شاهنامه از چه می‌گوید؟

شاهنامه‌ی فردوسی بیش از هر کتاب دیگر در زبان فارسی سرگذشت و روح مردم باستانی ایران را در خود بازتاب داده است. بنابراین می‌توانیم از آن گواهی‌هایی بگیریم که ایرانی چگونه کسی بوده است و از زندگی چه می‌خواسته. کتاب
سه‌شنبه، 17 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شاهنامه از چه می‌گوید؟
 شاهنامه از چه می‌گوید؟

 

نویسنده: محمد علی اسلامی ندوشن





 


شاهنامه‌ی فردوسی بیش از هر کتاب دیگر در زبان فارسی سرگذشت و روح مردم باستانی ایران را در خود بازتاب داده است. بنابراین می‌توانیم از آن گواهی‌هایی بگیریم که ایرانی چگونه کسی بوده است و از زندگی چه می‌خواسته. کتاب خداینامه، که مأخذ اصلی شاهنامه بوده است، در اواخر دوره‌ی ساسانی گردآوری شد، و آن مشتمل بود بر روایتهای کتبی و شفاهی، یعنی داستانها و اندیشه‌هایی که سینه به سینه جلو آمده، و عصاره و جوهر طبایع دوران کهن را در خود گنجانده بودند. این کتاب در دوران بعد از اسلام، نخست به عربی و سپس به فارسی ترجمه شد.
در قرن چهارم جنب و جوش تازه‌ای در قشر روشن‌تر مردم ایران راه یافت که گذشته‌های خود را از نو زنده کنند. نفوذ عناصر بیگانه چون ترک و تازی در کشور، و بدرفتاریهای بنی‌امیّه و بنی عبّاس این تجدید یاد را به صورت یک نیاز و یک تسّلای خاطر درآورده بود. رودکی در قصیده‌ی معروف «مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود...» بر یاد تکیه دارد. این شعر که حسب حال شاعر است، نمی‌توانست اندکی یادآور آنچه بر ایران گذشته بود، نیز نباشد.

جهان همیشه چنین است، گِرد گردان است *** همیشه تا بود آئین گِرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شود *** و باز درد همان، کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود *** و نو کند به زمانی، همان که خلقان بود
بسا شکفته بیابان که باغ خرّم بود *** و باغ خرّم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی ای ماهروی مشکین موی *** که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟
تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی *** بدان زمانه ندیدی که آنچنانان بود!

مردم به کتابی چون شاهنامه از دو جهت نگاه می‌کردند: یکی سیاسی، یعنی وسیله‌ی بازیافت شخصیّت ملّی خود، و دیگری انسانی، یعنی کتاب حکمت و عبرت و دستور نامه‌ی زندگی.
در مقدّمه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری که مأخذ کتاب فردوسی است، بصراحت از ارزش اخلاقی و انسانی این گونه شاهنامه‌ها باد می‌شود:
«تا خداوندان دانش اندر این نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان... و نهاد و رفتار ایشان و آیین‌های نیکو و داد و داوری، و رأی و راندن کار... این همه را بدین نامه اندر بیابند...»
آنگاه جنبه‌ی داستانی کتاب را توجیه می‌کند:
«... و چیزها اندر این نامه بیابند که سهمگین نماید، و این نیکوست چون مغز او بدانی، و تو را درست گردد و دلپذیر آید... چون ماران که از دوش ضحّاک برآمدند. این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخردان، به معنی؛ و آنکه دشمن دانش بوَد این را زشت گرداند، و اندر جهان شگفتی فراوان است...»
سپس بر می‌شمارد آنچه را که از این کتاب می‌توان به دست آورد:
«... و سود این نامه هر کسی را هست، و رامش جهان است، و انده گسارانده گِنان است، و چاره‌ی درماندگان است... و دیگر که اندر او چیزهای نیکو و با دانش هست. همچون پاداش نیکی و باد آفره بدی و تندی و نرمی، و درشتی و آهستگی، و شوخی و پرهیز، و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی، و شگفتی کار جهان، و مردم اندر این نامه این همه که یاد کردیم بدانند و بیابند...»
در واقع شاهنامه از آغاز ایجاد خود تا به امروز این خاصیت دو گانه را حفظ کرده است: با فرهنگ، بینش و زبان خاصّ خودش، به پایداری ایران در برابر حوادث کمک کرده است.
راهنمایی بوده است برای شیوه‌ی زندگی ایرانی؛ و رکنهای اصلی اندیشه‌ی مردم این سرزمین، چون عرفان و عشق و جوانمردی و آزادمنشی... از او مایه گرفته‌اند، هر چند بر حسب اوضاع و احوال متفاوت تغییر رنگ یافته باشند.
شخص فردوسی نیز بر این اعتقاد بود که دست به کار یک کتاب جاودانی و جهانی زده است، و نام او را که سراینده‌ی آن باشد، همواره پایدار خواهد داشت.
از کجا به چنین یقینی رسیده است؟ گمان می‌کنم که نظرش بر «مجموعیّت» کتاب است. می‌پنداشته که کتابش، دفتر «رأی و خرد» است، و برای این جهان و آن جهان روشنگر و راهنما خواهد بود.
گذشته از آن، این اعتقاد برای این بوده که ایرانی، که خفیف و دلشکسته شده بود، از نو او را زنده کرده. ایرانی که «عجم» شده بود، یعنی قوم زبردست و درجه‌ی دو، او را برکشید. این مصراع که «عجم زنده کردم بدین پارسی» چه از فردوسی باشد، و چه دیگری از زبان او گفته باشد، حاوی واقعیّتی است.
در نزد پیشینیان مسائل بشری متبلور شده بود در نبرد میان نیکی و بدی. همه‌ی تمدّنها کم و بیش همین معنا را در خود انعکاس داده‎‌اند، بنابراین کوشش‌های تمدّنی می‌بایست معطوف به آن باشد که هر چه بیشتر بر نقش نیکی افزوده و از نیروی بدی کاسته گردد. بدی، از میان برداشتنی نیست، حالت دوگانه‌ی سرشت آدمی آن را پذیرفته است. اگر بدی نبود، زندگی انسان فرشته‌آسا می‌شد که ابراز وجودی نداشت و جز عبادت کردن در آسمان کاری از دستش بر نمی‌آمد.
انسان موجودی است که به او ودیعه‌ی تشخیص خوب و بد بخشیده شده، و انسانیّت او در آن است که جانب خوبی را بگیرد. اما خوبی زمانی به نمود می‌آید که در برابر بدی قرار گیرد. پس انسان می‌شود یک کارگزار نبرد خوبی با بدی، که از طریق اندیشه و کردار آن را به ابراز می‌آورد. شاهنامه، جولانگاه یک سلسله حوادث است، شکل گرفته از این کشمکش بزرگ. مولانا نیز، از دیدگاه عرفانی خود، سراسر عالم هستی را آوردگاه یک جنگ می‌شناخت:

این جهان جنگ است، کلّ چون بنگری *** ذرّه با ذرّه چون دین با کافری
آن یکی ذرّه همی پرّد به چپ *** و آن دگر سوی یمین اندر طلب
(مثنوی 37236/6)

این جنگ در شاهنامه میان دو طبیعت و دو گروه جریان پیدا می‌کند:
نخست ضحّاک و فریدون. آنگاه ایرج و برادران، سپس ایران و توران... جهت‌گیری شاهنامه معلوم است. یک جناح در جبهه‌ی خوبی است و یک جناح در جبهه‌ی بدی، و قهرمانها هستند که در سخن و کردار خود آن را نمود می‌دهند.
در زندگی ارتباط انسان با سه عنصر است: با خود، با اجتماع، و با طبیعت، و باید حقّ هر سه ادا گردد. جهان‌بینی شاهنامه ناظر بر کوشندگی است، نه کامیابی. اگر چیزی را بشود کامیابی خواند، همان کوشش در راه نیکی است.
کامیابی تام در سرنوشت بشر نیست، زیرا طبیعت سراپا بر وفق مراد او جریان ندارد. وقتی انسان انسان شد، به او آن داده شد که زندگی را با شیب و فرازهایش بپیماید، بی‌آنکه به نوعی آرامش شبیه به نیروانا دست یابد، و او به این سرنوشت گردن نهاد.
شاهنامه کتاب واقع بین است. انسان را از موضوع خاکی خود بر نمی‌کَند. آسمان جای خود دارد و زمین جای خود. هر چه هست و نیست باید در همین زمین عاید آدمی گردد.
در آغاز شاهنامه، تمدّن شروع می‌کند به دم زدن. موّاد و جانوران مورد احتیاج بشر یک یک کشف و رام می‌گردند. دیوها، یعنی وحشی‌ها منکوب و مطیع می‌شوند.
نخستین داستان عجیب داستان جمشید است. جمشید بزرگترین شاه شاهنامه است. از هر جهت کامگار. دوران او یک دوران بهشت آسا است. عمرها دراز است، رنج و بیماری و نداری رخت بربسته. سراسر، شادی و خرّمی است.
جمشید مغرور می‌شود. ادّعا می‌کند که همه‌ی اینها از برکت وجود اوست. در نتیجه، پروردگار بر او خشم می‌گیرد و به ذلّتش می‌افکند. فرجام کار او، کیفر ناسپاسی به عنایت آسمانی را می‌نماید. یونانیان معتقد بودند که خدایان حسودند و به محض آنکه آدمیزادگان را در خوشبختی ببینند، یک بدبختی بر آنان نازل می‌کنند. البتّه تلقّی ایرانیان از این موضوع مؤدبانه‌تر است، زیرا جمشید را گناهکار می‌شناسد، نه آسمان را.
به هر حال، بعد از دوران جمشیدی یک دوران ضحّاکی بر ایران مستولی می‌گردد. در این میان مردم چه تقصیر داشته‌اند که باید به ظلم ضحّاک دچار گردند؟ شاید بشود این گونه تعبیر کرد که خوشگذرانی طولانی در نزدیک قوم غفلت می‌آورد و غفلت، خود مستوجب کیفر است. در زندگی نباید «موازنه» به هم بخورد، اگر خورد، مصیبت پیش می‌آید. این اصلی بوده است که در تاریخ نمونه‌ها یافته است.
بدین گونه دوران جمشیدی به دوران ضحّاکی می‌افتد. مردم باید هزار سال تقاص روزگار خوش گذشته را بپردازند. گویا در طبیعت نباید هیچ چیز سوخت و سوز شود.
ضحّاک بنا به توصیفی که از او شده، تجسّم و نماینده‌ی اهریمن بر روی زمین است. مردم در دوران او به بزرگترین مصیبت‌ها دچار می‌شوند و راه گریزی هم نیست. طعمه‌ی اوّل، جوانان‌اند، که باید به مارهای او خوراک بدهند. مارهایی که بر سر شانه‌ی او روییده‌اند، نمودار بد نفسی درونی و عذاب وجدانی هر دواند، زیرا ضحّاک، هم باید عذاب بدهد و هم عذاب بکشد. همه چیز جنبه‌ی کنایه‌ای دارد.
ولی باید نمود شود که روزگار، ولو دیر، سرانجام وارد عمل می‌شود. روز ضحّاک بر سر می‌رسد، آن هم با این خصوصیّت که کسی که او را به زیر می‌افکند، جزو فرودست‌ترین افراد زمان است: یک آهنگر؛ ضعیف‌ترین در برابر سهمناک‌ترین. کاوه نماینده‌ی مردم زحمتکش است. اگر ضحّاک در برابر او به لرزه می‌افتد، برای آن است که ناحق در برابر حق، سرانجام سرنوشتی جز این ندارد.
تناوب دوره‌های خوب و بد در شاهنامه (دوره‌ی جمشیدی، از پس آن ضحّاکی، باز از پس آن فریدونی) برای آن است که بنماید که پیمانه‌ها پر می‌شوند. انسان اگر با چشم باز مراقب قوانین بنیادی زندگی نباشد، بهایش را گران خواهد پرداخت. دوران خوشبختی نمی‌تواند پایدار باشد، زیرا نیمه‌ی دیگر روح بشر که فرمانبر اهریمن است بی‌کار نمی‌نشیند. این، هشداری است و اعلام می‌دارد که اگر راه گریزی از این «دور» باشد، در «اعتدال و موازنه» است.
سؤال دیگر این است که چرا انسان باید در معرض آزمایش باشد؟ گویا برای آن است که این جزو خلقت اوست، برای گسترش وجود، برای آنکه او باید مانند آبِ روان باشد، نه آب راکد. اگر همواره به عنوان یک قاعده‌ی مسلّم، خوبی در برابر خوبی می‌بود و بدی در برابر بدی، زندگی در «قالب» جای می‌گرفت و دیگر رازی برای گشودن، باقی نمی‌ماند. انسان باید «رازگشا» باشد. قواعد پیچیده‌ای آدمی را شایسته‌ی نام آدمی کرده است. رودکی می‌گفت:

اندر بلای سخت پدید آید *** فضل و بزرگواری و سالاری

اینجاست که فریدون پا به میان می‌نهد. سرگذشت این مرد، باز تأمّل انگیز است. او پادشاه نمونه معرّفی می‌شود، دارای «داد و دهش» است. ایران را به آبادی و آرامش مجدّد رسانده، پس چرا باید آنچه را که کاشته وارونه‌اش را درو بکند، یعنی به مصیبت خانوادگی گرفتار آید؟
از این رو فردوسی گاه به گاه لب به شکوه می‌گشاید که:

چپ و راست هر سو بتابم همی *** سر و پای گیتی نیابم همی

و آنگاه، خسته، می‌گوید: از این راز جان تو آگاه نیست!
امّا به بشر استعداد «جست و جوی راز» داده شده است، و نه رسیدن به «کُنه راز».
فریدون در انتهای عمر زندگی‌اش دگرگون می‌شود، داغ سه فرزند می‌بیند. از داغ بدتر؛ می‌بیند که از سلاله‌ی او، دو تن آن همه نابکار از آب درآمده‌اند. آزمایشی نظیر آزمایش «کینگ لی یر» شکسپیر.
ماجرای ایرج و برادران، خوبی و بدی ذاتی را رودر رو قرار می‌دهد. ایرج عصاره‌ی ایثار انسانی، و برادرانش جرثومه‌ی نابکاری‌اند. هر سه از یک خون.
ایرج، مسیح‌وار، می‌خواهد از طریق خوبی ناب، یا بدی درآویزد و آن را به زانو درآورد. او «شهید راه خوبی» است. ما در تمدّن دیگری به دشواری می‌توانیم نظیری برای ایرج پیدا کنیم، همان گونه که شخصیّت‌هایی نظیر ضحّاک و کاوه نیز مشابهی نمی‌یابند. البتّه اسپارتاکوس بوده است، و نرون هم بوده است، ولی هیچ یک به اندازه‌ی ماجرای کاوه و ضحّاک نمی‌توانند در تازگی و طراوت خود، یادآور انقلابهای قرن بیستم شوند.
سلسله‌ی دراز جنگهای ایران و توران از کشتن بیگناهانه‌ی ایرج سرچشمه می‌گیرد. از اینکه یک واقعه‌ی منفرد، یک چنین هنگامه‌ی عظیمی بر پا کند، اهمیّت «بنیادها» را در نظر ایرانی می‌نماید. بنیاد نباید در خطر افتد، زیرا گوهر خوبی بر اثر آن چنان لطمه می‌بیند که بشریّت در خطر انهدام قرار گیرد.
انسانیت و تمدن بر حسب آنکه مردم در کدام جبهه قرار گیرند، به سنجش در می‌آیند. معیار این است. تمدّن شاهنامه در جنگ ایران و توران خود را توجیه می‌کند، زیرا جنگ دفاعی است، نه تعرّضی. منظور کشور‌گشایی و تسخیر خاک نیست. ایران با خاک توران که در زمان فریدون متعلّق به خود او بوده کاری ندارد. می‌خواهد گناهکار را مجازات کند. به دست آوردن غنایم جنگی نیز مورد نظر نیست. هر چه در این زمینه به دست آید میان نیازمندان تقسیم می‌شود. سران کشور و پادشاه از آن نصیبی ندارند.
تورانی‌ها سه شاهزاده‌ی ایرانی را کشته‌اند: ایرج، نوذر، و سیاوش، و خرابیهای بسیار به بار آورده‌اند، و فریضه‌ی ملّی، دینی، تمدّنی و انسانی حکم می‌کند که با مجازات گناهکار، این خونها شسته شود.
از این جهت است که ایرانی‌ها خود را پیکارگر جبهه‌ی خوبی می‌شناسند.
خوبی چیست و بدی چه؟ از نظر شاهنامه آن است که روشنی برقرار باشد که کسی به کسی آزار نرساند. تمدن در دو کلمه‌ی «داد و دهش» خلاصه شده است. «داد» به معنای آنکه حقّ هر کس به او داده شود، یعنی جامعه به گونه‌ای باشد که هر کسی بر حسب استعداد و نیازش به استحقاقی که دارد برسد، و «دهش» به معنای آنکه عدالت اقتصادی نسبی برقرار باشد؛ ثروتهای بیهوده و بی‌توجیه در دستها جمع نشوند. نمی‌گوییم که در دنیای شاهنامه چنین وضعی برقرار بوده، می‌گوییم که می‌خواسته‌اند که چنین باشد، و شاهانی چون فریدون می‌کوشیدند که آن را برقرار دارند.
ورود کاوه، یک آهنگر فقیر، به صحنه‌ی اجتماعی، نشانه‌ی آن است که در به روی مردم عادی نیز گشوده بوده که می‌توانند به طبقه‌ی فرازین اجتماع راه یابند؛ زیرا می‌بینیم که خانواده‌ی کاوه، از آن پس جزو سران درجه‌ی اوّل کشور می‌شوند. تقسیم بندی طبقه‌ی اجتماعی که در زمان جمشید صورت می‌گیرد (فراموش نکنیم که دوره‌ی جمشید یک دوره‌ی آرمانی معرّفی می‌گردد) نه برای آن است که هر گروه در طبقه‌ی خود محبوس بماند، بلکه برای آن است که نظم در کارها گذارده شود، تا حدّی تقسیم بندی تخصّص است و آسایش هر گروه از آن انتظار می‌رود. در برقراری تمدّن، گروه‌بندی بدین گونه است:

ز هر پیشه‎‌ای انجمن کرد مرد *** بدین اندرون پنجهی نیز خورد
نخست: سپاهیان:

گروهی که آشوربان خوانیش *** به رسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه *** پرستنده را جایگه کرد کوه

(کوه گویا برای آنکه بر بلندی مراقب امنیّت باشند)

صفی برکشیدند و بنشاندند *** همی نام نیساریان خواندند

(نیساری به معنای جنگی و سرباز)

کجا شیرمردان جنگاورند *** فرازنده‌ی لشکر و کشورند

(اینان باید نگاهبان کشور باشند)
سوم: کشاورزان:(1)

بسودی سه دیگر گُرُه را شناس *** کجا نیست از کس بریشان سپاس

(یعنی این گروه که مردم قدر آنها را نمی‎‌دانند، ولی ارزنده‌اند)

بکارند و ورزند و خود بدروند *** به گاه خورش سرزنش نشنوند

(یعنی آزاده و قائم به ذات هستند)

ز فرمان تن آزاده و خورده نوش *** از آوای پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بدوی *** بر آسوده از داور و گفت‌و گوی

(یعنی اینان آزاده‌ترین گروه هستند)

چه گفت آن سخنگوی آزاد مرد *** که آزاد را کاهلی بنده کرد

(اینان مردمی بی‌نیاز هستند، زیرا کاهل نیستند)
چهارم: پیشه‌وران:

چهارم که خوانند اهتوخشی *** هم از دست‌ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود *** روانشان همیشه پر اندیشه بود

(یعنی نگران زندگی خود بودند)

بدین اندرون سال پنجاه نیز *** بخورد و بورزید و بخشید چیز
از این هر یکی را یکی پایگاه *** سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازه‌ی خویش را *** ببینند و دانند کم بیش را

آنگاه «دیوان» را که موجوداتی زورمند ولی تمدّن ناپذیر بودند، به کارگِل وا می‌دارد، یعنی برآوردن ساختمان. منظور آن است که هر گروهی در حدّ توان و استعدادش به کار خود مشغول باشد.

بی‌طرفی شاهنامه

چون شاهنامه نمی‌خواهد جانبداری قومی یا نژادی داشته باشد، همه‌ی حق‌ها را به ایرانی‌ها نمی‌دهد. از این رو کی کاووس پادشاه خوبی قلمداد نمی‌شود. سبکسری‌هایی دارد، از جمله لشکرکشی به مازندران و هاماوران (سرزمین عرب)، اقدام به پرواز در آسمان؛ بعد، پیروی از امیال سودابه، و آن رفتار خاص با پسرش سیاوش که منجر به فاجعه‌ی بزرگ می‌گردد، و نیز حرکات دیگر، از جمله بد زبانی با رستم.
گشتاسب نیز نمونه‌ی خوبی از انسانیت را عرضه نمی‌کند.
فرد دیگر از این نوع، طوس است. سپهسالار و از خانواده‌ی نوذر. خیره‌سری‌اش در ماجرای فرود به بروز می‌آید. گرگین میلاد نیز یکی از آنهاست که در رابطه با بیژن می‌نماید که از بد نهادی بی‌بهره نیست.
در مقابل، در صف توران، به افراد قابل احترام بر می‌خوریم. اغریرث (برادر افراسیاب)، پیران و پیلسم از (خانواده‌ی تور)، نمونه‎هایی هستند که در جریان جنگ کین خواهی، صفات انسانی را از خویش دور نمی‌دارند. به حکم وظیفه باید از کشور خود دفاع کنند، ولی برخلاف میل خود این کار را می‌کنند. بار سنگینی از ناآرامی درونی بر دوش دارند. سربازان ساده‌ی تورانی نیز گناهکار شناخته نمی‌گردند. خانواده‌ی افراسیاب نیز در جنایت او شریک دانسته نمی‌شوند.
اگر پیروزی نهایی نصیب ایرانیان می‌شود، نه به سبب برتر بودن بلکه برای آن است که حق با آنهاست، و این داشتن حق به آنان روحیّه‌ای می‌بخشد که بهتر جنگ کنند. تورانیان بنا به وظیفه‌ی سربازی شمشیر می‌زنند، بی‌آنکه چندان اعتقادی به آن داشته باشند، زیرا آنان نیز کشته شدن سیاوش را به ناحق می‌دانند.

خدا و تقدیر

رابطه‌ی انسان با خدا، روشن‌ترین رابطه است. خدا: پروردگار توانا، در بردارنده‌ی کلّ هستی، ناگنجا در صفت خاص و ناظر بر امور. او هر چه می‌کند به مصلحت می‌کند، و چون و چرا در کارش نیست. واسطه‌ای هم در میان نیست. جانب خوبی را دارد. آنچه در زندگی بشر پیش می‌آید، ولو ناگوار بنماید، همان را باید پذیرفت زیرا خدا بهتر می‌داند که چه باید بشود.
از این رو یک رابطه‌ی مشفقانه میان زمین و آسمان برقرار است. انسان شاهنامه، هر چه در زندگی روی می‌دهد، آن را به عنوان مشیّت آسمانی می‌پذیرد. رو ترش نمی‌کند و اطمینان دارد که سرانجام خوبی بر بدی غلبه خواهد کرد.
با این حال، تناقض میان جبر و اختیار از ساحت شاهنامه غایب نیست. بشر باید کار خود را بکند، بی‌آنکه بداند که اراده‌ی آسمانی همان را مورد تصویب دارد یا نه. دلخوشی او باید آن باشد که بداند که در راه خوبی قدم بر می‌دارد، نتیجه هر چه بود گو باش.
در شاهنامه، انسان مستقیم با خدا ارتباط دارد. واسطه‌ای در کار نیست. در آستانه‌ی هر کار مهمّی نیایش صورت می‌گیرد. با حضور قلب و تن پاکیزه، و از پروردگار خواسته می‌شود که نظر لطف خود را معطوف دارد. کوشش انسانی به جای خود هست، زیرا وقتی او می‌داند که چه خوب است و چه بد، نمی‌تواند که نکوشد، ولی تصویب نهایی با پروردگار است. این ممزوج اختیار و نااختیار، جزو ذات زندگی بشر است، و هیچ تمدّنی نتوانسته است به تمامی جانب یکی را بگیرد. انسان هم مجبور است و هم مختار. هم در معرض رویدادهای بیرونی و پای بندیهای سرشتی خود، و هم صاحب اراده.
شاهنامه، چنین جوّی دارد. با این حال، کوششهای انسانی در سراپای آن دیده می‌شود. آنچه دست و پاگیر شود، نه معتقداتی است که سر به اوهام بزند، بلکه پیشامدهایی است که آویزش با آنها در توانایی آدمی نیست. فی‌المثل در جنگ قادسیّه، چون باد از برابر رستم فرّخ‌زاد می‌وزد، و روی او را از گرد می‌پوشاند، جریان جنگ دگرگون می‌شود، و به همراه آن سرنوشت ایران.(2)
چنین می‌نماید که اندیشه‌ی ایرانی در دوره‌ی باستان گرایش به خوشبینی و اختیار داشته است، ولی در اواخر دوره‌ی ساسانی بر اثر نفوذ تفکر «زروانی»، چون خسته و ناامن است، بیشتر روی به تقدیرگرایی می‌برد. خدای شاهنامه سازگار است. هوای کسانی را که در خطّ نیکی حرکت می‌کنند دارد، اما گردش آسمان بدان گونه نیست که همواره بر وفق مراد انسانی بنماید، از این رو در نیافتنی می‌شود. چرا مرگ سهراب جوان، چرا سرنوشت محنت بار جریره؟ چرا مرگ بیهوده‌ی فرود؟ فردوسی آنها را حواله به مصلحتی می‌دهد که آدمی از راز آن بی‌خبر است.
ولی همین‌هاست که سرگذشت بشر را پر آب و رنگ کرده است. اگر سیاوش بر تخت شاهی می‌نشست و عمر دراز می‌کرد، کی آن همه ماجرا پیش می‌آمد؟
عالم هستی فراتر از منطق آدمی حرکت می‌کند. منطق در دایره‌ی اموری شکل می‌گیرد که در دسترس است. آن سوی دایره، از قاعده‌مندی انسان خارج می‌گردد.

جهان

هر کسی باید بر حسب وظیفه‌ی انسانی خود در این جهان در جهت نیکی گام بردارد. زندگی حالت دوگانه‌ی خوش و ناخوشی دارد، که در هر دو حال، شخص رسالت انسانی خود را نباید از یاد ببرد.
هیچ یک نفی کردنی نیست، نه خوشیهای زندگی و نه ناخوشیهای آن. این است که بزم و رزم در کنار هم می‌آیند. حتّی در شب پیش از رزم، بزم برپا می‌شود. از همه‌ی نعمتهای زندگی باید بهره گرفت: از روی خوب، باده، گل و سبزه، و مائده‎‌های طبیعت.
این جهان برگذر است، و در معرض دگرگونی. کسانی که در دوران جنگ به سر می‌برند. از فردای خود خبر ندارند، بنابراین طبیعی است که وقت را غنیمت بشمارند. شاهنامه پیوسته یادآور می‌شوند: کجایند آن سالاران و قدرت مداران گذشته، آن زیبایان، آن شکوه و برو بیا؟ و بی‌درنگ جواب می‌دهد: همه خاک دارند بالین و خشت...
و در دنباله‌اش نتیجه‌گیری می‌کند: خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت.
این بزرگترین درسی است که از زندگی آموخته شده: باید نیکی کرد.
راز زندگی روشن نیست: جنگهای بیهوده، مرگهای زودرس و مصیبتهای توجیه‌ناپذیر. با این حال، زندگی دارای معنایی است، که از نفس زندگی سرچشمه می‌گیرد. همان زمان که آدمی، انسان شناخته شد، این معنا به او بخشیده شد. زیرا تشخیص خوب و بد در سرشت او قرار گرفت. زندگی باید سرشار و رضایتبخش باشد، برای آنکه شخص از خود خجالت نکشد، خود را بپسندد این، از طریق یک سلسله کردارها و پرهیز از یک سلسله کردارها حاصل می‌شود.
مردانگی، گذشت، سخاوت، حمیّت، انصاف، و ایستادگی در مقابل ناروا... جزو بایدها می‌شوند، و عکس آنها نابایدهایند. پاداش عمل در همین جهان جزو قانون طبیعت دانسته می‌شود، به همان اندازه بدیهی و مسلّم که دانه‌ای که می‌کارند، همان محصول از آن بر می‌دارند.
شاهنامه به جهان دیگر نیز قائل است. از «مینو» یاد می‌کند که بهشت باشد. خوبان در آنجا می‌آرمند، و بدکاران مورد بازخواست خواهند بود، ولی برشمرده نمی‌شود که عذابها چگونه است.
روحانیّتی که شاهنامه به آن معتقد است، ماورا طبیعی نیست. بُرد عملی باید داشته باشد. نتیجه‌اش در همین جهان عاید می‌گردد. به این حساب، چه بسا شکست خوردگان که پیروزگر نهایی‌اند، و گناهکاران، همگی کیفر خود را می‌بینند.

خرد

شاهنامه کتابی است که در آن بیش از هر کتاب دیگر فارسی از خرد یاد شده است. زندگی را گردنده بر محور آن می‌داند. خرد چیست؟ چکیده‌ی تجربیّات پالوده شده‌ی بشر است که به او می‌نماید که راه را از بیراه تشخیص دهد. تراکم اندیشیده‌ها و آزموده‌هاست، و باید حاصلش به نیک فرجامی انسانی بینجامد.
اصل آن است که آدمی به شایستگی زندگی کند، خوشیهای طبیعی را خوار ندارد، بی‌آنکه به هر قیمت آنها را خریدار باشد. زندگی، بازارگاه یک سلسله داد و ستد خواست‌هاست، بنابراین پای گزینش در کار می‌آید که به راهنمایی خرد انجام می‌گیرد. خواست‌های انسانی پیوسته در حال برخورد با همدیگر هستند، که باید یکی را به جای دیگری نشاند. خرد حکم می‌کند که خواست‌های معنوی‌تر، پایدارتر، انسانی‌تر انتخاب گردند، و آنها که فاقد این خصوصیّات‌اند، کنار زده شوند.
سیاوش در شاهنامه، نمونه‌ی کامل خردوری خوانده می‌شود، زیرا کلّ رفتار او حاکی از حفاظ و جوانمردی است. با سودابه رفتار عفیفانه دارد، دلیرانه به درون آتش می‌رود که پاکی خود را بنماید؛ با افراسیاب پیمان نگاه می‌دارد، در توران برای آنکه نمونه‌ی اخلاق باشد، شهادت را بر مقاومت ترجیح می‌دهد و با سربلندی می‌میرد.
حاصل عمل فرد به پیروزی یا شکست او در زندگی سنجیده نمی‌شود. گاه پیش می‌آید که یک شکست موافق با خردوری باشد، یعنی جامعه آن را این گونه بشناسد، و برعکس، پیروزی حاصل بی‌خردی شناخته گردد، زیرا این احتمال هست که چشم‌انداز دورتر، آن را به نوع دیگر به اثبات رساند.
خرد با عقل، قدری تفاوت معنا دارد. خرد روشن کننده است، یعنی راه درست را در پیش پای می‌نهد، عقل، بازدارنده، یعنی از قدم نهادن در بیراهه باز می‌دارد.

آز

آز در برابر خرد قرار دارد، یعنی انسان را به بیراهه می‌افکند. آز، نماینده‌ی «اهریمن» است در درون انسانی، از جنس «خنّاس» و بچه‌ی شیطان که به دامن هر کس آویخته است.
همان گونه که در جهان بینی باستان عنصر اهریمنی، به اندازه‌ی گوهر نیکی در کار دنیا کارساز است، هر فرد نیز- که خود یک دنیای کوچک است- همین حالت دوگانه را در خویش دارد. از یک سو به نیکی گرایش دارد و از یک سو به بدی. او در واقع ارضاء خواستهای خود را می‌خواهد. این خواستها گاه در جهت نیکی اقناع می‌شوند، گاه در جهت بدی.
آز درجه‌ی افراطی خواست است که مهارناپذیر جلو می‌رود، صرف نظر از نتایجی که برای دیگران و جامعه به بار آورد. شاهنامه همه‌ی خرابیهای جهان را از آز می‌داند که هر کسی کم و بیش از آن بهره دارد، حتی خوبانی چون رستم. این همان است که در دوران بعد از اسلام، نام «نفس» به خود می‌گیرد، و عارفان آن را در دشمن شماره‌ی یک بشریّت دانسته‌اند.
جبهه‌ی بدی در شاهنامه بر پایه‌ی آز می‌گردد، که نمونه‌های بارزش ضحّاک و تور و افراسیاب و گرسیوز هستند. شاهان ایران چون کاووس و گشتاسب هم از آن بهره دارند. کسان دیگر، هر یک به سهم خود.
آز را تنها خرد می‌تواند دهنه بزند. از آنجا که انسان ذاتاً خیر خود را می‌خواهد، اگر خرد نیروی کافی در راهنمایی او داشته باشد، بر حرص عنان گسیخته چیره خواهد شد، و گرنه، نه. به این علّت که خرد تا این پایه مورد ستایش است.
همه چیز باز می‌گردد به رابطه‌ی انسان با اجتماع. هر کسی اگر حدّ خود را بشناسد، که جا را بر دیگران تنگ نکند و بر سر راه دیگران قرار نگیرد، کارها بر روال خواهد بود. جنگها بر اثر فزون‌طلبی درگیر می‌شود. انسانها می‌خواهند بیش از آنچه سهم آنهاست به دست آورند، و این، نتیجه‌اش آن است که از سهم دیگران گرفته شود.
فزون طلبی‌ها شامل مال، زن، مقام، تعیّن، و به طور کلی سیراب شدگی از هوسهاست. انسان تصوّر می‌کند که برای آنکه بیشترین بهره‌وری را از عمر کوتاه ببرد، باید بیشترین اسباب تمکّن را در اختیار داشته باشد، و این، در مسابقه‌ای که در اجتماع برقرار است، چه بسا که مستلزم عقب زدن دیگران بشود.
علاوه بر مداخله‌ی خرد که راه حلّ فردی است، قانون باید کاربرد آز را تنظیم کند، یعنی سامان جامعه به گونه‌ای باشد که مردم سود چندانی در رها کردن خواستهای خود نیابند.
اینکه شاهنامه جنگ ایران و توران را در زمانی دراز، به بهایی خونین به جلو می‌برد، برای آن است که پیروان آز را دلسرد کند، برای آنکه گناهکار بی‌کیفر نماند.
دستورهایی هم که برای زندگی در کتاب آمده، ناظر به همین موضوع است. حرف بر سر اندازه‌شناسی است، و اینکه خواست یکی به خواست دیگران لطمه نزند؛ وگرنه، نمی‌شود انسان را از خواستن و پوییدن منع کرد که این، جزو ذات زندگی است.
تهذیب فردی که مورد مطالبه‌ی عرفان است، چندان کارساز نیست. همه چیز باز می‌گردد به سامان و قانون که در شاهنامه مبتنی بر «داد و دِهِش» خوانده می‌شود.

ایران

سرزمینی که شاهنامه موضوع خود را در آن متمرکز کرده است، «ایران» است. بارها نام «ایران» در این کتاب تکرار می‌شود. همه چیز بر گرد این نام و این خاک می‌گردد. جنگ بزرگ هم بر سر این کشور در می‌گیرد. اختلاف از اینجا آغاز می‌شود که فریدون ایران را که کشور اصلی است، سهم پسر کوچکترش- ایرج- می‌کند. ایران کشور میانه است، میان خاور و باختر، آبادتر و آراسته‌تر از جاهای دیگر، و به زعم شاهنامه، دارای مردمی متمدّن‌تر. در مقدّمه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری آمده است «و ایرانشهر از رود آموی است تا رود مصر (جیحون تا نیل)، و این کشورهای دیگر پیرامون اویند، و از این هفت کشور ایرانشهر بزرگوارتر است، به هر هنری...»(ص49)
امّا ایران اگر ارجحیّت یا حتّی «تقدّسی» برایش قائل هستند، برای مردمش است، نه خاک، و مردم هم به سبب کردارها و اندیشه‌هایشان چنین‌اند. به هر حال، باید ایران را از تعرّض مصون داشت. نباید گذارد که بیگانگان به آن راه یابند. در رأس این بیگانگان هجوم‌آور، تورانی‌ها هستند. اتفّاق چنین شده که پای یک دستاویز بزرگ به میان بیاید، و جنگها را توجیه کند، و آن کشتن شاهزادگان بی‌گناه است که اهانتی بزرگ به کشور تلقّی می‌شود. اگر حریم ایران باید محفوظ بماند، برای آن است که شرف انسانی و حق محفوظ بماند. همه‌ آماده‌اند که تا پای فدا کردن جان جلو روند، تا ایران زنده بماند. این معنا در داستان رستم و سهراب خوب به نمود می‌آید.
برای حفظ حرمت ایران است که گرد آفرید، دختر گژدهم، از پاسخ دادن به عشق سهراب ابا می‌ورزد، زیرا یک دختر ایرانی نباید همسر یک غیر ایرانی بشود، و او سهراب را غیر ایرانی می‌شناسد.
بهرام، پسر گودرز نیز، که تازیانه‌اش را در میدان رزم گم کرده، و در پی آن می‌آید و جان خود را بر سر آن می‌بازد، برای آن است که شیئی که نام یک پهلوان ایرانی بر خود نقش دارد، به دست بیگانه نیفتد، این را وهنی برای کشور خود می‌دانسته.
همچنین بیژن که می‌خواهد یک تنه، با هزار پهلوان تورانی بجنگد، قصد دارد که به بهای جان، غیرت ایرانی را نشان دهد. (داستان بیژن و منیژه).
در نظر شاهنامه، ایران بالاتر از هر چیز است، و اگر پهلوانی چون رستم که در جهان بی‌بدیل است، در این کشور پدید آمده، برای آن است که ایران باید نگاهبانی شود. این است که عمر عظمت ایران نیز با عمر رستم به پایان می‌رسد. این دو به هم وابسته‌اند.
این سؤال هست که در یک دوران دوردست - که در افق افسانه فرو رفته - چرا باید یک چنین وابستگی وطنی در کار باشد؟ به نظر می‌رسد که مفهوم نژادی و تمدّنی دارد. یک قوم که خود را از نژاد آریا می‌دانسته، و مردمش فرهنگ و زبان و آیین مشترک داشتند، می‌خواستند از سرزمینی دفاع کنند که آن را جایگاه مینوی خود می‌شناختند. بی‌تردید اینان احساس برتری نسبت به اقوام دیگر می‌کردند، و این برتری در کردارهای گذشته به اثبات رسیده بود، از جمله در قیام بر ضدّ ضحّاک. این مردم، به گواهی شاهنامه، آغاز تمدّن را از آن خود می‌دانستند، دوران خوش جشمیدی را در خاطره داشتند، و نیز به یاد داشتند حوادثی را که از پس آن آمده بود. تصوّر می‌کردند که چون در خطّ نیکی حرکت می‌کنند، حق با آنهاست، و سرانجام بُرد با آنها خواهد بود. به خود اطمینان داشتند.

مهر

در شاهنامه به جای کلمه‌ی عشق «مهر» به کار رفته. عشق، تعبیه‌ی ایران بعد از اسلام است که همه چیز در آن تجرّدی، ذهنی و پرورده‌ی خیال می‌گردد.
مهر، ماهیّت واقع‌بینانه و زمینی دارد. دو تن به حکم طبیعت به یکدیگر دل می‌بندند، ولی در اینجا، غریزه لطیف و ظریف می‌شود. بی‌آنکه خواست طبیعی انکار گردد. از شهوت حرفی در میان نیست. از آنچه ما در ادب دوران بعد به آنها بر می‌خوریم، که جزو نمک و حدّت عشق می‌گردند، از نوع هجر و ناکامی و بیداد معشوق و عجز عاشق و ترجیح فراق بر وصل و نظایر آنها، در شاهنامه‌ی اثری دیده نمی‌شود.
با آنکه شاهنامه سراپا در جنگ غوطه می‌زند، رابطه‌ی لطیف انسانی در آن فراموش نمی‌شود، و دلبستگی سر به ناکامی نمی‌زند، تنها استثنا پای بندی ناگهانی سهراب نوجوان است که مانند آذرخشی می‌درخشد و ناپدید می‌گردد.
زال و رودابه، بیژن و منیژه، و سرانجام کتایون و گشتاسب، همگی به مقصود می‌رسند، تهمینه جریان خاصّ خود را دارد که به هیچ یک شبیه نیست.
در این چند ماجرا، زیبایی زن و برازندگی مرد محور اصلی است. توصیف‌هایی که از زنان می‌شود همه کم و بیش یکسان است. همگی یل، خوش‌بنیه، بار آور و موزون هستند. زیبایی البته به ظاهر ختم نمی‌شود. تشخّص، شرم و آهستگی، عفاف و به طور کلّی زیبایی معنوی، وجود زن را می‌آراید؛ و نیرومندی و مردانگی، بیش از زیبایی ظاهر، سرمایه‌ی مرد است.
دل سپردن به اندازه‌ای طبیعی است که با یک نگاه (منیژه و کتایون) و حتّی گاه با شنیده‌ها (رودابه) راه را به جانب عشق می‌گشاید. زنان قبل از آراستگی بیرون، ربوده‌ی «عیار مردانه» می‌شوند. عجیب است که در این چند مورد، زن در اظهار عشق پیشقدم می‌گردد.
اقدام تهمینه که شبانه به خوابگاه رستم می‌رود و خود را عرضه می‌کند، در ادب جهان کم نظیر است. جای دیگر دیده نشده است که در یک زن آن همه عفاف یا آن همه بی‌پروایی جمع گردد. زنی است که گویا به حکم غریزه خواسته است همه‌ی نیروی آفرینش را در یک تن و یک شب متبلور کند. او از کلّ زندگی یک وجود را می‌خواهد، یک فرزند، که عصاره‌ی هستی را در خود داشته باشد. در این آرزو موفّق می‌شود ولی سرانجام گویا حکم طبیعت آن است که هر «خواست بی‌انتها» به ناکامی بینجامد. از این رو تهمینه را می‌توان کامروا و در عین حال ناکام‌ترین زن دنیا خواند.
با آنکه شاهنامه کتابی نیست که هدف خود را عشق سرایی قرار داده باشد، با این حال، هیچ منظومه‌ی دیگری در زبان فارسی، در عرضه‌ کردن روح مهرورزی به پایه‌ی آن نمی‌رسد، و این برای آن است که او در هر موضوعی دست روی زنده‌ترینش می‌گذارد و به ژرفای بشریّت می‌رود.
آن همه که در غزلها و منظومه‌های فارسی از ایثار عاشقانه حرف زده شده است، و شاعر در هر لحظه صد بار جان خود را فدای یک تار موی معشوق می‌کند، هیچ یک در عالم واقعیّت به پای منیژه نمی‌رسند که هر روز سر و پا برهنه غذا بر سر چاه بیژن می‌آورد. و پختگی عشق که مولوی می‌فرمود که باید «من تو شوم و تو من»، در جای دیگر با آزمایشی که بیژن در قعر چاه با آن روبه روست روی نمی‌نماید.

زن

زن در شاهنامه به عنوان همسر، دلدار و کدبانو عرض وجود می‌کند. در هر سه حال، دارای منش است و خود را مؤثّر در زندگی اجتماعی نشان می‌دهد. به غیر از سودابه، که تجسّم یک زن بدکاره است، بقیّه زنان در گوناگونی خود هر یک وجهی از شخصیت زنانگی را به ابراز می‌آورند.
اینکه بعضی از آنان در انتخاب مرد پیشقدم می‌شوند، نشانه‌ی استحکام اراده و اطمینان به پاکدامنی خود است. موضوع طبیعی‌تر از آن است که آدابی و ترتیبی برای آن جسته می‌شود.
در دلدادگی، پاسخ به خواست طبیعت داده می‌شود، که از پیوند انسانی، بیش از هر چیز فرزند برومند می‌طلبد. زن در برابر مصائب، شکیباست. تا به آخر به شوهر، و پس از آن به خاطره‌ی شوهر، وفادار می‌ماند. نسبت به مفهوم زندگی و ادای وظیفه، با مرد خود دیدگاه مشترک دارد. زنان برجسته‌ی شاهنامه، نزدیک به تمام، یک دوران تراژدی را تجربه می‌کنند؛ مانند رودابه، تهمینه، فرنگیس، جریره، منیژه، کتایون و ... درجه‌ی عیار انسانی در رو به رویی با مصیبت شناخته می‌شود، و آنان از این آزمایش سربلند بیرون می‌آیند.
بهترین صفتی که در شاهنامه برای زن به کار رفته «شرم و آهستگی است». شرم نشانه‌ی عفاف است، و آهستگی نشانه‌ی نرمی و ناز.
زن، بی آنکه خجول باشد، حریم زنانگی خود را نگاه می‌دارد که این، در رفتار و گفتار نمود می‌کند. گفت و شنود سیندخت با سام و با شوهر خود مهراب کابلی؛ گفت و شنود فرنگیس با سیاوش، جریره با فرود، و کتایون با اسفندیار، نمونه‌هایی از این دست‌اند.
هر یک بر حسب موقع، با همان لحنی حرف می‌زنند که شایسته است، حاکی از پختگی، عواطف زنانه، لطافت روح و خردمندی.

نام

نام عبارت است از تصویری که از شخص در ذهن دیگران نقش می‌یابد، و آن بر حسب عرف، فرهنگ، باورها و بازتابی که در جامعه دارد، ماهیّت می‌گیرد.
مردم در یک زمان چیزهایی را خوب می‌دانند و چیزهایی را بد و نام و بدنامی را بر حسب آن به محک می‌زنند. نام باید با جوهره‌ی انسانی و شرف انسانی تطابق داشته باشد، یعنی شخص، برای آنکه ثابت کند که موجود صاحب تشخیص است، امیال و منافع آنی خود را فدای اصولی کند که آنها را پسندیده می‌شناخته؛ یعنی پایبند بودن به یک سلسله معتقدادت و ایستادن بر سر آن معتقدات. رستم در نبرد با اسفندیار و پیران در نبرد با گودرز، نشان می‌دهند که به این اصل پایبندی دارند، حتّی به بهای دادن جان. پیران می‌گوید:

 

مرا مرگ بهتر از این زندگی *** که سالار باشم کنم بندگی

نام، یعنی حسن شهرت، نه تنها در زندگی این جهانی موجب اعتبار و آسایش خاطر است (سربلند زندگی کردن ارزش دارد که در ازایش تحمّل محرومی بشود) بلکه بعد از مرگ نیز می‌تواند به صورت «یاد» در دنباله‌ی زندگی این جهانی قرار گیرد. در سراسر ادب فارسی از این موضوع یاد شده است. زندگی کوتاه از طریق «یاد» دوام‌پذیر می‌شود، و این تسلّای خاطری است که برای فرد زنده که زوال خود را با تحسّر کمتری پذیرا گردد.
انسان تنها در لحظات بدبینی و عجز می‌گوید: «دنیا پسِ مرگ من چه دریا چه سراب!» و گرنه، از آنجا که بنا به غریزه، نمی‌خواهد زندگی خود را یکباره گسیخته بیند، دوران بعد از مرگ هم برای او معنا پیدا می‌کند. چون وسیله‌ی دیگری ندارد، به ریسمان «یاد» می‌آویزد.
شخص فردوسی نمونه‌ی بارز این معناست، که با سرودن شاهنامه آرزومند است که «یادگاری» از او بر جای ماند: «یکی میوه‌داری بماند ز من!» و عمر خود را بر سر آن می‌نهد.
آدمی همواره مسئله‌ی بزرگ خود را آن می‌دیده که زندگی کوتاه و گذراست و می‌خواسته است برای این «سپنجی» بودن عمر، پادزهری پیدا کند و در راه این منظور، هر چه می‌شد می‌بایست در همین زندگی بشود، از جمله «ذخیره‌ی نام».
اصیل‌ترین رضایت خاطر آن است که از درون شخص ناشی گردد، یعنی در درجه‌ی اوّل، او و خود را قبول داشته باشد، و این غالباً زمانی است که می‌بیند که عملی نمی‌کند که تصویر او در چشم دیگران خدشه‌دار بنماید؛ برعکس دست به رفتاری زده که عمیق‌ترین گرایشهای زمان آن را تأیید می‌کند.

آزادی

آزادی رها بودن از قید است، و قید آن چیزی است که مانع از گسترش وجود شود. انسان اگر آزادی می‌خواهد برای آن است که بتواند از همه‌ی نیرو و استعداد خود استفاده کند و بر کیفیّت زندگی خویش بیفزاید.
پایبندیهای جسمانی به قدر کافی آدمی را محدود می‌دارد، و او از این وضع هم ملول و هم شرمنده است. آزادی، یا تصوّر آزادی به او این تسلّای خاطر را می‌دهد که حاکم بر سرنوشت خود است، مانند سایر جانداران وابسته نیست.
عمرهای کوتاه، بسیاری از آرزوهای انسان را ناکامیاب می‌دارد. بنابراین او همواره به نحو آگاه و یا ناآگاه کوشاست که کیفیّت را جانشین کمیّت بکند. یعنی از همین مقدار عمر، بیشترین بهره را ببرد. این کار در سایه‌ی آزادی میّسر است.
در شاهنامه آزادی را به مفهوم زیر دست نبودن می‌شناختند. این، همان تصوّری از آزادی است که در تاریخ باستانی نیز دیده می‌شود. ایرانی کوشش داشته است که مستقل بماند، یعنی ملت دیگری بر او امر و نهی نکند. بنابراین آزادی فردی، آن گونه که در یونان پنداشته می‌شد، در نزد او مفهوم نداشت. آزادی جمعی مطرح بود، یعنی آنکه ایران کشور زیر دست قرار نگیرد. مردم خود را «آزادگان» می‌خواندند، و غیر ایرانیان را «انیرانی» یعنی ناآزاد.
آزادی انسانی در شاهنامه، در شخصیّت رستم تجسّم می‌یابد، و تبلور آن در داستان رستم و اسفندیار است. تمام جنگ که باید آن را جنگ بشریّت خواند، بر سر آزادی و بند صورت می‌گیرد. رستم به آیین‌ها پایبند است؛ قانون را محترم می‌شناسد و شاه را شاه می‌داند، ولی یک چیز را فراتر از قانون می‌شناسد و آن «گوهر انسانی» است که نباید خدشه‌دار بشود؛ اگر شد، زندگی به درجه‌ای از ذلّت فرو می‌افتد که بدتر از مرگ بشود. سران کشور و پهلوانان شاهنامه، در مجاهدتی که دارند و خود پیشاپیش لشکر می‌جنگند، برای آن است که این نوع آزادی در معرض خطر نیفتد، یعنی کشورشان زیر دست نشود. در شاهنامه نه آن است که فرماندهان در پناه قرار بگیرند و سربازان را به جنگ وادارند.

فرهنگ

فرهنگ، همان تربیت است. شناخت راه درست زندگی. این کافی نیست که شخص، فرد زورمند یا نژاده‌ای باشد، تا موضوعی برای تفاخر داشته باشد، یا حتّی خود را شایسته‌ی نام انسان بخواند، بلکه باید بداند که چگونه باید زندگی کرد.
ارزش هر فرد به درجه‌ی فرهنگ اوست و همان هم هست که رفتار اجتماعی و شیوه‌ی زندگی او را تنظیم می‌کند. در شاهنامه «فرهنگ و سنگ» با هم آورده می‌شوند. سنگ به معنای وقار و پختگی و آن، بخصوص در مورد افرادی به کار می‌رود که توانایی تجرّی داشتند، ولی آن را به کار نمی‌بردند.
چون در گذشته به نسب نازیده می‌شده، شاهنامه درمقابل آن از هنر جانبداری می‌کند که از جوهره‌ی ذاتی فرد ناشی می‌شود، و نه از اتّفاق. فرهنگ نیز از مقوله‌ی هنر است.
می‌گوید:

 

گهر بی هنر خوار و زار است و سست *** به فرهنگ باشد روان تندرست

تندرستی روان، یعنی تعادل و بارآوری اندیشه.
همان گونه که زیبایی ظاهر، آراستگی تن است. فرهنگ، آراستگی روان است. توصیه‌ی شاهنامه آن است که:

چو فرزند داری به فرهنگ دار *** جهان را به بازی بر او تنگ دار

فرهنگ عبارت از یک سلسله آموزشهایی بوده است که به نوجوانان داده می‌شده، از آیین رزم و بزم و شکار، تا روش سلوک در اجتماع و جهان‌بینی می‌دانیم که در ایران باستان تربیت شاهزادگان با سختگیریهایی همراه بوده است.

مرگ

مرگ، قطع آگاهی از بودن است. بودن همان دانستن آن است که «منی» وجود دارم. در پهنه‌ی کائنات همه‌ی بوده‌ها وجود دارند، حتّی آنها که نیست شناخته می‌شوند، زیرا این ادراک ماست که هست و نیست را تقسیم می‌کند. در آن سوی درک، ماهیّت‌هایی هستند که ما از آنها بی‌خبریم. مرگ هم جزو آن‌گونه هست‌هاست، وگرنه طبیعت، هست و نیستِ انگاری ما را به چیزی نمی‌گیرد.
شاهنامه مرگ را بدترین «پتیاره» می‌خواند، که بر همه یکسان عارض می‌شود. باید تا حدّ ممکن از مرگ پرهیز کرد، زیرا انسان همان یک بار زندگی می‌کند، چون زندگی از دستش رفت دیگر باز نمی‌گردد. همه‌ی پتیارگی مرگ در این است. اینکه ما به زندگی می‌آویزیم، برای آن است که می‌خواهیم خود بدانیم که «هستیم»، وگرنه اگر به صورت غبار یا دود هم درآمدیم، باز هم در چشم طبیعت وجود داریم.
به یکی از حکمای یونان نسبت می‌دهند که گفت: من می‌خواهم زنده بمانم، ولو در سوراخ مقعد یک قاطر باشد.
این گویا زبان حال غریزی همه‌ی انسانها باشد که بالاترین مسئله‌شان حبّ‌ذات است، امّا در کنار آن چیزهای دیگری هم مطرح می‌شود که زندگی را به هر قیمتی پذیرا نشوند. این، در همه یکسان نیست، بسته به درجه‌ی کیفیّت طلبی شخص است. گاهی بعضی رویدادها چنان خفّت دهنده می‌شوند که شخص ترجیح می‌دهد که رابطه‌ی درک خود را با زندگی قطع شده بشناسد. عذابهای جسمانی نیز جای خود دارند. زندگی در هر حال تا زمانی ارزش دارد که بتواند از لحاظ جسمی و روحی خود را توجیه کند، یعنی توان کافی برای جذب آن وجود داشته باشد.
در داستان «رستم و اسفندیار»، رستم، که شاخص‌ترین فرد زمان است، به این نتیجه می‌رسد. می‌خواهد به هر قیمت شده، جانش را نجات دهد. جان را نجات دهد برای آنکه نامش را نجات دهد، یعنی شرف انسانی‌اش را؛ زیرا این نام به آن جان بسته است. اگر جان برود نامش نیز با آن رفته است. بنابراین حتّی حاضر می‌شود که بهای گران‌تری در ازای آن بپردازد، و آن بر گردن گرفتن شومی خون اسفندیار است.
زال که نماینده‌ی عقل پیر دنیادار است، نظر دیگری دارد. می‌خواهد خانواده را نجات دهد، و این مستلزم آن است که نه اسفندیار نابود شود و نه رستم. این است که به پسر توصیه می‌کند که فرار کند و در جایی پنهان شود، یا تسلیم خواست اسفندیار گردد. رستم نمی‌پذیرد. تسلیم خواست اسفندیار شدن، به معنای مرگ جان است، ولو تن هنوز زنده باشد. مرگ جان از مرگ جسمانی بدتر است.

نخبگان

نخبگان کسانی هستند که به عنوان قهرمان شناخته می‌شوند. از تیره‌های مختلف، بعضی وابسته به خانواده‌ی شاهی مانند طوس و فریبرز. بعضی دیگر از قبیله‌هایی که بر اثر کوشش و قابلیّت خود خود را برکشیده‌اند، مانند خانواده‌ی رستم و گودرز. گودرزیان که از سلاله‌ی کاوه‌ی آهنگر هستند، نقش بسیار برجسته‌ای در جنگ ایران و توران ایفا می‌کنند. هفتاد پسر و نواده‌ی گودرز فقط در جنگ «هماون» نابود می‌شوند. این خاندان نمونه‌ی مردانگی و اصالت هر دوست.
داغ نزدیکان و مرگ تا اندازه‌ای آسان پذیرفته می‌شود، که از آن طبیعی‌تر چیزی به نظر نمی‌آید. طوس که در جنگ یا فرود، در طیّ چند دقیقه داماد و پسرش را از دست می‌دهد و خم به ابرو نمی‌آورد. همین گونه است که گودرز در از دست دادن «هفتاد پورگزین». در راه انجام وظیفه که «جان زندگی» در آن جسته می‌شود، تحمّل همه‌ی اینها آسان می‌نماید.
جان بر کف دست است، یا می‌رود یا می‌ماند. اگر ماند چه بهتر، ولی اگر رفت، با رفتنش احساس زندگی سرشار می‌شود، زیرا در راهی می‌رود که باید رشته‌ی رود زندگی روان بماند. انسان آرمان‌مند، در آیندگان زنده خواهد ماند.
این است که طریقه‌ی شاهنامه آن نیست که سربازان را به میدان بفرستند، و سران در پناه امن بمانند. داوطلبان نبردهای تن به تن خطیر، نخبگان هستند. یا شاهزاده یا وابسته به خانواده‌ای مهم. شخص شهریار نیز از رفتن به میدان ابا ندارد، چنانکه کیخسرو به تن خود با پشنگ، پسر افراسیاب رو به رو می‌گردد. سلم به دست منوچهر کشته می‌شود. رو به رویی سردار با سردار کم سابقه نیست.
گر چه جان عزیز است، و مرگ نادلخواه، با این حال چیزی فراتر از مرگ و زندگی هست، یعنی جست وجوی نوعی معنا در زندگی، و آن این است که شرف آلود نشود. از میان مواهبی که به انسان بخشیده شده، «نام» بالاترین است، و نام عبارت از آن است که شخص آنچه را که «جوهر زندگی» می‌شناسد، در حفظ آن تا پای جان بایستد.

ادب

نکته‌ی قابل توجه جوّ نجیبانه‌ای است که بر شاهنامه حاکم است. دشمنی به جای خود. جنگ، جنگ است و صلح، صلح، ولی مبادی انسانیّت باید محفوظ بماند. سخنانی که در میدان جنگ در میان پهلوانان ردّ و بدل می‌شود (کسانی که چند دقیقه بعد باید خون یکدیگر را بریزند) چنان با ادب و سنجیدگی همراه است که گویی دو دوست با هم حرف می‌زنند. حتّی سرزنش‎‌ها لحن گزنده ندارد.
مقایسه شود با ایلیاد همر و مشاجره‌ای که یمان اخیلوس و اگاممنون - که هر دو از یک جبهه هستند- در می‌گیرد. (سرود اوّل). آنگاه تفاوت دیده می‌شود. طرز گفتارها، درجه‌ی تمدّن و روحیّه‌ی هر قوم را می‌رساند.
در شاهنامه همه چیز هست؛ از دوستی و دشمنی و خیانت و خوبی و بدی، ولی هر چه هست از دایره‌ی ادب و قاعده خارج نمی‌شود.
شاید بلندی کلام فردوسی این خصوصیّت را به گفت و شنودها بخشیده است. این هست، ولی در هر حال، باید زمینه‌ی فرهنگی کتاب هم فراهم باشد؛ که اگر نبود، کلام نمی‌توانست تا این پایه خود را با پاکیزگی همراه کند.

رفتار با دشمن

جنگهای شاهنامه برای زدودن بدی از صفحه‌ی گیتی است، ولی چون بدی زدوده نمی‌شود، نفس کوشش در نبرد با آن جزو هدف زندگی قرار می‌گیرد.
کین خواهی، یک فریضه‌ی دینی است، زیرا عقیده بر آن است که تا فرد گناهکار به کیفر نرسد، روان قربانی بی‌گناه در جهان دیگر آرام نمی‌گیرد. شرف ملّی نیز اجازه نمی‌دهد که اهانتی که به یک قوم شده است، بی‌پاسخ گذارده شود. همه چیز گره می‌خورد به خون ایرج و سیاوش. هر دو اینان انسانهایی نمونه هستند. کوشش دارند که خشونت به کار نیفتد و «داد» برقرار بماند، و از اینکه ناکام می‌شوند، دلیل بر آن است که راه زندگی ناهموار است و همیشه نه آن است که جزای خوبی در برابر خوبی باشد. امّا این دلیل نمی‌شود که انسان دست از کوشش بردارد. درنهایت بد کننده به مجازات می‌رسد، و از نو یک دور گناه و کیفر آغاز می‌گردد، چنانکه گویی طبیعت زندگی این است، برای آنکه آدمی را در کشش و کوشش نگاه دارد.
در جنگ از جانب ایرانیان این مراقبت هست که مردم عادی و بی‌گناه پامال نشوند، هر چند که طبع جنگ آن است که تر و خشک با هم بسوزند.
رفتاری که منوچهر در انتهای جنگ، با لشکریان سلم و تور می‌کند، و آنها را می‌بخشاید، و رفتار کاووس و کیخسرو با سربازان توران و پردگیان افراسیاب، متفاوت است با روش مرسوم در جنگهای قدیم.
این طرز رفتار نشان می‌دهد که موازین انسانی، چه در جنگ و چه در صلح، چه در مورد دوست و چه در مورد دشمن، باید مورد رعایت بماند.

طیف عرفانی

طیف عرفانی‌ای که در شاهنامه است، آرامش می‌بخشد و موجب می‌گردد که ناگواریهای امور تحمّل‌پذیر بماند. بی‌آنکه از زندگی دل کندگی پیش آید، بی‌آنکه فتوری در انجام وظیفه روی نماید، این نظر هست که در دلبستگی به زندگی، شخص از حدّ معینی فراتر نرود. از این نظر حالت اعتدال حکمفرماست. نه چشم پوشیدن از مواهبی که آفرینش در اختیار نهاده - و در رأس آن خود زنده بودن است- توصیه می‌شود، و نه پذیرش زندگی به هر قیمت. انسان بهایی برای هستی تعیین می‌کند. این موضوع در انتخاب نوع زندگی و رو به رویی با مرگ به نمود می‌آید.
در این میان کیخسرو نماینده‌ی وجدان ناآرام شاهنامه است. آدمی نه آن گونه است که هرگز بتواند به کارکرد خود اطمینان داشته باشد. گرچه در راه خوبی قدم برمی‌دارد- که راه خوبی شناخته شده است. - باز همه چیز آن قدر اطمینان بخش نیست، و نیمه‌ی نابکار سرشت انسان همواره در معرض آن است که به جنبش آید. این سؤال پیش‌ می‌آید که آیا کسانی که در طیّ جنگ نابود یا ذلیل شده‌اند، همه گناهکار بوده‌اند؟ زنان و کودکان چه طور؟ نفس جنگ، که کشوری خواه ناخواه، خود را به ارتکاب آن افکنده است، یک عمل ویرانگر است، و تباهی به طور کلّی جزو قلمرو اهریمن به حساب می‌رود، از این رو شومی جنگ سرانجام خود را می‌نماید، چه بر فاتح و چه بر مغلوب.
به این حساب، این معنی‌دار است که پهلوانان ایران که کیخسرو را در سفر نهایی‌اش بدرقه می‌کنند، عدّه‌ای از آنان در برف و دمه نابود می‌شوند، و بقیّه (رستم و زال و گودرز و چند فرد دیگر) نیز سرنوشتی بهتر از نابودشدگان نمی‌یابند.
عمر پهلوانی رستم از همین روز به سر می‌آید، و در گوشه‌ی زابلستان مستعفی می‌شود. گودرز در پیری و تنهایی، به داغ هفتاد پسر می‌نشیند، و زال، در اوج فرتوتی، بدترین بلایی را که بتواند بر کسی نازل شود، می‌آزماید، یعنی افتادن از عزّت به ذّلت، دیدن مرگ زن و فرزندان، زوال خانواده و ویرانی آشیانه. جنگ هیچ کس را در امان نمی‌گذارد، نه غالب را و نه مغلوب را.

طیف خیّامی

طیف خیّامی شاهنامه، نشانه‌ی تبلور زندگی در ابعاد دوگانه‌ی آن است. زندگی نه دل‌کندنی است و نه دل بستنی، غنیمت شمردنی است. از این رو نگرانی از فرد نباید امروز را منغّص کند. این است که بزم در کنار رزم قرار می‌گیرد. پهلو به پهلو. این اندیشه مانع از کوشایی نیست. هر کسی کار خود را انجام می‌دهد، ولی این آگاهی را نیز از دست نمی‌دهد که زندگی لغزان است. فرصت این لحظه چه بسا که لحظه‌ای دیگر نباشد. در ایران ناامن، ایران پیوسته در حال دفاعی، این فکر همیشه بیدار است که «جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد...»، ولی از سوی دیگر، غریزه‌ی نیرومند حیات، و موجباتی که روی خوشبینانه‌ی زندگی را می‌نمایند، آنها نیز در سرشت ایرانی لانه دارند.
این حالت دو گانه‌ی شادی همراه با نگرانی، سراسر ادب فارسی را همراهی می‌کند. شادی بی‌غش البته دست نیافتنی است، ولی دست برداشتنی هم نیست. چه واقعه‌ای تنبّه‌انگیزتر از سقوط ساسانی، با آن همه حشمت؟ این دیگر تاریخ است، داستان نیست، جلو چشم است. بعد از این رویداد ادب فارسی دری از زبانش نمی‌افتد تکرار آنکه: کجا رفتند جم و کاووس و کیخسرو؟ مرگ یزدگرد در شاهنامه به مؤثّرترین بیان توصیف می‌شود، و اینکه آن به دست یک آسیابان صورت می‌گیرد، خواسته‌اند بگویند که ببینید قدرت چه آسان به زیر می‌افتد. حساب کار خود را داشته باشید.

نیرنگ در جنگ

جنگ باید به پیش برده شود، یا از طریق مردانگی، یا از طریق نیرنگ. یک شیوه‌اش عبارت است از شبیخون که در آن دوست از دشمن بازشناخته نمی‌شود. نوع دیگر «تزویر» است، و آن این است که با هیئت مبدل به درون سپاه دشمن راه پیدا کنند. رستم نخستین بار برای گشودن «دژ سپند» به هیئت یک کاروان روانه می‌شود. همین روش را برای رهایی بیژن از چاه افراسیاب به کار می‌برد. اسفندیار نیز برای رهانیدن خواهران از بند ارجاسب تورانی، به همین شیوه توسّل می‌جوید.
نیرنگ برای رخنه کردن در صف دشمن به اندازه‌ی جلادت می‌تواند کاربرد داشته باشد. اسب چوبی، در جنگ تروا معروف است، که یونانیان در شکم آن پنهان شدند و با این ترفند شهر «تروا» را تصرّف کردند.
در هر حال، نیرنگ در جنگ مشروع شناخته شده است. می‌بایست در برابر شگرد دشمن، شگرد به کار برد. تا آنجا که برخلاف مردانگی نباشد، فتح را باید به هر قیمت به دست آورد.

پی‌نوشت‌ها:

1. در متن دکتر خالقی مطلق حرفی از گروه دوم به میان نمی‌آید.
2. تفصیل بیشتر در مقاله‌ی من «بی‌اعتباری جهان و اغتنام وقت در شاهنامه» آمده است. (زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، نشر آثار)

 

منبع مقاله :
اسلامی ندوشن، محمد علی،(1381)، ایران و جهان از نگاه شاهنامه، تهران: امیرکبیر، چاپ دوم.



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط