داستانی از اساطیر مصر

سرنوشت

روزگاری پادشاهی در مصر فرمانروایی می‌کرد که دلی سرشار از غم و اندوه داشت زیرا پسری نداشت که وارث تخت و تاجش گردد و پس از درگذشت او کشورش را اداره کند. شاه مصر گاه و بیگاه دست دعا و التماس بر آسمان
يکشنبه، 11 مرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرنوشت
سرنوشت

 

نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور




 

داستانی از اساطیر مصر

روزگاری پادشاهی در مصر فرمانروایی می‌کرد که دلی سرشار از غم و اندوه داشت زیرا پسری نداشت که وارث تخت و تاجش گردد و پس از درگذشت او کشورش را اداره کند. شاه مصر گاه و بیگاه دست دعا و التماس بر آسمان می‌افراشت و به زاری از خدایان در می‌خواست که فرزندی نرینه به او ببخشایند.
سرانجام خدایان خواهش او را بر آوردند و بزرگترین آرزویش را انجام دادند. ملکه فرزندی را که شاه در آرزوی او شب را از روز باز نمی‌شناخت به دنیا آورد.
در روز زادن پسر شاه، مانند روز زادن همه‌ی کودکان مصری هفت «حتحور»، مادینه خدایانی جوان و زیبا که چهره‌هایی گلگون و گوشهایی چون گوش ماده گاوان داشتند، حضور یافته بودند. آنان به هنگام تعیین سرنوشت نوزادان همیشه قیافه‌ی مهربانی داشتند، خواه برای نوزاد خوشبختی می‌آوردند خواه بدبختی، خواه او را از عطایای خود بهره‌مند می‌گردانیدند، خواه فقر و بدبختی بر پیشانیش می‌نوشتند.
باری هفت حتحور گرد گهواره‌ی شاهزاده‌ی نوزاد جمع شده بودند تا آینده‌ی او را تعیین کنند. آنان چنین گفتند: «نوزاد در هر روز و ساعت بدی به دنیا آمده است! بده بد! و تمساحی او را از میان برخواهد داشت. هر گاه تمساح نابودش نکند، به نیش ماری کشته خواهد شد و هر گاه نه تمساح سبب مرگش گردد و نه مار، سگی به زندگانیش پایان خواهد داد.»
چون کسانی که در آنجا بودند، این پیشگویی را شنیدند شتابان به کاخ اعلیحضرت فرعون دویدند و او را از این ماجرا آگاه کردند.
اعلیحضرت فرعون به شنیدن این خبر سخت پریشان و دردمند گشت و غم سراسر وجودش را فرا گرفت، اما بر آن شد که برای رهانیدن فرزند دلبند خود از سرنوشتی چنین شوم و دردناک احتیاط و پیش بینیهای لازم و ممکن را بکند.
فرعون فرمان داد تا بر فراز کوهی بلند خانه‌ای از سنگ بنا کردند و وسایل زندگی و آذوقه‌ی فراوان از کاخ به آنجا بردند و آنگاه پادگانی را در گرداگرد آن خانه مستقر کردند تا همیشه به پاسداری و نگهبانی فرزند او که می‌بایست هرگز از خانه پای بیرون ننهد، بپردازد.
چون شهزاده بزرگ شد روزی به پشت بام که به صورت ایوانی ساخته شده بود رفت. بام خانه‌های مصری همیشه مسطح است. شاهزاده از پشت بام چیزهای بسیاری دید که از آن جمله تازیی بود که در پی مردی می‌دوید.
شاهزاده از ندیم خود که دمی از کنارش دور نمی‌شد پرسید: «آن چیست که پشت سر آن مرد در جاده می‌دود؟»
ندیم پاسخ داد: «تازی است!»
شهزاده گفت: «زود زود یکی چون او را برای من بیاورند!»
ندیم شتابان به کاخ فرعون رفت و او را از خواهش شهزاده آگاه گردانید.
فرعون گفت:
- هر چه زودتر توله سگی را به کاخ پسرم ببرید که غصه نخورد!
پس تازیی کوچک به نزد شاهزاده بردند.
روزها و ماههای بسیار گذشت. کودک ببالید و بر آمد و اندامهایش زور و نیرو گرفتند. روزی پیکی به دربار پدر خود فرستاد تا این پیغام را به او بگزارد:
- چرا من باید دست روی دست بگذارم و بیکاره باشم و پای از این دژ بیرون ننهم؟ حال که سرنوشت شوم مرا از سه سو در میان گرفته است مگر به کوشش و نیرنگ می‌توانم گریبانم را از چنگ او برهانم و روزگار را به میل و اراده‌‎ی خود بگردانم. آمون رع آنچه را که بر پیشانی من نوشته شده است تغییر نخواهد داد.
فرعون سخن فرزندش را شنید و آرزویش را بر آورد. تازی‌اش را در اختیارش نهاد که همواره به دنبالش برود و آنگاه او را در کشتیی نشاندند و در ساحل سرزمین سوریه پیاده‌اش کردند.
چون شاهزاده از کشتی پیاده شد به او گفتند: «هر جا که دلت می‌خواهد برو!».
تازی همراه شاهزاده بود و از او دور نمی‌شد. شاهزاده روی به راه نهاد. هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت و با گوشت شکارهایی که می‌افکند زندگی می‌کرد.
شاهزاده در سرزمینی فرود آمده بود و در گشت و گذار بود که یکی از امیران سوریه به آن فرمان می‌راند و این امیر پسری نداشت و یگانه فرزندش دختری بود.
امیر سوریه که از نداشتن فرزند نرینه سخت افسرده و دردمند بود خانه‌ای ساخته بود بسیار بلند که هفتاد پنجره‌ی آن هفتاد ارش بلندتر از زمین بودند.
روزی امیر، فرزندان همه‌ی امیران سرزمین خارون را، که همان فلسطین باشد، فرا خواند و به آنان گفت:
- هر کس بتواند خود را به پنجره‌ی دختر من برساند او را به زنی خواهد گرفت.
روزهای بسیاری از این دعوت گذشته بود که روزی شاهزاده‌ی مصر شکارکنان به آنجا رسید.
شاهزادگان کشور خارون به پیشباز او شتافتند او را به خانه‌ی خویش بردند و به حمامش فرستادند و به اسبانش علیق دادند و برای بزرگداشت او چه کارها که نکردند. به او عطر زدند، پاهایش را با روغن مالش دادند، او را بر سر سفره‌ی خود نشاندند و نان در برابرش نهادند تا با آنان بخورد و به ادب و احترام بسیار با او به گفتگو نشستند و گفتند:
- ای جوان برازنده از کجا می‌آیی؟
شاهزاده در جواب آنان گفت: «من پسر سربازی هستم که ارابه‌های جنگی کشور مصر را می‌راند. مادرم در گذشته است و پدرم زن دیگری گرفته است و آن زن کودکان بسیار آورده است و به من کینه می‌ورزد و آزارم می‌کند و من برای رهایی از دست جور او از کشور خود گریخته‌ام!»
دل شاهزادگان به شاهزاده‌ی مصری سوخت. در آغوشش کشیدند و صورتش را غرق بوسه کردند و پس از آنکه روزهای بسیار گذشت روزی شاهزاده‌ی مصری از آنان پرسید:
- خوب، بگویی بدانم شما در اینجا چه می‌کنید؟
آنان درجواب او گفتند: «ما وقت خود را به تمرین پرش می‌گذرانیم زیرا هر کس بتواند خود را به پنجره‌ی دختر امیر سوریه برساند آن دختر را به زنی به او خواهند داد.»
شاهزاده‌ی مصری به آنان گفت: «اگر اجازه بدهید من دعایی برای جادو کردن پاهای خود می‌خوانم و می‌آیم و با شما به تمرین پرش می‌پردازم!»
پس جوانان برخاستند و با شاهزاده‌ی مصری بیرون رفتند و مانند هر روز به تمرین پرش پرداختند. شاهزاده‌ی مصر دور از آنان ایستاده بود تا بهتر بتواند همه جا را نگاه کند. دختر امیر سوریه از پنجره‌ی خود او را دید و به روی او خیره شد...
آنگاه پس از گذشتن روزهای بسیار شاهزاده‌ی مصر رفت تا با شاهزادگان خارون به تمرین پرش بپردازد. او پرید و توانست خود را به پنجره‌ی دختر امیرسوریه برساند. دختر به روی او لبخند زد و او را در میان بازوان خود گرفت و بوسه بر رویش زد.
شتابان رفتند تا برای شادمان گردانیدن دل افسرده‌ی پدر شهدخت این خبر را به او برسانند و گفتند:
- ای امیر مژده بده که مردی جوان توانست خود را به پنجره‌ی دخترت برساند!
امیر از پیکی که این خبر را آورده بود پرسید: «مردی که از عهده‌ی این کار بر آمد کیست؟»
- او پسر سربازی است که ارابه‌های جنگی را می‌راند. مردی است که برای رهایی از کین و آزار زن پدرش از مصر گریخته است. چه آن زن از روزی که خود فرزندانی آورده است چشم دیدن او را ندارد!
امیر سوریه سخت خشمگین گشت و فریاد بر آورد: «مگر من می‌توانم دخترم را به سرباز زاده‌ای که از مصر گریخته است بدهم؟ به او بگویید که زود از اینجا برود!»
شتابان رفتند و به شاهزاده‌ی مصری گفتند که: «زود برگرد به همانجایی که آمده‌ای!»
لیکن چون شهدخت این فرمان را شنید بازوی جوان را گرفت و به آمون رع سوگند خورد که:
- سوگند به زندگی فرا - هارماخیس(1) که هر گاه این مرد را از من دور کنند، دیگر نه چیزی می‌خورم و نه چیزی می‌نوشم و می‌افتم و می‌میرم!
پیک شتابان رفت و این خبر را به پدر دختر رسانید و امیر سوریه که خشمش فزونی گرفته بود فرمان داد که بروند و آن جوان را در خانه‌ی شهدخت بکشند.
شهدخت فرستادگان پدر را با روی گرفته پیشتاز کرد و به آنان گفت: «به زندگی «فرا» سوگند که هرگاه او را بکشند من هم پیش از فرو رفتن خورشید می‌میرم. من ساعتی دور از او زنده نتوانم ماند!»
باز رفتند و این سخن را به پدر دختر بازگفتند و پدر که از تهدید دخترش در بیم و هراس افتاده بود فرمان داد مرد جوان را همراه شهدخت به حضورش بردند.
چون شهزاده‌ی مصر این خبر را شنید به ترس و وحشت افتاد، لیکن امیر سوریه او را در آغوش گرفت و رویش را بوسید و به او گفت:
- بگو بدانم کیستی؟ زیرا تو اکنون پسر من شده‌ای!
مرد جوان در پاسخ او گفت: «من پسر سربازی هستم که ارابه‌های جنگی کشور مصر را می‌راند، مادرم مرده است و پدرم زن دیگری گرفته است و آن زن به من کینه می‌ورزد و من از جور و ستم او از کشور خود گریخته‌ام.»
امیر سوریه دختر خود را به او داد و خانه‌ای به او بخشید و روستاییان و کشتزارانی به او داد و از چارپایان و دیگر لوازم زندگی به مقدار کافی در اختیارش نهاد.
باری، پس از گذشت روزهای بسیار روزی مرد جوان به زن گفت: «من از سرنوشت خود آگاهم و می‌دانم که سه خطر بزرگ در کمینم نشسته است: مرا یا تمساحی خواهد کشت یا ماری یا سگی!»
شهدخت گفت: «پس این سگ را که همیشه پیشاپیش تو می‌دود باید کشت!»
جوان گفت: «نه، من سگی را که خود بزرگش کرده‌ام و از بچگی با من بوده است نمی‌کشم!»
دل شهدخت از آن پس که از سرنوشت شوی خویش آگاه گشت دمی از بیم و هراس و پریشانی و دلهره خالی نشد. می‌ترسید و بسیار هم می‌ترسید و هرگز شوهرش را نمی‌گذاشت تنها از خانه بیرون برود.
روزی شاهزاده‌ی مصری به هوس گردش و مسافرت افتاد. شهدخت نیز همراه او بیرون آمد. آن دو گردش کنان و شکارکنان به سوی سرزمین مصر رفتند. تمساحی از شط که همان شط نیل بود، بیرون آمد و به طرف دهکده‌ای رفت که شاهزاده و شهدخت در آن فرود آمده بودند.
تمساح را گرفتند و در خانه‌ای زندانی کردند و غولی را به نگهبانی آن گمشاتند. غول هرگز نمی‌گذاشت که تمساح از آن خانه بیرون بیاید و خود نیز از آن دور نمی‌شد، لیکن هر وقت تمساح به خواب می‌رفت غول از فرصت سود می‌جست و به گردش می‌رفت و در برآمدن خورشید به خانه بازمی‌گشت. تا سی و دو روز وضع به همین منوال بود.
پس از گذشتن روزهای بسیار شامگاهی شاهزاده برای تفریح و خوشگذرانی در خانه ماند. چون تاریکی شب فرود افتاد. بر تختخواب خود دراز کشید و خواب بر همه‌ی اندامهایش چیره گشت. زنش ظرفی پر از شیر در کنار بستر او نهاد.
در این دم ماری از سوراخ خود بیرون خزید و آمد تا شاهزاده را نیش بزند، لیکن زن بیدار بود و او را دید و خدمتکارانش را به کمک خواست و آنان شیر را به مار بخشیدند. مار شروع به نوشیدن شیر کرد و چندان از آن نوشید که مست شد و پشت به زمین و شکم به هوا دراز کشید و به خواب رفت و زن برخاست و با تبری او را قطعه قطعه کرد و آنگاه شوهر خود را بیدار کرد.
جوان سخت در شگفت افتاد و زن به او گفت:
- می‌بینی خدای تو اجازه داد که تو از یکی از بلایایی که تهدیدت می‌کرد رهایی یابی، پس اجازه خواهد داد که از دو خطر دیگر نیز که در سرنوشت توست، رهایی یابی!
شاهزاده بی درنگ ارمغانها و پیشکشیهایی به خدا تقدیم کرد. به پرستش او برخاست و در همه‌ی روزهای زندگیش قدرت او را ستود.
روزهای بسیار دیگر نیز گذشت. روزی شاهزاده برای گردش در اطراف ملک خود از خانه بیرون آمد و چون هیچگاه تنها بیرون نمی‌آمد، سگش نیز جست و خیز کنان به دنبالش رفت.
آنان به ساحل رود نیل رسیدند سگ خود را در آب انداخت تا شستشویی بکند. ناگاه تمساحی از آب بیرون آمد و شاهزاده را گرفت. خوشبختانه او را به طرف خانه‌ای که غول در آنجا بود برد و غول بموقع بیرون آمد و شاهزاده را از چنگ او نجات بخشید.
آنگاه تمساح به سخن درآمد و به شاهزاده گفت: «من سرنوشت تو هستم و تو را دنبال می‌کنم. هر کاری بکنی همیشه در سر راه من قرار خواهی گرفت. غول و تو و من به ناچار به هم بر می‌خوریم، لیکن غول مرا بیش از تو آزار می‌دهد. پس من شرطی به تو پیشنهاد می‌کنم و آن این است که تو غول را بکش و من تو را رها کنم، هر گاه مرا از چنگ غول که در اینجا زندانیم کرده است نجات ندهی تو خود باید بمیری. نیک بیندیش و اقدام کن! تو باید در برابر من سوگند بخوری که غول را خواهی کشت و هر گاه این شرط را نپذیری دچار مرگ خواهی گشت!»
تمساح به انتظار ماند.
و چون زمین دوباره روشن گشت و روزی دیگر آغاز شد، سگ باز آمد و سروش را دید که در دست تمساح اسیر است و تمساح این جمله را برای او تکرار می‌کند: «آیا سوگند می‌خوری که غول را بکشی؟» و شاهزاده در جواب تمساح می‌گوید: «چرا کسی را که پاسدار و نگهبان من است بکشم؟ من این کار را نمی‌کنم، لیکن مگر کسی تو را از کشتن من باز می‌دارد؟»
تمساح به شاهزاده می‌گفت: «در این صورت سرنوشت تو انجام خواهد پذیرفت. هر گاه تا غروب آفتاب سوگندی را که از تو می‌خواهم نخوری باید بمیری!»
سگ که این گفتگو را شنید به خانه دوید و دختر امیر سوریه را در آنجا یافت که نشسته بود و زارزار می‌گریست، زیرا از شب پیش خبری از شوهرش نداشت.
چون شهدخت سگ را دید که تنها به خانه آمد هق هق گریه‌اش بیشتر
شد، زیرا سگ هرگز بی سرور خود به خانه باز نگشت و دمی او را تنها نمی‌گذاشت. شهدخت زارزار می‌گریست و از نومیدی گریبانش را چاک می‌زند، لیکن سگ دامن او را گرفت و به طرف در کشید. معلوم بود که از او می‌خواست از خانه بیرون آید.
شهدخت از جای خود بر خاست و تبری را که با آن ما را از پای در آورده بود، به دست گرفت و با سگ به کنار رودخانه که غول در آنجا بود، آمد و در آنجا خود را در میان نیزار پنهان کرد و به انتظار ایستاد.
شهدخت در نیزار ایستاده بود نه چیزی می‌خورد و نه چیزی می‌آشامید، اما پیاپی خدایان را به یاری خود می‌خواند تا شوهرش را از مرگ برهاند.
و چون شامگاه شد، تمساح دوباره آغاز سخن کرد و گفت:
- آیا سوگند به کشتن غول می‌خوری یا نه؟ اگر سوگند نخوری تو را با خود به رودخانه می کشانم و در آنجا می‌کشم!
لیکن شهزاده با سر سختی بسیار پاسخ نخستین خود را تکرار می‌کرد که: «چرا دست به کشتن کسی بزنم که نگهبان سرنوشت من است!»
تمساح شاهزاده را گرفت و به سوی رودخانه برد، او را از همان نیزاری که زنش در آن چندک زده نشسته بود به طرف رودخانه می‌برد. ناگهان زن از نیزار بیرون پرید و در آن دم که تمساح دهان خود را برای بعلیدن شاهزاده باز کرده بود، با تبر تیزش بر سر او کوفت. در این موقع غول نیز رسید و خود را به روی تمساح انداخت و کارش را ساخت.
زن شوهر خود را در آغوش کشید و گفت: «این بار نیز خدای تو اجازه داد که تو از چنگ سرنوشت بگریزی! باشد که از سومین بلا نیز رهایی‌ات بخشد!»
شاهزاده بی‌درنگ پیشکشیها و ارمغانهای بسیار به خدا تقدیم کرد و به ستایشش ایستاد و قدرت او را در همه‌ی روزهای زندگیش ستود.
بر این ماجرا نیز روزهای بسیار گذشت. روزی دشمن بر سوریه تاخت.
زیرا پسران امیر خارون از آن روز که دختر امیر سوریه زن مردی شده بود که خود می‌گفت ماجراجویی بیش نیست، کینه‌ی امیر سوریه را به دل گرفته بودند. آنان سپاهی گران گرد آوردند و با ارابه‌های جنگی بسیار به سوریه حمله کردند و سپاه امیر سوریه را تار و مار و خود او را اسیر کردند و چون شهدخت و شوهرش را در آنجا پیدا نکردند از پدرش پرسیدند: «دخترت کجاست؟ پسر راننده‌ی ارابه‌های کشور مصر که تو دختر خود را به زنی به او داده‌ای کجاست؟»
امیر پیر به آنان چنین پاسخ داد: «او برای شکار از کشور بیرون رفته است. من چه می‌دانم که او و دخترم کجا هستند؟»
امیر زادگاه پس از شنیدن این جواب با هم به شور نشستند و به همدیگر گفتند: «بیایید به دسته‌ها و گروههای کوچک تقسیم بشویم و هر گروه به سویی برود و همه جا را بگردد، هر یک از ما که آن دو را پیدا کند باید شوهر شهدخت را بکشد، اما با خود شهدخت هر طور دلش خواست رفتار کند!»
پس هر یک از امیرزادگاه گروهی از سربازان را همراه خود گردانید و روی به راه نهاد. گروهی به شرق رفت، گروهی به غرب، گروهی به شمال و گروهی به جنوب. گروهی که به سوی جنوب حرکت کرده بود تا رفت و رفت تا به کشور مصر و شهری که شهزاده‌ی مصر و زنش در آن نشیمن گرفته بودند، رسید. غول از آمدن آن گروه خبردار شد و به نزد مرد جوان شتافت و به او گفت:
- هفت تن از پسران امیر خارون برای پیدا کردن تو به اینجا آمده‌اند و هر گاه تو را پیدا بکنند بی‌درنگ به قتلت می‌آورند و با زنت به میل و دلخواه خود رفتار می‌کنند. عده‌ی سپاهیان آنان چندان زیاد است که ایستادگی در برابر آنان ممکن نیست. تو باید از برابر آنان بگریزی، من هم به نزد برادران خود می‌روم.
آنگاه شاهزاده‌ی جوان زن و سگش را برداشت و به غاری در کوهستان پناه برد و در آن پنهان گشت. آنان دو روز و دو شب در آغاز بودند و امیر زادگان
سرنوشت
امیر زادگان کشور خارون از دهانه‌ی غار گذشتند.
کشور خارون با سربازان خود آمدند و از برابر دهانه‌ی غار گذشتند و کسی بویی از پنهان گشتن شهزاده‌ی مصری و زن و سگش در آن غار، نبرد. لیکن در آن دم که آخرین آنان از آنجا می‌گذشت تازی از غار بیرون آمد و در پی او دوید و بنای پارس کردن نهاد.
امیرزادگان خارون آن سگ را شناختند، زیرا آن سگ سگی تازی نژاد بود و در آن ملک مانندش پیدا نمی‌شد. پس همه بازگشتند و وارد غار شدند.
زن خود را به روی شوهرش انداخت تا به دفاع از او برخیزد، لیکن در این دم نیزه‌ای در تنش فرو رفت و بی‌جان نقش زمینش کرد.
شهزاده‌ی جوان مصری شمشیر برکشید و یکی از امیرزادگان خارون را کشت و سگش نیز مرد دیگری را به دندان پاره پاره کرد، لیکن دیگران نیزه‌های خود را به سوی آن دو پرتاب کردند و از پایشان در آوردند.
امیرزادگان کشور خارون کالبد بی جان آنان را از غار بیرون آوردند و بر خاک انداختند تا طعمه‌ی جانوران رنده و پرندگان لاشخوار گردد. سپس به راه افتادند تا به دیگران که به سوی غرب و شرق و شمال رفته بودند، بپیوندند و با آنان به کشور خویش بازگردند و زمینهای امیر سوریه را میان خود تقسیم کنند.
در آن دم که آخرین نفر آنان از دهانه‌ی غار دور می‌گشت، شهزاده‌ی جوان که هنوز نیمه‌جانی داشت چشم باز کرد و زن و سگش را دید که در کنار او از پای در آمده بر خاک افتاده اند.
پس شاهزاده زبان به ناله گشود و چنین زارید: «تصمیم خدایان هر چه باشد بی چون و چرا انجام می‌گیرد. حتحورها در روز زاده شدن من تصمیم گرفته بودند که سگم سبب مرگم گردد. اکنون حکم آنان انجام یافته است، زیرا در حقیقت مرا سگ من به دشمنانم تسلیم کرد. من بزودی می‌میرم، زیرا زندگی بدون این دو موجود که در کنار من بر خاک افتاده‌اند برایم تحمل فرسا و غیر ممکن است!»
آنگاه شاهزاده دست به سوی آسمان برافراشت و فریاد زد: ای خدایان! من هرگز گناهی به درگاه شما نکرده‌ام، از این روی حق دارم از شما بخواهم که در این دنیا کفن و تابوت داشته باشم و ندای حقیقت در برابر داوران آمن تیت گواه من باشد!
شاهزاده بی جان بر زمین افتاد. لیکن خدایان صدای او را شنیدند و نه خدا با هم به سوی او آمدند و رع هرمخیس به همراهان خود گفت:
«آنچه مقدر کرده بودیم انجام پذیرفته است، اکنون بیایید زندگی تازه‌ای به این زن و شوهر بدهیم، زیرا دلبستگی و مهری که این دو به یکدیگر نشان دادند، شایسته‌ی چنین پاداشی است!»
و مادر خدایان در تأیید سخنان رع هرمخیس سر تکان داد و گفت: «آری دلبستگی و مهری چنین بزرگ پاداش بزرگی را در خور است!»
دیگر خدایان نیز این گفته‌ی وی را تأیید کردند.
آنگاه هفت حتحور پیش آمدند و گفتند: «آنچه مقدر شده بود انجام پذیرفته است. اکنون اینان زندگی دوباره بیایند!»
شاهزاده چون با زن و سگ خود زندگی دوباره یافت سخت شادمان گشت و این شادمانی را پنهان هم نکرد. او همه‌ی داستان خود را به شهدخت نقل کرد و آنگاه او را برداشت و با خود به کاخ فرعون مصر برد و فرعون فرزند خود را باز شناخت و از باز یافتن او بسیار شادمان شد و چون دانست که دیگر خطری پسرش را تهدید نمی‌کند شادمانیش فزونتر گردید.
فرعون سپاهی از پیادگان و سواران و ارابه‌های جنگی بسیار در اختیار پسر خود نهاد تا برود و دشمنان خود را گوشمالی بدهد.
شاهزاده با سپاه خود به سوی سوریه، کشوری که زنش را از آنجا آورده بود، عزیمت کرد. او خود را به امیر زادگان خارون که سر در پی‌اش نهاده بودند و پس از کشتن او سرگرم تقسیم مال و ملک پدر زن او بودند رسانید و همه‎‌ی آنان را از پای در آورد و امیر سوریه را دوباره بر تخت امارت نشانید و با غنایم بسیاری که از دشمنان خود گرفته بود به کشور مصر بازگشت و همه‌ی آنها را به خدای خود آمون رع پیشکش کرد. پس آنگاه بقیه‌ی ایام عمر را با زن و سگ محبوب خود در خوشی و خرمی به سر آورد و در همه‌ی عمر هرگز روزی نشد که به نیایش آمون رع برنخیزد و قدرت او را نستاید!
لیکن همه این داستان را بدین گونه که ما نقل کردیم نمی‌سرایند، بلکه بعضی می‌گویند که خدایان خود نیز پس از مقدر کردن سرنوشت مردمان آن را تغییر نمی‌توانند بدهند و از این روی هیچ قدرتی نمی‌توانست شاهزاده‌ی مصری را از چنگ سرنوشت برهاند. می‌گویند که سگ در گرما گرم پیکار که خشم و کین دیدگانش را تیره و تار ساخته بود بی‌آنکه خود بداند سرورش را زخمی کرد و شاهزاده به زخم او کشته شد و پیشگویی حتحورها بدین گونه به حقیقت پیوست، با این همه خدایان بخشنده و مهربان در آن دنیا شاهزاده‌ی مصری و زنش را از زندگی خوش و خرمی برخوردار کردند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Phrâ-Harmakhis.

منبع مقاله :
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط