نویسنده: علی رامین
دیدگاه جامعهشناسی مارکس (1883-1818) از سه سنت فکری مایه میگیرد: ایدهآلیسم آلمانی هگل، اقتصاد کلاسیک انگلیسی و اندیشهی سوسیالیستی فرانسوی. مارکس، بر این اساس، نظریهای «مادهانگارانه» (ماتریالیستی) از تاریخ را صورتبندی میکند که شاخصهاش، مجموعهای از مفروضات به هم پیوسته است. نخست، «انسان» در اصل براساس رابطهاش با طبیعت تعریف میشود، طبیعتی که با کار خویش بر آن سلطه مییابد تا سازوبرگ تداوم حیات خود را تولید کند. دوم، آدمیان روابطی متعاون را در میان خود بهوجود میآورند تا از آسیب طبیعت در امان مانند و در برابر آن امنیت داشته باشند، و این روابط مادی تولید ایجادکنندهی هرگونه نظم اجتماعیاند. ایدهآلیسم هگل در مکتب مارکس زیر تأثیر اندیشههای مادهانگارانهتر نظریهی اقتصادی انگلیسی و سوسیالیسم فرانسوی وارونه میشود. از سوی دیگر، سوسیالیسم فرانسوى و فلسفهی هگل فرد باوری اقتصاد کلاسیک را در جهتی جمعباورانه متحول میسازند.
مارکسیسم که در اصل نتیجهی یک عمر همکاری کارل مارکس و فریدریس انگلیس است، از جنبههای مختلف به مثابه یک نظریهی اقتصادی، یک نظریهی انقلابی، یک فلسفهی تاریخ، و یک جامعهشناسی سرمایهداری توصیف شده است. لیکن در سالهای اخیر، بر اثر نفوذ «مارکسیستهای غربی» قرن بیستم، متفکرانی همچون آنتونیو گرامشی (1)، گئورگ لوکاچ (2)، لوئی آلتوسر (3)، ریموند ویلیامز (4)، فردریک جیمسن (5) و تری ایگلتن، به مثابه یک نظریهی فرهنگی بلندپرواز و فراگیر سر برافراشته است، نظریهای که میتواند از عهدهی توضیح آفرینشهای ادبی و هنری در پیوند با تولید و مصرف سرمایهداری برآید (حد پذیرفتنی بودن آن از دیدگاههای مختلف بحت دیگری است). این نظریه بر تاریخ تکیه میکند، چراکه یکی از درونمایههای پایدار نظریهی مارکسیستی در فرایند نگریستن واقعیت است. البته نمیتوان ادعا کرد که مارکسیسم نظریهی مدونی را دربارهی ادبیات و هنر صورتبندی کرده است. وانگهی بهرهگیری از مارکسیسم در زیباشناسی و نقدهای ادبی و هنری تا حد زیادی در چند دههی اخیر، و با استفاده از آراء متفکران معاصر، صورت گرفته است.
نکتهی بسیار مهم دیگر دربارهی مارکسیسم این است که آن گونهای ماتریالیسم فراگیر است، یعنی تجربهی اجتماعی و تاریخی انسان را در مواجهه با واقعیتهای مادیِ جهان مادی تعبیر میکند، که فرهنگ از آن نضج گرفته است. فرهنگ از زبان جداییناپذیر است، و نظریهپردازان اخیر مارکسیست، با بهرهگیری از نظریههای پیشرفتهی زبانشناختی و ادبی، زبان را بیش از پیش دارای ماهیتی «مادی» قلمداد کردهاند. مارکس بهویژه نقد خود از سرمایهداری را در قالب تعامل حسّانی (6) انسان با جهان طبیعی و مادی پرورانده است که کار مولد نمونهای از آن تعامل است. نظریههای مارکس به هیچوجه به اقتصاد سیاسی محدود نیستند. مارکسیسم که به کثیری موضوعات مختلف و نمونههای تاریخی میپردازد، در شکل گستردهتر خود، صورت یک نقد فرهنگی فراگیر را مییابد که با همان توانایی که نظریههای سیاسی و اقتصادی را مطرح میکند، مسائل زیباشناختی را نیز وجههنظر قرار میدهد. «ایدئولوژی»، بنا به تعریف مارکس، انگلس و مارکسیستهای متأخر، یکی از مؤثرترین مفاهیمی است که میتواند این حوزههای به ظاهر جدا از یکدیگر را به هم پیوند دهد.
مارکس و انگلس معتقد بودند که شیوهی تولید سرمایهداری با نهایت قابلیت میتواند، با بهرهگیری از الگوهای فکری مألوف که در نهادهای اجتماعی جهان بورژوازی پرورانده و استوار شده بودند، مشروعیت خود را استقرار بخشد. ایدئولوژی بر سرجمع کلی نوشتهها، خطابهها، آموزهها، اظهارنظرها، باورها و عقایدی دلالت دارد که با هدف مشروعیتبخشیدن به نظم موجود (و یا برانداختن نظم موجود و ایجاد نظم نوینی به جای آن) به کار گرفته شوند. مارکس و انگلس مفهوم ایدئولوژی را نخستین بار در ایدئولوژی آلمانی (1845) مطرح کردند که با رویکردی جدلی مکتب فلسفی نوهگلیان را به چالش میگرفت. آنها در این کتاب «عقاید حاکم» در هر دورهی تاریخی را به عقاید طبقهی حاکم در همان دوره متعلق دانستند، ولی توضیح آنها دربارهی ایدئولوژی از این بیان سادهانگارانه درمیگذشت که رابطههای علت و معلولی سرراستی بین قدرت و اندیشه وجود دارد، و یا نیروهای اقتصادی و گرایشهای فرهنگی دارای تناظر یک به یکاند.
مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی معنای اولیهی ایدئولوژی (برساختهی و دستوت دوتراسی (7) به مفهوم علم عقاید و اندیشهها) را دگرگون ساختند و دلالت «آگاهی کاذب» را از آن برگرفتند، که منظور از آن، سوءفهم جهان و جایگاه انسان در آن بود. «برداشت مارکسیستی از ایدئولوژی» سنتی را پیافکند که بیش از یک قرن بعد از مارکس نافذیت خود را حفظ کرد. مارکسیسم متأخر این مفهوم را گسترش میدهد تا با دلالت آن بتواند چگونگی بازتولید ناآگاهانهی ایدئولوژی حاکم در زمانه به وسیلهی نویسندگان و هنرمندان را بکاود. واژهی «ناآگاهانه» به یادمان میآورد که بسیاری از مارکسیستهای قرن بیستم، نگارههای روانکاوی فروید را در نظریهی اجتماعیشان گنجاندند. در زمینهی ادبیات، لوئی آلتوسر در پالایش مفهوم ایدئولوژی، به گونهای که در نوشتههای زیباشناسان مارکسیست اخیر- همچون پییر ماشری (8) و تری ایگلتن- انعکاس مییابد، قطعیترین نفوذ را داشته است. این نظر که ایدئولوژی به نحوی گریزناپذیر در هر متنی حضور دارد، در نقد نوین مارکسیستی و نیز در نظریه و نقد فمینیستی و نظریه و نقد روانکاوانه بسیار اثرگذار بوده است.
از جمله نقشهای بدیع مارکسیسم در نظریهی اجتماعی و فرهنگی، مفهوم «رابطهها» (Verhaltnisse) بوده است، یعنی تأکید بر این که هیچ چیزی در زندگی اجتماعی نمیتواند در انزوای ایستا نگریسته شود، بلکه باید در وساطت (Vermittlung) با دیگر پدیدارها و نیروهای اجتماعی بررسی گردد. بنابراین، هنگامیکه از «کارگر» سخن میگوییم، از کارفرما، طبقات اجتماعی و تضاد طبقاتی، رفتار، اخلاق، آگاهی و جز اینها نیز سخن میگوییم. از همینرو، هر تکشیئی یا تکموضوعی در درون شبکهی پیچیده و نادیدهای از روابط اجتماعی وجود دارد. مارکس و انگلس معتقدند که روابط اجتماعی باید در فرایند پویای تاریخی فهمیده شوند: هیچ چیزی نمیتواند صرفاً باشد» همانگونه که نمیتواند در انزوای از دیگر پدیدارها وجود داشته باشد. بلکه هر چیزی در فرایند دیالکتیکی تبدیل و دگرگونی است که مفهوم هگلی Aufhebung (به دو معنای لغو کردن و حفط کردن) گویاترین بیان آن است.
مارکس در نوشتههای نخستین خود دربارهی شیوههای گوناگون بیگانه شدن آدمیان از یکدیگر، از ویژگیها و خصلتهای طبیعیشان، از فراوردههای کار و دستاوردهای خلّاقشان، به تفصیل بحث میکند. مارکس در جلد اول سرمایه (Das Kapital) بحث نظری پردامنهای را دربارهی «کالا» (9) مطرح میکند، مفهومی که آن را به «فرآورده» (10) یا محصول ترجیح میدهد، چرا که کالا را حاصل کار صنعتی بیگانه شده میداند. کالا از طریق تبلیغات سرمایهداری «بت واره» (11) میگردد و به گونهای نمایانده میشود که گویی از فرایند کاری که آن را فرامیآورد مستقل است. گئورگ لوكاچ، زیباشناس مارکسیست مجار در قرن بیستم، نخستین متفکری بود که این نگرش مارکس را در قالب مفهوم «شیءشدگی» (12) در نظام سرمایهداری پروراند و توضیح داد که چگونه فرایندهای پیچیدهی تاریخی شامل عنصر انسانی، به اشیاء یا چیزها فروکاسته میشوند.
نقد مارکسیستی این نگرهی مألوف و ریشهدار را به چالش میگیرد که هنر و ادبیات، حوزهها یا قلمروهای فرهنگی- انسانی مستقل و خودمختار انگاشته میشوند، زیرا مارکسیسم آنها را در شبکهی پیچیدهای از روابط اجتماعی قرار میدهد که اقتصاد و سیاست را نیز دربرمیگیرد. بنابراین، نظریهی فرهنگی مارکسیستی میتواند ماهیت اجتماعی ادبیات و نیز، آگاهی، فرم، ذوق، تاریخ ادبی و سنت را در قالبهای توضیحی خود قرار دهد. هرچند ادبیات و هنر از دغدغههای محورین مارکسیسم نخستین نبودند، اکثر درونمایهها و دلمشغولیهای آن چه نقد و نظریهی ادبی مارکسیستی خوانده میشود به صورتی در نوشتههای مارکس و انگلس مندرج بودند، نوشتههایی شامل برخورد با شیوههایی که سرمایهداری نقش نویسنده و نیز «فراوردهی» ادبی را هالهای از رمز و راز قرار میدهد؛ و نیز شامل بررسی روابط پیچیدهی ادبیات و جامه، و سرشت ایدئولوژیک ادبیات و تأثیرات ایدئولوژیک آن.
خود نوشتههاى مارکس و انگلس را، به لحاظ سبک، میتوان «ادبی» نامید. مارکس به ویژه یکی از نثرنگاران درخشان در زبان آلمانی بود و میتوانست برای بیان مفاهیم جدید و اصطلاحات نوساخته از قابلیت این زبان با حداکثر تأثیرگذاری بهره گیرد. فزون بر آن، نوشتههای مارکس سرشار از ارجاعات ادبی، و اغلب دارای نقل قولهای طولانی از نویسندگانی همچون آشیل، سوفوکل، شکسپیر و گوته است. مارکس در بخشی از دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844 که به قدرت بیگانه کنندهی پول پرداخته است، برای تحکیم نظر خود، قطعهای طولانی از تیمون آتنی (13) اثر شکسپیر را نقل میکند. شاید مهمترین نکته در این خصوص این باشد که نوشتههای مارکس و انگلس مقولهبندی متعارف زمان خود را به چالش میگیرند، موضوعی که در فضای نقدی برآمده در دهههای 1970 و 1980 بسیار توجهبرانگیز میشود، و حاصل آن این است که حتی خود مفهوم ادبیات در شمول مفهوم وسیعتر نگارش قرار میگیرد.
علاقهی عمیق مارکس به ادبیات به هیچوجه موجب نشد که وی نقش ایدئولولوژی بورژوایی را در جدایی افکندن بین فعالیتهای فکری و فرهنگی از یکسو و نیروها و فرایندهای مادیِ شکلدهندهی آنها از سوی دیگر، قاطعانه به نقد نگیرد. این انتقاد مارکس همواره هدف برخورد ضدمارکسیستها بوده است. یکی از سرسختانهترین انتقادهای آنان از مارکسیسم این بوده است که آن یک مشرب جبرباورانه است که دستاوردهای فرهنگی انسان را به «نتایج» صرف نیروهای اقتصادی یا «شیوههای تولید فرو میکاهد. البته نحوهی مواجههی مارکس و انگلس با چنین موضوعاتی بسیار ظریفتر و پیچیدهتر از آن است که ضدمارکسیستها حاضر به قبولش بودهاند. مارکس و انگلس در نظریهی بنیادین خود دربارهی جامعه، بین «زیربنا» (14)ی مادی (یعنی شیوهی تولید یا نظام زیرساختی نیروها و روابط اقتصادی) و «روبنا» (15)ی تشکلیافته از نهادهای اجتماعی، همچون خانواده، آموزش و پرورش، دین، سیاست و هنر، و نیز ایدئولوژی قائل به تمایز میشوند. انگلس خاطرنشان میکند که رابطهی بین «زیربنا» و «روبنا» بیشتر یک رابطهی «شرطی» (16) است تا رابطهای «موجبی» (17) (یا تعیین کننده)؛ ولی مارکسیستهای بعدی، به ویژه در اتحاد شوروی، برداشتی بسیار جزماندیشانهتر از این نظریه به عمل آوردند. آنها در واقع رابطهای یک- به- یک و تکسویه بین زیربنا و روبنا قائل شدند و گفتند که زیربنا تعیینکنندهی روبنا و به اصطلاح «در دستدارندهی سرنخهاست». این رهیافت در نقد و نظریهی ادبی به معنای آن شیوهی قرائت آثار ادبی است که طی آن «موجبها» (18) یا تعیینکنندههای اقتصادی و اجتماعی آثار ادبی آشکار گردند. مارکس و انگلس گه گاه دربارهی موضوعات ادبی مینوشتند، ولی آن زمان که مینوشتند از آن موجبیت (19) خاصی که اغلب بدان متهم میشدند، احتراز میکردند. مارکسیستهای غربی متأخر در قرن بیستم، از اعضای مکتب فرانکفورت گرفته تا فردریک جیمسن، به نحو فزایندهای بر تجربهی زیباشناختی و مسائل خاص آن (مستقل از تعیینکنندههای اجتماعی و اقتصادی) تأکید ورزیدهاند. (Winders, 2005)
پینوشتها:
1- Antonio Gramsci
2- Georg Lukacs
3- Louis Althusser
4- Raymond Williams
5- Fredric Jameson
6- sensuous interaction
7- Destutt de Tracy (1754–1836)
8- Pierre Macherey
9- commodity
10- product
11- fetishized
12- reification
13- Timon of Athens
14- base
15- superstructure
16- conditioning
17- determining
18- determinants
19- determinism
رامین، علی؛ (1387)، مبانی جامعهشناسی هنر، ترجمه علی رامین، تهران: نشر نی، چاپ سوم.