به اشكال عمومي مراوده و تعامل ( مثلاً در سنت يهودي- مسيحي ) و سرانجام به نگرش خودانديشانه كه شاخص جهان نو است، توصيف كرد.
توالي جهان بينيهاي گوناگون تنها يك جلوه از تكامل ارتباطي است. هابرماس همچنين بر مبناي تحليل كنشهاي كلامي، فراگرد تكامل و توسعه هويتهاي فردي را از جوامع عصر نوسنگي تا جامعه آرماني و ايده آلي كه در آن هر فرد شهروند جهان به شمار مي رود، ترسيم مي كند. الگوي تكاملي مشابهي را مي توان براي حوزه هاي حقوقي و اخلاقي كه بيشتر مورد پژوهش قرار گرفته اند، در نظر گرفت. هابرماس استدلال مي كند كه اين سه نوع فراگرد پيشرفت تاريخي- يعني در حوزه جهان بينيها، هويت فردي و جلوه هاي حقوقي-اخلاقي- مبتني بر " ساختارهاي روابط بين الاذهاني هستند كه به موجب زبان استقرار يافته اند. " (60) نظريه كنش ارتباطي كه اين گونه ساختها را توضيح مي دهد بايد به عنوان مكمّل نظريه كنش عقلاني معطوف به هدف تلقي شود كه ماترياليسم تاريخي بر پايه آن استوار بوده است. (61)
فراگرد عقلاني شدن و پيشرفت در هر دو حوزه حادث مي شوند اما تفاوت مهمي ميان پيشرفت در دو حوزه كنش موردنظر وجود دارد. عقلاني شدن در حوزه كنش ارتباطي بي شك تكامل مثبتي است، در حالي كه عقلاني شدن در حوزه عمل عقلاني معطوف به هدف نيازمند تصميم گيريهاي هدفمند و ابزارگرايانه است. عقلانيت فزاينده در اين حوزه اخير معمولاً موجب از خود بيگانگي و بوروكراتيك شدن جهان نو تلقي مي شود. اما عقلاني شدن در حوزه كنش ارتباطي به معني كنار زدن جنبه ها و ابعادي از ارتباط است كه موجب مخدوش سازي ارتباطات مي شوند. اين ابعاد يا درون- رواني و يا اجتماعي هستند. بنابراين پيشرفت در حوزه كنش ارتباطي به همان شيوه پيشرفت در حوزه عمل عقلاني معطوف به هدف اندازه گيري نمي شود، بلكه بايد آن نوع كنش را " براساس تفاهم بين الاذهاني خالي از زور يعني براساس ميزان گسترش حوزه كنش اجماع آميز همراه با برقراري ارتباط و تفاهم خالي از غلّ و غش " اندازه گيري كرد. هابرماس حتي بر اين اعتقاد است كه اين نوع پيشرفت اساسي تر از تكامل در حوزه كنش عقلاني معطوف به هدف است و از همين رو آن را " سرعت سنج تكامل اجتماعي" مي نامد. (62)
اين قبيل انديشه ها در باب تكامل اجتماعي سالها پس از رودررويي هابرماس با جنبش دانشجويي مطرح شدند. با اين حال نمي توان گفت كه وي در همان زمان وقتي از جزميت ماركسيستي برخي از پرهياهوترين رهبران دانشجويي انتقاد مي كرد، چنين انديشه هايي در سر نداشت. هدف وي هم در واكنش نسبت به روشها و تبليغات جنبش اعتراض دانشجويي و هم در نفي برداشت محدود آن جنبش از تكامل تاريخي، آن بود كه از حدود نظرات مرسوم و سنتي فراتر رود و مواضع خود را كه مبتني بر راه حلهاي دموكراتيك بود، روشن سازد. نقد وي بر جنبش دانشجويي مبتني بر اين اعتقاد بود كه برداشت دانشجويان از تحولات جوامع پيشرفته غربي و نيز از وابستگي و انقياد جهان سوم، قالبي و تنگ نظرانه است. نقشي كه هابرماس براي دانشجويان به عنوان پيشقراولان مباحثه عمومي و آزاد درباره مسائل عام و مهم در نظر داشت، به نظر او موجب مي شد تا حوزه عمومي پس از دوراني از توقف در گفتگو و بحث سياسي واقعي و آزاد، از نو رونق گيرد و سياسي شود. اميد او اين بود كه بدين شيوه با انگشت گذاشتن بر نقطه ضعفهاي حكومت، مشروعيت آن را به زير سؤال ببرد. البته نتيجه چنين فعاليتهايي وقوع انقلاب سوسياليستي به شيوه مورد انتظار برخي از رهبران جنبش دانشجويي نبود، ليكن به واسطه آن فعاليتها احتمالاً پيشرفتي نسبي در حوزه كنشهاي ارتباطي و اجتماعي پيش مي آمد. با توجه به تأملات بعدي هابرماس درباره ماترياليسم تاريخي مي توان گفت كه وي به درستي دريافته بود كه شرايط براي وقوع انقلاب و گذر به وجه توليد تازه اي به اندازه كافي سخت و تعارض آميز نشده بودند. شايد در جوامعي كه نظام اخلاقي و حقوقي و هويت فردي خود را براساس اصول عموم بشري استوار مي سازند، مناسب تر اين باشد كه بر ضرورت وفاداري جامعه به معيارها و اصول مقبول خودش تأكيد گذاشته شود.

پي‌نوشت‌ها:

1. Philosophische Rundschau.
2. Festschrift.
3. Zur Logik der Sozialwissenschaften originally appeared as Beihcft 5 in the Philosophischer Rundschau in February 1967; it was republished as a separate volume by Suhrkamp in 1970. Habermas’s ‘Die Universalitatsanspruch der Hermenculik’ appeared in RUdiger Bubner, Konrad Cramer, and Reiner Wiehl (eds), Hermeneutik und Dialeklik (Mohr, Ttlbingcn, 1970), pp. 73-104.
4. wirtschaftswunder.
5. Rolf Hochhuth.
6. Der stellvertreter.
7. درباره جنبش دانشجويي رك به:
see Gerhard Baub, Die Studentenbewegungen der sechziger Jahre in der Bundesrepublik und Westberlin (Pahl-Rugenstein, Cologne, 1977); Margareth Kukuck, Student und Klassenkampf: Studentenbewegung in der BRD seit 1967 (Verlag Association, Hamburg, 1977); Karl-Hcinz Lehnardt and I. udgcr Volmer, Politik zwischen Kopf und Bauch; Zur Relevanz der Persdnlichkeitsbildung in den politischen Konzepten der Studentenbewegung in der BRD (Druckladen Verlag, Bochum, 1979); and Frank Wolff and Eberhard Windaus (eds) Studentenbewegung 1967-69: Protokolle und Materialien (Verlag Roter Stern, Frankfurt, 1977).
8. Peter Dews (ed. ) Habermas: Autonomy and Solidarity: Interviews with Jilrgen Habermas (Verso, London, 1986), p. 80.
9. ibid. , p. 78.
10. Springer.
11. Bildzeitung.
12. رك به نخستين مقالات
Protestbewegung und Hochschulreform (Suhrkamp, Frankfurt, 1969)
كل نوشته هاي هابرماس درباره دانشگاه و دانشجويان در اين كتاب گرد آوري شده است.
13. Moise Tshombe
14. See BauB, Studentenbewegungen, pp. 44-68; and Uwe Bergmann et aL
Rebellion der Studenten oder Die neue Opposition (Rowohlt, Hamburg, 1968), pp. 7-32.
15. Hochsule und Demokratie.
16. Rudi Dutschke.
17. Rudi Dutschke, Geschichte ist machbar: Texte fiber das herrschende
Falsche und die Radikalitlit des Friedens (Wagenbach, Berlin, 1980), p. 76.
اين كتاب حاوي سخنرانيها و نوشته هاي سياسي دوتچكه در دهه هاي 1960 و 1970 است.
18. بحث مفصل از نظرات دوتچكه درباره جنبش دانشجويي و جنگ در اثر زير منتشر شد كه در طي 6 ماه هشت بار چاپ شد و بيش از 150000 نسخه آن به فروش رفت:
Rebellion der Studenten (pp. 33-93).
19. voluntarism در مقابل determinism ( موجبيت ساختاري ) به ويژه در ادبيات ماركسيستي-م.
20. Erich Fried.
21. C. Grossner.
22. Frankfurter Rundschau.
23. Dews, Autonomy and Solidarity, p. 80.
24. هابرماس در اينجا به دانش آموزان دبيرستانها و دانشجويان هر دو اشاره مي كند.
25. The Structural Transformation of the Fublic Sphere: An Inquiry into a Category of Bourgeois Society, trans. Thomas Burger with the assistance of Frederick Lawrence (MIT Press, Cambridge, Mass, 1989). Jilrgen Habermas, Legitimation Crisis, trans. Thomas McCarthy (Beacon, Boston, 1975), p. 134.
26. publizitische Groaunternehmen.
27. Scheinrevolution.
28. Die Linke antwortet Jurgen Habermas.
29. Oskar Negt.
30. Oskar Negt, ‘Einleitung’, in Die Linke antwortet Jilrgen Habermas (Europaische Verlagsanstait, Frankfurt, 1968), p. 32.
31. Claus Dorner.
32. Klaus DOrner, ’Obcr den Gebrauch klinischer Begriffe in der politischen Diskussion’, in Die Linke, pp. 59-69.
33. Claus Offe, ’Kapitalismus-Analyse als SelbsteinschUchterung’, in Die Linke, pp. 108-9.
34. Furio Cerutti.
35. Furio Cerutti, ‘Ein Brief an Jiirgcn Habermas’, in Die Linke, p. 44.
36. Anselm Neususs.
37. Anselm NeusUss, ’Praxis und Theorid, in Die Linke, pp. 49-50.
38. Peter Brukner.
39. Peter BrOckner, ‘Die Geburt der Kritik aus dem Geist des Gerilchts’, in Die Linke, pp. 72-4.
40. Herbert Lederer.
41. Herbert Ledcrer, ‘RevolutionareStrategie und liberates Maklertum’, in Die Linke, p. 114.
42. Ekkehart Krippendorff.
43. Ekkehart Krippendorff, ‘Zum Verhaitniszwischen Inhalt und Form von Demonstrationstechnikcn’, in Die Linke, pp. 164, 169.
44. Reimut Reiche.
45. Reimut Reiche, ‘Verteidigung der “neuen Sensibilitat” ’, in Die Linke, pp. 102-3.
46. NeusUss, ‘Praxis’, pp. 54-5.
47. Negt, ‘Einleitung’, pp. 17-32.
48. Karl Marx and Friedrich Engels, Marx Engels Werke (Dietz Verlag, Berlin, 1972), vol. 22, p. 298.
49. ibid. , vol. 13, pp. 7-11.
50. Tom Rockmore.
51. Tom Rockmore, Habermas on Historical Materialism (Indiana University Press, Bloomington, 1989).
52. Zur Rekonstruction des historischen Materialismus.
53. Quoted in Jilrgen Habermas, Communication and the Evolution of Society, trans. Thomas McCarthy, (Beacon Press, Boston, 1979), p. 98.
فصلهاي 2 تا 5 حاوي چهار مقاله اساسي كتاب بازسازي ماترياليسم تاريخي ( فرانكفورت 1976 ) است.
54. Technik und Wissenschaft als Ideologie.
55. Jilrgen Habermas, Technik und Wissenschaft als "Ideologic’ (Suhrkamp, Frankfurt, 1968).
56. Communication and the Evolution of Society, p. 136.
57. ibid.
58. Lawrence Kohlberg.
59. ibid. , p. 102.
60. ibid. , p. 116.
61. ‘Moral development and ego identity’ (pp. 69-94 of Communication and the Evolution of Society)
هابرماس در اين مقاله رابطه رشد شخصيت را با نظريه كنش ارتباطي مفصلاً بررسي مي كند. در اينجا نيز وي به آثار لورنس كلبرگ استناد مي جويد.
62. Communication and the Evolution of Society, p. 120.

منبع مقاله :
هولاب، رابرت؛ (1375)، يورگن هابرماس نقد در حوزه عمومي: مجادلات فلسفي هابرماس با پوپري ها، گادامر، لومان، ليوتار، دريدا و ديگران، حسين بشيريه، تهران: نشر ني، چاپ هفتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.