شاعر: جواد حیدری
ساکن میکده بودم چه کنم رفت ز دست
توبهام باز شبیه لب پیمانه شکست
عشق تو حفظ شده در دل ما نسل به نسل
به امانت برساندن به ما دست به دست
دست خالی به خدا تا صف محشر نشود
هر که یک دفعه سر راه دو دلدار نشست
من به خود عاشق رویت نشدم دل بکنم
دست حق بر سر زلف تو دل ما را بست
شادم از گریه که مانند تو میگردم من
بهترین نعمت در دو جهان این اشک است
کی فراهم بشود بهر فرج هر چه که نیست
به فدای قدم یار شود هر چه که هست