نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
اونامونو (1) در پرستشگاه کرنک (2) به خدمت، آمون رع، شاه خدایان گماشته شده بود. او بر کارهای خراطی و نجاری نظارت داشت و به خراطان و نجاران دستور میداد.روزی، در شانزدهمین روز ماه برداشت محصول، در سال پنج، فرمان یافت که برای به دست آوردن چوبهای گرانبها که میخواست آنها را در ساختن کشتی تازهای به کار ببرند، به مسافرتی برود، زیرا آمون رع، شاه خدایان فرمان داده بود که کشتی تازهای در رود نیل انداخته شود. اونامونو سرگذشت خود را در این مسافرت بدین شرح آورده است:
«روزی که به تانیس، (3) پایتخت بخش شمالی مصر رسیدیم بیدرنگ به پیشگاه سمندس (4) شاه و همسر والاتبار و بسیار شریف او تانتامانو (5) شتافتم و فرمانی را که به ارادهی آمون رع، شاه خدایان، از طرف کاهن تبس نوشته شده بود، تقدیمشان کردم. آنان دستور دادند که دبیری حاضر شود و آن نامه را برایشان بخواند و آنگاه فرمان دادند که بیدرنگ در انجام دادن فرمان آمون رع، شاه خدایان و خداوندگار همگان اقدام کنند. من تا چهارمین ماه برداشت محصول در تانیس بودم، سپس سمندس و تانتامانو مرا همراه ناخدایی به مأموریت فرستادند. ما در نخستین روز چهارمین ماه برداشت محصول در دریای بزرگ سوریه بر کشتی نشستیم. نخستین توقف ما در دورا، (6) شهری از زاک کالا (7) بود و بادیلو (8) که فرمانروای آن سرزمین بود فرمان داد که ده هزار نان و کوزهای شراب و یک ران گاو برای من آوردند. لیکن یکی از ملاحان کشتی ما از کشتی گریخت و کوزهی زرینی سنگین و پنج کوزهی سیمین بسیار سنگین و کیسهای پر از سیم با خود برد. من پگاه از خواب برخاستم و به نزد امیر رفتم و به او گفتم: «در کشتی من، در بندری که از آن توست دزدی شده است، چون تو امیر این سرزمینی، حفظ و نگهداری کشتی به عهدهی تو بوده است. باید زر و سیم مرا پیدا کنی، زیرا آنچه را که از من دزدیدهاند از آن من نبوده است بلکه از طرف آمون رع، شاه خدایان، و سرور سراسر کشور و سمندس شاه و کاهن بزرگ تبس و دیگر شخصیتهای بزرگ کشور در اختیار من قرار گرفته بود که با آن بهای چیزهایی را که میخرم و هدایایی را که میبایستی به تو و همسایگان تو و خاصه زیکاربال، (9) شاهزادهی بیبلوس تهیه کنم، بپردازم».
او در پاسخ من گفت: «بسیار خوب، اما من چگونه میتوانم داستانی را که تو نقل میکنی راست پندارم و آن را باور کنم؟ من کسی را که به کشتی تو دستبرد زده است نمیشناسم. هر گاه او از رعایای من بود از خزانهی خود تاوانت میدادم، لیکن هر گاه او از ملاحان تو باشد، خود را مسئول او نمیدانم و به تو بدهکار نیستم. بهتر است چند روزی در اینجا درنگ کنی تا شاید او را پیدا کنیم!»
من نه روز در آن بندر به انتظار ماندم و سپس دوباره به نزد او رفتم و گفتم: «تو سیم و زر مرا پیدا نمیکنی، پس من با کشتی و ناخدای آن از اینجا میروم. ما به بندر «صور» میرویم. هر گاه تو سیم و زر مرا پیدا بکنی آنها را در نزد خود نگاه دار تا من در راه بازگشت خود به مصر که بار دیگری به نزد تو میآیم آنها را از تو بگیرم!»
او پیشنهاد مرا پذیرفت و من در دهمین روز چهارمین ماه برداشت محصول دوباره بر کشتی نشستم و در دریای بزرگ سوریه به حرکت در آمدم.
چون به بندر صور رسیدم به نزد فرمانروای آنجا رفتم و داستان خود را به وی شرح دادم و شکوه کرده که امیر دورا دزدان اموال مرا پیدا نکرده تاوان هم نداده است. لیکن امیر صور از این سخنان بر آشفت و کار من دشوارتر گشت. او از دوستان یکدل امیر دورا، بود و از این روی در جواب من گفت: «خاموش باش و گرنه بدبختی بزرگی بر سرت میآید!»
بامداد فردا من از صور بیرون آمدم و در دریای سوریه کشتی راندم تا به قرارگاه زیکاربال امیر بیبلوس رسیدم.
در کشتی گروهی از کسان زاک کالا سوار بودند و صندوقی با خود داشتند. من این صندوق را باز کردم و در آن سی تابونو (10) پول پیدا کردم و آنها را ضبط کردم و به آنان گفتم: «اینک من پول شما را بر میدارم و تا موقعی که پولی که دزدیده شده است پیدا نشود آن را پس نمیدهم!»
آنان گفتند: «ما پول تو را برنداشتهایم، ما نمیدانیم چه کسی آنها را دزدیده است؟»
اما من گوش به این حرفها ندادم و سخن خود را تکرار کردم که: «من پول شما را نمیدهم تا پول مرا پیدا کنید!»
آنان چون دیدند که من از تصمیم خود بر نمیگردم بناچار از کشتی پیاده شدند و رفتند و من به سیر خود در دریا ادامه دادم تا به بندر بیبلوس رسیدم. من نائوس (11) یعنی صندوق مقدسی را که مجسمهی آمون، خدای راه، در آن بود و کاهن بزرگ تبس در اختیارم نهاده بود تا در مسافرت حافظ و نگهبانم باشد برداشتم و از کشتی پیاده شدم.
امیر بیبلوس به من پیغام فرستاد: «از بندر من دور شو!»
من کس به نزد او فرستادم و پیغام دادم که: «چرا میخواهی مرا از اینجا برانی؟ آیا این تصمیم را برای این گرفتهای که زاک کالاییها به تو گفتهاند من پول آنان را ضبط کردهام؟ اما پولی که آنان با خود داشتند از آن من است، زیرا پول مرا در آن هنگام که در بندر دورا لنگر انداخته بودم از من دزدیدهاند! بهوش باش! من مردی هستم، مرا سرورم کاهن بزرگ تبس بدینجا فرستاده است تا چوبهای لازم برای کشتی تازهای که برای خدا باید ساخته شود فراهم کنم. کشتیی که به خرج سمندس شاه و همسرش ملکه تانتامانو مرا بدینجا آورده بود، اکنون از اینجا رفته است. هر گاه میخواهی که من بندر تو را ترک گویم به یکی از ناخدایان کشتیهای خود فرمان بده که در موقع رفتن به دریا مرا هم در کشتی خود سوار کند و به مصر بازگرداند».
لیکن او آرام نگرفت و نوزده روز تمام هر روز کس پیش من فرستاد و پیغام داد که: «از بندر من دور شو!»
سرانجام آمون رع به پشتیبانی من معجزهای پدید آورد. در نوزدهمین روز اقامت من هنگامی که زیکاربال به خدایان خود قربانیی تقدیم میکرد، یکی از ملازمانش به تشنجی سخت گرفتار آمد و به ارادهی آمون بر زمین افتاد و به خود پیچید و فریاد زد که: «هر چه زودتر فرستادهی آمون را بر گردانید! وادارش بکنید که از اینجا برود!»
در آن روز من کشتیی پیدا کردم که به مصر میرفت. هر چه داشتیم در کشتی نهادم و با ناشکیبایی بسیار به انتظار آمدن شب ماندم تا از آنجا بگریزم. ناگهان فرماندار بندر به نزدم آمد و گفت:
«تا فردا در اینجا بمان! امیر چنین اراده کرده است!»
او به ناخدای کشتی هوشدار داد که آن شب لنگر برنگیرد و به دریا نرود. فردای آن روز من به حضور امیر بیبلوس رفتم و او که سخت خشمگین بود به تندی از من پرسید:
«تو ادعا میکنی که فرستادهی آمون رع هستی، من چگونه ادعای تو را باور بکنم؟ نامهی کاهن بزرگ را که در آن به تو فرمان داده است بدینجا بیایی، کشتی از چوب اقاقیا که سمندس شاه به تو داده است و ملوانان سوری آن کجا هستند؟ آیا تو ماجراجو و یا گناهکاری نیستی که شاه تو را به یکی از ناخدایانش سپرده تا در دریا غرقت کند؟»
من در پاسخ او گفتم: «هرگاه سمندس شاه از من خبری پیدا نکند، دستور میدهد که در همه جا به دنبال من و تندیس خدایانی که به من سپرده است، بگردند!»
من در این لحظهی حساس بهتر آن دیدم که دم بر نیاورم و خاموش باشم. او به سخن خود چنین افزود:
«تو میگویی برای انجام دادن مأموریتی بدینجا آمدهای، مأموریت تو چیست؟»
پاسخ دادم که: «من برای فراهم کردن تخته آمدهام تا با آن کشتی تازهای برای آمون رع، شاه خدایان، ساخته شود. کاری را که پیشتر پدر تو کرده است، پدر پدرت کرده است، تو نیزبکن!»
او گفت: «بسیار خوب، هر کاری که آنان کردهاند من هم میکنم، لیکن پدران من تنها بدین دلیل کاری را که از آنان خواسته بودند، انجام دادند که فرعون شش کشتی پر از کالا از کشور مصر برای آنان فرستاده بود تا در انبارهای خود خالی کنند، آیا تو هم شش کشتی پر از کالا با خود آوردهای؟»
آنگاه فرمان داد تا دفترهای حساب زمان پدر و پدر بزرگش را آوردند و دستور داد که آنها را در برابر من بخوانند. طبق این دفاتر روی هم رفته کالاهایی به ارزش هزار تابونوی نقره از طرف مصر برای امیر بیبلوس فرستاده شده بود. او روی به من کرد و گفت:
«هر گاه فرعون مصر سرور و فرمانروای من بود، و من از او فرمان میبردم و دست نشاندهاش بودم دیگر لازم نبود که برای من زر و سیم بفرستد و بگوید: «فرمانهای آمون را انجام بده!» اما من نه فرمانبردار و نه نوکر کسی هستم که تو را به نزد من فرستاده است، من فرمانروای مطلق العنان این سامانم!»
اما من بی آنکه پریشان شوم در جواب او گفتم: «بهوش باش! این فرمان آمون رع، شاه خدایان است! اوست که به کاهن بزرگ که سرور من است فرمان داده است مرا بدینجا بفرستد و من همراه این خدای بزرگ روی به راه نهادهام. اکنون رفتار خود را بسنج، ببین چه میکنی! تو این خدای بزرگ را که نوزده روز است در بندر توست منتظر نگاه داشتهای و اعتنایی به وجود مقدس او نمیکنی!»
«و تو چوبهای سدر لبنان را با آمون که خدای آنهاست معامله میکنی؟»
«مگر نمیدانی که آمون رع، شاه خدایان، سررشتهی زندگی و سلامت را به دست دارد؟ بهتر است تو نیز چون پدران خود که در همهی عمر آمون رع را میپرستیدند و برای او قربانیان بسیار تقدیم میکردند، خدمتگزار او باشی! نیک بیندیش! هر گاه فرمان او را انجام بدهی زنده و سالم و تندرست خواهی ماند و کشور و ملت خود را خوشبخت خواهی گردانید! اکنون دستور بده تا دبیر مرا بدینجا بیاورند. من او را به نزد سمندس شاه و ملکه تانتامانو میفرستم و آنان فرمان میدهند هر چه از آنان میخواهم برای بازگشت من به مصر فراهم کنند و بدینجا بیاورند و من هر چه تو از من بخواهی به تو میدهم!»
چون سخن من به پایان رسید دل زیکاربال آرام گرفت. او نامهی مرا به بریدی داد و دستور داد که سه تیر زیبا بر کشتی بار کردند، یکی تیر عرشهی کشتی آمون رع بود، یکی تیر جلوکشتی و دیگری تیر عقب کشتی، چهار تیر دیگر نیز که با تبر تراشیده به شکل چهار گوش در آورده بودند بر آنها افزود و روی هم رفته هفت تیر به مصر فرستاده شد.
فرستادهی زیکاربال به مصر رفت و در نخستین زمستان به سوریه بازگشت. سمندس شاه و ملکه تانتامانو چهار خمره و طشتی پر از طلا و پنج خمره پر از نقره و ده طاقه کتان سلطنتی که با آنها ده دست بالاپوش میشد دوخت، پانصد طومار پاپیروس لطیف، پانصد پوست گاو، پانصد طناب، بیست کیسه عدس، سی صندوق ماهی خشک با او فرستاده بودند. ملکه تانتامانو پنج طاقه کتان شاهانه و یک کیسه عدس و پنج صندوق ماهی خشک نیز برای خود من فرستاده بود.
امیر از دیدن این هدایا بسیار شادمان گشت و دستور داد سیصد مرد و سیصد گاو در اختیار من نهادند تا درختان را بیندازیم. درختان را انداختیم و زمستان آنها را در زمین باقی گذاشتیم و سپس در سومین ماه برداشت محصول همهی آنها را به سوی ساحل دریا بردیم.
زیکاربال بیرون آمد و چوبها را بررسی کرد و سپس کس دنبال من فرستاد که بگوید: «بیا!» و چون من به نزد او رفتم زیکاربال گفت: «ببین، کاری را که پدران من کرده بودند، من هم کردم، اگر چه تو چون اسلاف خود دست و دلباز نبودی. این چوبها را که در اینجا ریختهاند ببین! هر طور دلت میخواهد رفتار کن! چوبها آماده است و تو میتوانی بگویی آنها را در کشتی بار کنند، اما باید شتاب کنی، چون ممکن است حوصلهی من سر برود. سرنوشت فرستادگان خاموئیس (12) را به یادآور که هفده سال در این کشور به انتظار ماندند و سرانجام در اینجا مردند!»
من به او جواب دادم که: «تو مرا با مردان بی ارزشی برابر مینهی! تو چگونه جرأت میکنی با فرستادهی آمون رع نیز چنین رفتاری بکنی؟ جای آن دارد که تو فرمان به افراشتن ستون پیروزی بدهی و در آن سنگ بنویسی: آمون رع، شاه خدایان، آمون خدای راهها را به عنوان سفیر آسمانی و اونامونو را به عنوان سفیر زمینی خود به نزد من فرستاد تا چوب و تختهی لازم برای ساختن کشتی مقدس آمون رع فراهم کنم. من درختانی را برانداختم و چوبها آنها را بر کشتیهایی که ملاحان من آنها را میراندند، بار کردم و آنها را به مصر فرستادم تا آمون رع ده هزار سال بیش از آنچه برایم مقدر شده است، زندگیم بخشد. چنین باد! و چون پس از گذشت سالهای بسیار فرستادهای از سرزمین مصر بدینجا بیاید و نان تو را روی ستون سنگی بخواند، تو در آمون تیت، چون خدایانی که در آنجا هستند، آب خنک و گوارای سعادت خواهی نوشید!»
او گفت: «باید دربارهی گفتههای تو نیک بیندیشم!»
من گفتم: «من در بازگشت خود به تبس آنچه از تو شنیدهام به کاهن بزرگ باز میگویم و او ارمغانهایی برای تو میفرستد!»
پس از این گفتگو من به ساحل دریا رفتم تا چوبهایی را که در آنجا نهاده بودند بررسی کنم. ناگاه دیدم که ده کشتی به ساحل میآیند. این کشتیها به زاک کالاییها تعلق داشتند و فرمان داشتند مرا بگیرند و زندانی بکنند.
من که در برابر این بدبختی تازه نومید شده بودم، در ساحل بر زمین نشستم و گریه سر دادم. دبیر امیر سبب گریه و پریشانیم را پرسید و من در پاسخ او گفت: «آیا کلنگانی را که به سوی مصر پرواز میکنند نمیبینی؟ نگاه کن، آنان به سوی آبهای خنک بر میگردند، اما من تا کی باید سرگردان باشم؟ مردان زاک کالا را میبینی؟ اینان آمدهاند مرا بگیرند و زندانی کنند!»
او رفت و شرح درد و نومیدی مرا به امیر بازگفت. امیر هم چون از درد دل من آگاه شد به گریه افتاد و به دبیر خود دستور داد که دو کوزه شراب و گوسفندی برای من بفرستد. گذشته از اینها تانتانوئیت (13) را هم که زن آواز خوانی از مصر بود و در خدمت او به سر میبرد به نزد من فرستاد. به او گفته بود که: «برای او آواز بخوان تا اندیشههای خوش و شادیبخش به دلش راه بیاید!» و نیز کس به نزد من فرستاد و پیغام داد که: «بخور و بنوش و خوش باش و دل قوی دار! بامداد فردا خواهی شنید که چه میگویم!»
بامداد فردا او کسان خود را به روی موج شکن آورد و خود در میانهی آنان ایستاد و به زاک کالاییها گفت:
- «به اینجا آمدهاید چه کنید؟»
آنان در پاسخ او گفتند: «ما برای تعقیب این کشتیها که تو با این مرد منفور به مصر میفرستی آمدهایم!»
امیر جوابشان داد: «من نمیتوانم فرستاده آمون رع را در اینجا زندانی کنم یا در اینجا نگاه دارم و مانع از رفتنش به مصر گردم. شما بگذارید من او را از اینجا بیرون بکنم، آنگاه به دنبالش بروید و بگیرید و زندانیش بکنید!»
و امیر حیلهگر بیبلوس همان طور که گفته بود فرمان داد تا مرا در کشتی نشاندند.
کشتی من از بندر دور شد و به میانهی دریا رفت. دریغ که بدبختیهای من پایان نیافته بود. باد مرا به کشور آلازیا (14) که در مصب رود اورونت (15) قرار داشت انداخت. من که از دست زاک کالاییها گریخته بودم به چنگ راهزنان دیگری افتادم. آری مردان آلازیا شتابان آمدند تا مرا بگیرند و بکشند و کشتیام را غارت بکنند. آنان مرا به جایی که شهدختشان، حتیبی، (16) خانه داشت بردند. او در این موقع از یکی از خانههای خود بیرون آمده بود تا به خانهی دیگری برود. من بنای خواهش و التماس نهادم و روی به ملازمانش نمودم و پرسیدم: «آیا در میان شما کسی نیست که مصری بداند؟»
یکی از ملازمان شهدخت گفت: «من زبان مصری را میفهمم!»
من به او گفتم: پس هر چه من میگویم به شهدخت خود ترجمه کن! حتی در شهر تبس و پرستشگاه آمون نیز شنیدهام که میگفتند: اگر در جایی دیگر بیدادگری و ناروایی به مردم روا دارند در کشور آلازیا جز به داد و دهش رفتار نمیکنند، ولی در اینجا با من بیداد و ستم میکنند!
شهدخت گفت: «آه! درست شرح بده ببینم چه میگویی؟»
من سخن از سر گرفتم و گفتم: «مگر نمیبینی که اینان میگویند تو فرمان به کشتن من که دریای خشمگین و باد سرکش به کشورت انداخته است دادهای؟ اما من فرستادهی آمون هستم و هر گاه مرا از میان بردارند، سرورم، فرعون فرمان میدهد که تا پایان زمانها در پی من بگردند و اما دربارهی کارکنان کشتی که قصد کشتن آنان را نیز دارند باید بگویم که آنان از رعایای امیر بیبلوس هستند و به یقین آن امیر به خونخواهی آنان بر میخیزد و هر گاه به کشتیهای تو دست یابد کارکنان بیش از ده کشتی تو را به قتل میرساند!»
شهدخت ملت خود را فرا خواند و مردان خود را فرمود تا دست به کشتار نزنند، آنگاه روی به من نمود و گفت: «برو، استراحت کن!»
من به فرمان او از جنگ راهزنان آلازیا آزاد شدم. همهی گنجینههایی را هم که همراه داشتم و به مصر میبردم به من پس دادند.
بدین گونه بود که رنجها و دشواریهای اونامونو، فرستادهی آمون پایان یافت و او چون به تبس رسید دستور داد که شرح سیاحتش را بر پاپیروس بنویسند و این پاپیروس گرانبها که در گور او قرار داشت خاطرهی سیاحت او را حفظ کرده و به ما رسانیده است.
پینوشتها:
1. Ounamounou.
2. Karnak.
3. Tannis.
4. Smendés.
5. Tantamanou.
6. Dora.
7. Zakkala.
8. Badilou.
9. Zikarbal.
10. Tabonou.
11. Naos.
12. Khamois.
13. Tantanouit.
14. Alasia.
15. Oronte.
16. Hatibi.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم