نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
روزی رامسس دوم، فرعون مصر بر آن شد که در کشور خویش به سیر و سیاحت بپردازد مرزهای کشور مصر در دوران سلطنت او بسی فراتر از مرزهای قلمرو فرمانروایی اجدادش برده شده بود و او گذشته از مصر بر بسیاری از کشورهای همسایه نیز فرمانروایی داشت.رامسس دوم همهی درباریان و «یاران» خود را آگاه کرد که خواهد از همهی سرزمینهای زیر فرمان خود بازدید کند. به زودی وسایل سفر آماده گشت و رامسس دوم روی به راه نهاد. کشتیهای جنگی او در دریای سرخ و دریای «بسیار سبز» (بحر اخضر) به انتظارش بودند تا او را به آن سوی دریا ببرند و همراهش باشند، در راههای زمینی نیز همهی سپاه مصر از پیاده و سواره و ارابههای جنگی که با اسبانی قوی پیکرو زیبا کشیده میشدند، آماده بودند تا ملتزم رکابش گردند و هر گاه خطری بروز کند در حفظ جانی بکوشند.
موکب فرعون به کندی و آرامش بسیار حرکت میکرد و در هر شهری فرعون چند روز و حتی چندین هفته درنگ میکرد. سران و بزرگان و امیران هر کشور و ناحیهای به پیشتازش میشتافتند و مراسم بندگی و فرمانبرداری به جای میآوردند و ارمغانها و هدایایی تقدیمش میکردند. آنان گرانبهاترین و کمیابترین فرآوردههای کشور خویش را پیشکش او میکردند تا چند روزی در التزام موکب پر شکوه فرعون به سر برند و در مراسم مذهبی که به افتخار آمون رع، خدای بزرگ، بر پا میشد، شرکت کنند.
گاه اتفاق میافتاد که امیران و فرمانروایانی که فرعون آنان را نمیشناخت میآمدند و سر اطاعت و فرمانبرداری در برابر او فرود میآوردند و میگفتند: «آمادهی خدمت فرعون هستیم!» و دادن باج و خراج را هم فراموش نمیکردند.
ارمغانها و پیشکشیهای آنان بسیار فزونتر از آن بود که انتظار میرفت. فرعون نام و آوازهای چنان بلند داشت که فرمانروایان و سروران میخواستند همهی گنجهای خود را به پای او بریزند و از پشتیبانی او برخوردار گردند. هر روز ارابههای تازهای به جمع ارابههای موکب پرشکوه فرعون افزوده میشدند و این ارابهها پر بودند با هدایا و ارمغانهای گوناگون گرانبها!
بدین گونه فرعون توانا بی آنکه اقدامی بکند، تنها در سایهی شهرت و شخصیت خود و نیز لطف و پشتیبانی آمون رع میدید که قلمرو امپراتوریش روز به روز توسعه مییابد و بر شماره رعایایش افزوده میشود.
در ضمن این گشت و گذار، رامسس دوم، فرعون مصر از میدان جنگی بازدید کرد که خود در جوانی ارتش مصر را در آن به پیروزی رسانیده بود. او مدت بیشتری در کادش (1) واقع در سوریه درنگ کرد، چه آنجا میدان پیکارهای نمایانی بود که او با هیتیها (2) کرده بود.
فرعون در آنجا یکی از دبیران را که در التزام رکابش بود فرا خواند و از او خواست تا شرح رسمی این روزهای پیروزمند را برای او بخواند و از شنیدن شرح آن وقایع سخت به هیجان آمد و آنگاه برای این که بار دیگری از خدایان مهربان که او را مشمول مهر و عنایت خود قرار داده بودند، سپاسگزاری کند، فرمان داد برای آنان قربانیانی بکنند و سرودهایی در وصفشان بسرایند. سپس دبیران را فرمود تا بروند و نوشتههایی را که او برای جاویدان نگاه داشتن خاطرهی پیروزیهای بزرگ مصریان دستور داده بود بر ستونهای سنگی بکنند بازدید کنند و در تجدید و اصلاح آنها بکوشند و نیز فرمان داد این نوشتهها را بر تخته سنگهای بیروت و سمیرن (3) و در سراسر راه او که تخته سنگی بود، بازنویس کنند.
در سر راه او در همه جا روستاییان که جامههای عید بر تن کرده بودند و روغنهای خوشبو بر زلفان خود مالیده بودند، به پیشتازش میشتافتند. آنان آرزو داشتند که او را ببینند و درودش بفرستند. شهرنشینان نیز با دستههای گل و شاخههای سبز و حلقهها و تاجهای گل در آستانهی در خود به انتظارش میایستادند به هر جا که فرعون پای مینهاد نوای شادی و سرور از آنجا بر میخاست.
هر امیر و فرمانروایی بر آن میکوشید که پیشکشیهایی که به فرعون میبرد بیشتر و گرانبهاتر از پیشکشیهای همسایگان خود باشد. همه میخواستند ارمغانهایی درخشانتر و گرانبهاتر به فرعون تقدیم کنند تا نظر عنایت رامسس بزرگ، فرعون نامدار مصر را به خود جلب کنند و لطف و حقشناسی رامسس بزرگ را تنها شامل خود گردانند. موکب رامسس که بدین گونه پیش میرفت به سرزمین فرات بالا که تیول امیر بختان بود، رسید و امیر بختان پیشتاز پرشکوهی از او کرد.
امیر بختان خود را بندهی فرمانبردار رامسس دوم خواند و هدایا و پیشکشیهای فراوان به وی تقدیم کرد و خطابهای شیوا در پیشتاز و ستایش او خواند که آن را نامدارترین شاعران کشور بختان با دلنشین ترین کلمات انشاد کرده بودند. او از خدایان زندگی دراز و سعادتبار و پیروزی و نعمت برای فرعون جاویدان خواست و بعد برای حسن ختام این خطابه اظهار داشت که گرانبهاترین گوهر کشور خود را به فرعون تقدیم میکند و آن دختر بزرگ او بود که زیبایی شگفتانگیز و بیمانندی داشت.
شهدخت چنان زیبا و دلفریب بود که فرعون در همان دیدار نخستین دل بدو باخت و بیدرنگ اظهار داشت که او را به همسری خود بر میگزیند و با خود به مصرش میبرد. فرعون از دیدار وی چنان شاد و مسرور گشته بود که در همان روز نام تازهای به وی داد و بر آن شد که از آن پس او را به نام مصری نفرو-رع (4) بخوانند و ملکهی مصر و سرور و بانوی همهی همسرانش بدانند که در حرم تبس زندگی میکردند.
و چون فرعون شهدخت کشور بختان را به مصر آورد او را به مقامی که در بختان قول داده بود، رسانید.
نفرو-رع با این که از تبار و نژادی بیگانه بود و از خاندان فرعونها نبود که خود را از نسل اوزیریس خداوندگار، میدانستند، ملکهی سراسر زمین و بانوی بانوان همه جا و همگان گشت، چه فرعون بر او بیش از همهی زنان حرمسرای خود مهر میورزید و او را زیباترین شهدخت جهان میپنداشت و برای این که کوچکترین گرد دلتنگی و ملالتی بر آیینهی خاطرش ننشیند حاضر بود که بیکوچکترین تردید و درنگی دنیا را زیر و رو بکند.
رامسس دوم، فرعون مصر در پانزدهمین سال سلطنت خود با همهی درباریان خود به تبس رفت تا جشنهایی بزرگ و پر شکوه به افتخار آمون رع، بزرگترین خدای مصر بر پا دارد.
مراسم مذهبی در پرستشگاه الاقصر (5) انجام میشد. یاران فرعون در میان ستونهای سفید تالار بزرگ که نقاشیهای درخشان آن تازه خشک شده بود، ایستاده بودند، کارمندان دربار و خدمتگزاران خاص فرعون در پشت سر آنان قرار گرفته بودند و در پشت سر آنان نگهبانان و پاسداران سلطنتی در برابر جمعیتی که میخواست از دروازهی بزرگ پرستشگاه بگذرد سدی نفوذناپذیر تشکیل داده بودند. فرعون به شادمانی و خشنودی بسیار بر نقاشیهای زیبای دیواری که پیکارهای پیروزمندانهی او را مجسم میکردند و نوشتههای مفصلی که در توضیح آن صحنهها نگاشته شده بودند، مینگریست. او با تحسین و اعجاب بسیار تصویر خود را نگاه میکرد که چون خدای بزرگ و قاهری بر ارابهی جنگی که با اسبان جنگی او کشیده میشد، سوار بود.
در این دم آمدن سفیری از جانب امیر کشور بختان، پدر زن فرعون را به
رامسس دوم اطلاع دادند. این سفیر پیغامی از جانب سرور خود به فرعون آورده بود و صف دراز حمالانی که در پی او میآمدند نشان میداد که امیر بختان برای فرعون و همسر او نفرو-رع پیشکشیها و ارمغانهای فراوان فرستاده است.
سفیر بیدرنگ اجازهی شرفیابی یافت و در یکی از حیاطهای آمون به حضور فرعون رسید.
سفیر کشور بختان در برابر فرعون بر خاک افتاد و تا فرعون اجازه نداد بر پا نخاست. پس از او حمالان صندوقهای هدایا را که برای رسید از کشور بختان به شهر تبس و پیمودن راهی دور و دراز به دقت طناب بند شده بودند، آوردند و در پای فرعون بر زمین نهادند.
آنگاه فرستادهی امیر بختان زبان به سخن گفتن برگشود و گفت که امیر بختان سرور او و بندهی فرعون درود بیپایان بر فرعون بزرگ فرستاد آرزوی سلامت و بهروزی او را کرده است و پس از تعارفات معمول به بیان هدف اصلی مسافرت خود پرداخت و گفت که آمده است تقاضایی فوری از فرعون بکند.
«خواهر گرامی ملکهی مقدس، نفرو-رع، که در کشور بختان باز مانده است و او را بهیدخت میخوانند، به بیماری خطرناکی گرفتار شده است و پزشکان کشور بختان با همهی دانش و هنر خود در تشخیص آن بیماری عاجز ماندهاند و همه اعلام داشتهاند که نمی توانند گوهر گرانبهای زندگی او را از دستبرد بیماری مصون دارند. شهدخت رنگ و رویش را باخته و سخت ناتوان و نزار گشته است!
سرور من امیر کشور بختان مرا برای این به خدمت اعلیحضرت فرعون فرستاده است که به التماس از او بخواهم که اقدامی فوری برای نجات شهدخت بکنند. بی گمان هرگاه پزشکان مصر که بسی دانشمندتر از پزشکان کشور بختان هستند، به بالین شهدخت بیایند، چون همهی بیماریهای انسان و درمان آنها را میشناسند خواهند توانست او را بهبود بخشند.»
به شنیدن این سخنان ملکه نفرو-رع که در آنجا حاضر بود سخت متأثر و نومید گشت. وی نیز چون فرستادهی پدرش بنای التماس و تضرع نهاد و خود را به پای فرعون انداخت و به زاری از او درخواست که بی هیچ تأمل و درنگی نامدارترین پزشکان مصر را برای نجات خواهر دلبندش «بهی دخت» اعزام دارد.
فرعون که هرگز خواهش همسر محبوب خود، ملکه نفرو-رع را بر زمین نمیانداخت و چیزی را از او دریغ نمیداشت بیدرنگ فرمان داد تا دوازده تن از بهترین پزشکان خاص او شتابان روی به راه بنهند و بیآنکه در منزلگاهی فرود آیند و بیاسایند خود را به کشور دور دست بختان برسانند و افزود که هر گاه در انجام دادن این فرمان کوچکترین تعللی بکنند کشته خواهند شد.
آنگاه فرعون و ملکه و همهی درباریان و متلزمان رکاب دست به دعا برافراشتند و قربانیان بسیار کردند و از خدایان خواستند که بر شهدخت «بهی دخت» به مهر درنگرند و سلامت او را باز گردانند.
پس از سه سال، دوازده پزشک که به کشور بختان فرستاده شده بودند، با چهرههای شرمسار و سرافکنده به نزد فرعون بازگشتند و گفتند که به شتاب بسیار و بیآنکه در منزلگاهی فرود آیند و بیاسایند خود را به کشور بختان رسانیدهاند و شهدخت «بهیدخت» را به دقت معاینه کردهاند و بر آن کوشیدهاند که درد او را دریابند و درمانش کنند، لیکن از کوششهای خود سودی نبردهاند. آنان هر چه میدانستند به کار برده بودند و هر دارویی را که سودمند میپنداشتند به او داده بودند. بخور کندر، بخور روغن تازه به او داده بودند، کبد خری را داده بودند بخورد، اما سودی نبخشیده بود. به تن او مرهمی که با سی و هفت ماده ساخته بودند مالیده بودند، اما وی همچنان بی حال و هوش و رنگ پریده و تقریبا بی جان در بستر خود افتاده بود. آنگاه دست به کار دیگری زده بودند. دور از حلقه زده به آهنگی خاص سه بار این ورد را خوانده بودند: «ای زکام پسر زکام که استخوانها را خرد و سر را پریشان و هفت دهانهی سر را به طرزی دردناک زخمی میکنی، گوش کن!»
شهدخت «بهیدخت» دو چشم بی حال خود را اندکی گشوده بود و زیر لب گفته بود: «پس این پزشکان نمیبییند که من زکام نیستم و سرما نخوردهام؟»
امیر بختان خشمگین گشته بود و آنان را به طرزی شرمآور از کاخ خود بیرون رانده بود و فرمان داده بود که هر چه زودتر به مصر بازگردند و در همان موقع به سفیر خود نیز فرموده بود که به مصر برود و از فرعون درخواست کند که کمک مؤثری به کشور بختان بفرستد.
فرعون نیز سخت خشمگین گشت و یکی از سرداران خود را فرا خواند و به او فرمان داد که به هر یک از دوازده پزشک با عصای بلند و سنگین خاص او صد ضربه بنوازند تا خستگی راه دراز از تنشان بیرون آید و هیچیک از آن پزشکان شکایتی به نزد او نبردند.
آنگاه فرعون همهی درباریان و یاران خود را فرا خواند و آنچه را که فرستادهی امیر کشور بختان به او گفته بود برای آنان بازگفت و ملکه نفرو-رع زارزار به سرنوشت دردناکی که خواهر گرامیش پیدا کرده بود، گریست.
یاران فرعون و خدمتگزاران او و همهی سربازان مصر به گریه افتادند و به تعبیر و تفسیر این خبر دردناک برخاستند و بر بیماری خواهر زن گرامی اعلیحضرت فرعون اشک ریختند و برای بهبود او دست به دعا برداشتند، لیکن فرعون این پرسش را از آنان کرد:
- بگویید بدانم دانشمندترین و تواناترین ساحر دربار ما کیست؟ اکنون که از دست نامدارترین پزشکان مصر کاری بر نمیآید به عقیدهی من باید یکی از ساحران زبردست پرستشگاه تحوت را به کشور بختان بفرستم.
یاران فرعون همه یکزبان فریاد برآوردند! «اعلیحضرتا، صحیح است! اکنون که دوازده پزشک که تو آنان را به نزد پدر زن نامدارت فرستاده بودی نتوانستهاند شهدخت «بهیدخت» را از چنگ بیماری برهانند، باید چنین دانست که آنان دانای راز نبودهاند. آنان کارآموزان و پزشکان کمارجی هستند که تنها به درد درمان کردن فلاحان میخورند. باید به جای آنان ساحری توانا، دانشمندی پیر، دبیری از دبیران خاص دربار را به کشور بختان بفرستی!»
فرعون دوباره از آنان پرسید: «بهترین آنان کیست؟»
همه به یک صدا گفتند: «تحوتی، دبیرا!»
بیدرنگ رفتند و تحوتی دبیر را پیدا کردند و شتابان به حضور فرعونش آوردند و او دستور یافت که هر چه زودتر به کشور بختان برود و باید در این مسافرت شتاب بسیار بکند تا هر چه زودتر خود را به بالین شهدخت «بهیدخت» برساند و برای رهایی آن شهدخت تیره اختر از هیچ کوششی دریغ نورزد.
وقتی آدم سفری چنین دور و دراز پیش داشته باشد نباید دقیقهای را هم بیهوده تلف بکند و تحوتی دبیر هم همین کار را کرد و بیدرنگ روی به راه نهاد. فرعون فرمانی به او داده بود که از هر منزلگاهی میگذرد باید همه درنگ بکنند تا او به راه خود برود.
تحوتی دبیر که در علوم پنهانی و سحر و جادو بسیار توانا بود شتابان به راه افتاد و چون به کشور بختان رسید، نزد شهدخت رفت و نخست بر آن کوشید که برای شناختن نشانههای بیماری و دردی که مدتها بود او را در بستر بیماری انداخته بود، سؤالهایی از او بکند.
دبیر پس از تفکر بسیار قلم و دوات خود را برداشت و بر صفحهای از پاپیروس به ترسیم علائمی پرداخت. دعای کاری و مؤثری را آهسته و با دقت بسیار بر آن صفحه نوشت، زیرا میترسید که اشتباهی بکند. این دعا را کسی نمیدانست و تنها خود تحوتی آن دعای شگفتانگیز را میدانست. پاپیروس را در مقداری آبجو حل کرد و آنگاه از بیمار خواست تا آن شربت را بنوشد و دبیر موقعی که دختر شربت او را مینوشید به صدایی آهسته دعایی را که مؤثرتر از دعای نخستین بود هفت بار بیآنکه نفس تازه بکند، زیر لب تکرار کرد.
شهدخت روی ترس کرد، زیرا آبجو که پاپیروس و مرکب با آن مخلوط شده بود، مزهی خوشایندی نداشت و دبیر از این درمان جز این اخم که بر صورت شهدخت پیدا شد، نتیجهای نگرفت.
آنگاه تحوتی، دبیر، گفت که باید از وسایل مؤثرتری استفاده بکند، اما باید منتظر روز مساعدی باشند.
در آن روز او در همهی گوشههای کاخ و اتاق شهدخت بیمار دستههای بزرگی از گیاهان مقدس نهاد که آنها را با صندوقی از گیاهان دارویی و داروهای سحرآمیز از مصر با خود آورده بود. او بستهای از این گیاهان را در شربت هاک (6) ریخت و در روز دوبار در بر آمدن و فرو رفتن خورشید با آن همه جای کاخ فرعون را ضمن خواندن دعاها و اورادی عجیب که کسی معنای آنها را نمیفهمید، پف نم زد.
چون شب فرا رسید او نگذاشت که مشعلها را برای روشن کردن کاخ برافروزند و اتاق شهدخت را با فتیلهای که در روغن منداب و پیه کلاغ نهاده آن را در دوازده ظرف مفرغین ریخته بود روشن کرد. از شهدخت درخواست تا کفشهایی را که از چوب تراشیده بودند برپا کند و گوشها و سوراخهای بینی خود را با پنبهی بخور آلود بگیرد. بیمار میبایست بیست و سه بار دعای تحوت، خدای دانشمند، را تکرار بکند: «آرام بگیر ای درد! به فرمان کسی که گفت: «بشو» و شد، آرام بگیر!»
در این موقع دبیر دانشمند قرصهایی را که با ترکیب مرمکی و عود و انقوزه و پشکل غزال و برگ سداب و برگ اکلیل کوهی ساخته بود و هر یک از آنها به بزرگی نخودی بود، روی منقلی که پر از زغال افروختهی مو بود، انداخت.
دود غلیظی از روی منقل برخاست و شهدخت را در میان گرفت و او را به سرفه انداخت. شهدخت بیش از صد بار عطسه کرد. تحوتی دبیر امیدوار بود که بدین تدبیر شیطان درد را از اندرون شهدخت بیرون میراند و فردای آن روز شهدخت از درد و بیماری سبکبار و آسوده و خوش و خرم مییابد. لیکن فردای آن روز شهدخت اظهار داشت که شب دچار کابوس شده است و بسیار رنگ پریدهتر و ناتوانتر از پیش گشته بود.
تحوتی دبیر کم کم نسبت به دانش خود مشکوک میگشت، لیکن دست به کوشش دیگری زد. او از روی نسخهها و دستورهای بسیار سرّی و پنهانی که درجوانی از کاهنان سالخوردهی تحوت آموخته بود و آنان نیز این ترکیبات را از خود خداوندگار تحوت آموخته بودند، داروی تازهای ساخت.
او با ترس و وحشت بسیار با خود میاندیشید که اکنون در مصر، ملکه نفرو-رع منتظر رسیدن پیک امیر کشور بختان است تا خبر بهبودی خواهرش بهیدخت را به او بدهد و چون خشم فرعون را از شنیدن خبر ناکامی او و غم و درد همسر محبوبش را از توفیق نیافتن او در بهبود بخشیدن به حال شهدخت پیش خود مجسم میکرد سخت بر خود میلرزید.
تحوتی دبیر سرانجام ناچار گشت که سرافکنده و شرمسار در برابر امیر کشور بختان حاضر شود و به ناتوانی و ناکامی خود اقرار و اعتراف کند و بگوید: «من با همهی کوششهای نومیدانهای که کردم نتوانستم کاری انجام بدهم. شهدخت بهیدخت قربانی اهریمنی شریر و بدجنس گشته است. همهی درد و بیماری را او به جان وی انداخته است. این اهریمن در برابر سحر و جادوهای نیرومندی که شاگردان تحوت خدای سحر و جادو میدانند آسیب ناپذیر است. سودی ندارد که شما از آن سوی جهان پزشکان و یا ساحرانی به بالین دختر خود بیاورید. این اهریمن همچنانکه در برابر من ایستادگی کرد در برابر آنان نیز ایستادگی خواهد کرد. تنها خدا خود میداند شهدخت را از درد و بیماری رهایی بخشد!»
امیر بختان تصمیم گرفت که برای رهایی شهدخت بهیدخت آخرین کوشش خود را هم به کار ببرد و چون بیمار را نمیتوانستند از جای خود تکان بدهند و به مصر ببرند، سفیری به دربار اعلیحضرت فرعون فرستاد و این سفیر درست نه سال پس از نخستین سفیر کشور بختان در تبس به حضور فرعون باز یافت.
سفیر امیر بختان در فصل پاییز به تبس رسید و چون سفیر پیشین هنگامی که رامسس دوم در پرستشگاه الاقصر در مراسم جشن آمون رع شرکت داشت به حضورش رسید.
سفیر در برابر فرعون کرنش کرد و چنان تعظیم کرد که پیشانیش به خاک رسید. آنگاه چنین گفت:
- اعلیحضرتا! من برای تقدیم درخواست نومیدانهی امیر بختان به خدمت رسیدهام. سرور من از اعلیحضرت فرعون تقاضا میکند که امر به فرستادن داروی ناامیدان برای نجات شهدخت بهیدخت بفرمایند. هیچ نیرویی نمیتواند او را از چنگ اهریمنی که بر جان وی چیره شده است رهایی بخشد و تنها حضور خدایی که بیماران را درمان میکند و از درد میرهاند ممکن است درد او را درمان کند. اعلیحضرتا اجازت فرما که تندیس خداوندگار خونسو، خداوندگار نیرومند به کشور بختان فرستاده شود تا او اهریمن آزارگر و بدجنسی را که سالهاست شهدخت را شکنجه میدهد، از آن سرزمین براند!
فرعون پیش از آنکه پاسخی به سفیر کشور بختان بدهد وارد پرستشگاه گشت و به محرابی که تندیس خداوندگار خونسو نهاده شده بود رفت. این خدا همهی دردها را تسکین میبخشد و بیماریها را درمان میکرد، زیرا او بر همهی اهریمنان و روانهای آزارگر چیرگی داشت.
فرعون در پای مجسمهی خونسو به سجده افتاد و چون به پا خاست چنین گفت: «ای خداوندگار و سرور من! من یکبار دیگر از طرف پدر زن خود، امیر کشور بختان، در برابر تو سجده میکنم و به زاری از تو در میخواهم که دختر او را از چنگ بیماری و درد برهانی!»
«خداوندگارا، اجازت و رضایت بده که نیروهای تو به تندیست منتقل شود و نیر به ما اجازت فرما که تمثالت را به کشور بختان ببریم تا در آنجا به فضل و کرم تو شهدخت بیمار را از چنگ اهریمنی که او را شکنجه و آزار میدهد برهاند و بهبودش بخشد و آرامش و آسایش را به ساکنان کشور بختان که سالهاست دست دعا به سوی تو برافراشتهاند باز گرداند!»
خداوندگار خونسو دو بار پیاپی سرش را پایین آورد. دو بار در هر قسمت نطق فرعون سرش را تکان داد و بدین گونه خشنودی و موافقت خود را با درخواست او نشان داد. وخدا نیروی خود را به تندیس راستین خود منتقل کرد تا به سرزمین دوردست بختانش ببرند.
رامسس دوم، فرعون مصر، فرمان داد و فرمان او بیدرنگ انجام پذیرفت، تندیس خدا با تشریفات خاص در یکی از کشتیهای سلطنتی نهاده شد و پنج کشتی کوچکتر و گروهی از سواران و ارابهها در پشت سر او به راه افتادند.
در راه، ساکنان شهرها و دهکدهها میآمدند و خداوندگار خونوس را پرستش میکردند و دست دعا به سویش بر میافراشتند و دعا میکردند که او به یاری آنان برخیزد و بیماران را درمان کند و درد دردمندان را تسکین بخشد، آنان برای پذیرفته شدن درخواستهای خود هدایا و قربانیان بسیار تقدیمش میکردند.
حرکت تندیس خونسو در نتیجهی این مراسم مذهبی به کندی صورت میگرفت، از این روی مسافرت گروهی که آن را با خود میبردند هفده ماه به طول انجامید.
سرانجام موکب خدا به کشور بختان رسید و امیر بختان با همهی بزرگان کشور و درباریان خود به پیشبازش شتافت. ستایشش کردند و فریادهای شادی و سرور بر آوردند و هدایا و قربانیان بسیار تقدیمش کردند و تندیس را به خانهی شهدخت بردند.
نیروی خدایی خونسو که تندیسش انتقال یافته بود بیدرنگ و به طرزی معجزهآسا به کار افتاد و ناگهان شهدخت بهبود یافت و از بستر بیماری برخاست.
اهریمن درد که در کالبد شهدخت وارد شده بود، بیرون آمد و به خونسو گفت: «ای خدای بزرگ، ستوده باشی که اهریمنان را میرانی و آنان را از شکنجه و آزار دادن مردمان باز میداری! کشور بختان از آن توست و همهی ساکنانش بندهی تو، من نیز بندهی فرمانبردار تو هستم و به جایی که آمده بودم باز میگردم و تو میدانی در بارهی انجام یافتن امری که به خاطر آن تن بدین سفر دور و دراز داده بودی اطمینان کامل حاصل کنی! من از تو در میخواهم که فرمان بدهی جشنی بزرگ بر پا کنند تا من در آن جشن با تو و امیر بختان به شادمانی برخیزم!»
تندیس خداوندگار خونسو سر خود را به نشان پذیرفتن این خواهش پایین آورد و کاهنان او با موافقت امیر بختان جشنهای بزرگی به شادمانی بازگشت روان شریر برپا کردند.
امیر بختان ارمغانها و قربانیان بسیار به خداوندگار خونسو پیشکش کرد و روان آزارگر را هم فراموش نکرد و جشن در پای تندیس خونسو برپا شد. روان شریر نیز در این جشن شرکت کرد.
پس از پایان یافتن جشن روان آزارگر فرمان خداوندگار خونسو را انجام داد و به جایگاه خود دست بازگشت و همهی سپاه نفس راحت کشید.
امیر بختان و ملت او از این موفقیت سعادت آمیز غرق خشنودی و سرور گشتند و امیر که میپنداشت تندیس خونوس به او ارمغان شده است حاضر نشد آن را به مصر بازگرداند. تندیس در کشور بختان باقی ماند، لیکن پس از سه سال و نه ماه شبی امیر بختان خواب دید که خداوندگار خونسو به چهر شاهینی در آمد و محراب خود را ترک گفت و بر آسمان برخاست و به سوی کشور مصر پرواز کرد.
امیر پس از بیدار شدن به کاهنان خونسو گفت: «خداوندگار خونسو که در میان ما بود به مصر بازگشته است، از این روی اجازه میدهم همهی کسانی که با او بدینجا آمده بودند به مصر بازگردند!»
آنگاه امیر بختان تندیس خوشبو را با ملتزمان رکابش و با هدایا و ارمغانهای بسیار و با تشریفات رسمی و همراه سربازان و اسبان بسیار به مصر باز فرستاد.
کاروان پس از پیمودن راهی دور و دراز در مصر به شهر تبس رسید.
تندیس خداوندگار خونسو را به پرستشگاه الاقصر بردند و همهی صندوقهای محتوی هدایا را نیز در آنجا نهادند.
ملکه نفرو-رع از شنیدن خبر بهبودی شهدخت بهی دخت شاد و خرم گشت و فرعون نیز از شادی و خشنودی او شاد و خرسند شد.
پینوشتها:
1. Kadeche.
2. Hitties.
3. Smyme.
4. Nefrou-Râ
5. Luxor.
6. Hac.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم