نویسنده: سمانه حجار پور خلج (1)
منبع:راسخون
منبع:راسخون
عضد الدوله " مردى بود با همتى بلند و مهیب و با سیاستى نیكو و رأیى ثاقب. فضایل و اهل فضایل را دوست مىداشت. كثیر الصدقه و بخشنده بود. و همواره مالى در اختیار قضاة مىنهاد تا آن را به مستحقان بذل كنند. علم و علما را گرامى مىداشت و آنان را به خود نزدیك مىنمود و در حقشان نیكى مىفرمود. با آنان در مجالس مناظره مىنشست... همچنین بیمارستانها بنا كرد و پلها ساخت. در اواخر ایام او رسم بر آن شد كه از فروش چارپایان مالیات بگیرند و از بعضى حرفهها ممانعت ورزید و آنان را در انحصار دولت در آورد. " ( ابن خلدون،ج3، 1363: 658) قدرت آل بویه در دوران عضد الدوله به كمال خود رسید. قصر وى مقصد بزرگان علم و ادب بود و كتابهای بسیاری به نام او تدلیف می شد تا مورد حمایت حکومت قرار گیرد. از جمله ی این کتاب ها، كتاب ایضاح و تكمله اثر ابوعلى فارسى و كتاب التاجى فى اخبار بنى بویه نگاشته ی ابو اسحاق صابى می باشد. عضد الدوله بیمارستان های متعددی ساخت كه معروفترین آن ها، بیمارستان عضدى بغداد بود كه طبق گفته ی ابن خلكان، نظیر آن در همه ی جهان وجود نداشت و لوازم و ابزار پزشکی آن، خارج از وصف بود. ( پاینده، ج3،1376: 414 ) احداث ساختمان بیمارستان عضد الدوله در بغداد، سه سال طول كشید. ابو سعید عبید الله در این مورد مىنویسد: "عضد الدوله پدرم را از شیراز فرا خواند و در بیمارستان خود در بغداد به كار گماشت و در عینحال او را پزشك خاص خود كرد. در آن بیمارستان كحّالان [ چشم پزشکان] زبردست، از قبیل ابو نصر بن الدهالى و جرّاحانى چون ابو الخیر و ابو الحسن بن النقاه و دیگران نیز خدمت مىكردهاند. " قفطى مىنویسد كه تعداد كاركنان بیمارستان عضدى جمعا هشتاد نفر بود كه از آن جمله باید از ابن مندویه اصفهانى نام برده شود. عبد الله بن جبرئیل، نام تعداد زیادى از اطباى این بیمارستان را قید كرده است كه از آن جمله ابو الحسن على ابراهیم بن بكس است كه علم داروسازى را تدریس می کرده است. ( راوندی، ج10، 1382: 293) در تاریخ ابن اسفندیار آمده است که در روزگار عضد الدوله، تمامی علوم از فقه، كلام، حكمت، بلاغت، طب، نجوم، شعر و سایر علوم تدریس وتوسیع می شدند. احمد بهمنیار در كتاب شرح احوال و آثار صاحب بن عباد، وزیر مقتدر و فرهیخته ی آل بویه، چنین نقل كرده است که ملوك سلسله ی دیالمه، كه مرامشان تجدید و احیای رسوم و آداب و عادات ایران باستان بود، در نشر و ترویج علوم و آداب عربى بیش از سایر سلسلهها مىكوشیدند و بعضى از آن ها از قبیل عضد الدوله و پسرش تاج الدوله و پسرش بختیار، برگفتن اشعار عربى تسلط داشتند. ( راوندی، ج2، 1382: 241 )
در تاریخ مقدسی درباره ی کتابخانه ی عظیم عضدی در شیراز آمده است که در ساختمان بزرگ عضد الدوله در شیراز، محلى به كتابخانه اختصاص دارد كه چند نفر از عادلان مردم شیراز، به عنوان وكیل، خازن و مشرف در آن به خدمت اشتغال دارند. هركتابى كه تا زمان عضد الدوله درباره ی هر علمى و هرچیزى تألیف شده، در این كتابخانه وجود دارد. كتابخانه ساختمانى طولانى است كه در هر طرف آن مخازنى وجود دارد. كتابهاى مربوط به هر علم و فن در حجره ی جداگانهاى قرار دارد. فهرست هایى ترتیب دادهاند كه نام كتاب ها در آن فهرست ها ثبت گردیده است. بر در كتابخانه نیز دربان هایى گماشته شده كه جز به افراد سرشناس و عضو شده، به كس دیگرى اجازه ورود نمى دهند. در این كتابخانه، نقشههاى جغرافیایى كه بر روى كرباس كشیده بودند، وجود داشت كه متفاوت از نقشههای موجود در كتابخانه ی صاحب بن عباد در ری و كتابخانه ی امیر خراسان بود. ( مقدسی، 1361: 449)
عضد الدوله علاوه بر احداث بیمارستان های بزرگ بغداد و شیراز، بسیارى از عمارات و مساجد بغداد را كه خراب شده بوده تعمیر کرد و بر مشاهد شهداى كربلا و قبر امیر المؤمنین على علیه السلام، گنبد و بارگاه بنا نمود. وی در بغداد و شیراز آبانبارهای زیادی برای تأمین آب شرب مردم، به وجود آورد و سدّ معروف و مستحکم بند امیر را بر رود كر و به قصد آب رسانی به جلگه ی كربال در ناحیه ی اصطخر فارس، ایجاد نمود. ( بناكتى، 1348: 221 ) قلعه ی استخر از مشهورترین قلعههاى فارس و استخر به معنى تالاب و آبانبار بزرگ بوده و در بالای این قلعه تالاب بزرگى قرار داشته است. آب این تالاب از آب باران پر می شده و بلندى قلعه، بیش از هزار ذرع ( تقریبا یک کیلومتر)، بوده است.عضد الدوله دیلمى، در حدود سال سیصد و شصت هجری، آبانبارى بر فراز این كوه بنا کرد و چهل پایه در آن قرار داد و بر این پایهها سقفى قرار داد تا آب از تابش آفتاب از بین نرود. از این رو در کتاب ها نوشتند که عضد الدوله دریایى بر كوه (یعنی تالاب قلعه ی استخر) و كوهى بر دریا (یعنى بند امیر بر رودخانه كربال)، قرار داد. ( حسینی فسایی، ج2، 1382: 1620)
از دیگر عمارات عضد الدوله،عمارت دار المجانین (تیمارستان) است كه در جانب غربى دار السلام بغداد به اتمام رسانیده است. در بعضى از نسخ تاریخی آمده است كه چون دار الشفاى مذكور به اتمام رسید، عضد الدوله به تماشاى آن عمارت رفت. دیوانهاى به او گفت كه اى امیر! امور عالم برعکس است و نباید مرا به زنجیر ببندند؛ چرا که دیوانه تویی! عضد الدوله گفت در من چه آثاری از جنون دیدهاى؟ دیوانه گفت: اول آنكه مال از عاقلان مىگیری و صرف دیوانگان مىكنى. دیگر آنكه شفا دهنده ی امراض، خداوند است و تو دار الشفا ساخته ای و خود را وسیله ی شفا مىپندارى. دیوانگى بیشتر از این چیست؟ عضد الدوله گفت به راستی که سخنت از صد عاقل بهتر است. عضد الدوله در ایام حكومت خویش، بركهاى هفت طبقه ساخت بود كه اگر هر روز از هر پایه ی آن، هزار نفر آب مىآشامیدند، از آن آب کم نمی شد. او در مدینه ی طیبه، برجی بنا کرد و در سمت قبله ی شیراز نیز، شهرى ایجاد نمود که كه آن را سوق الامیر مىخواندند. ( خواند میر، 1372: 117) این سوق الامیر در شهری قرار داشت به نام "گرد فنا خسرو" یا "خسرو گرد"، در نیم فرسخى جنوب شیراز که فنا خسرو عضد الدوله دیلمى، آن را ساخته بود و در گرد قصر خویش باغستانى ایجاد کرده بود كه اموال بسیار براى آن صرف شد و وسعت آن به یك فرسخ مىرسید. در خانههاى گرد فنا خسرو، پشم بافان و خزدوزان و دیگر پیشه ورانى كه سلاطین آل بویه آن ها را از اطراف بلاد به فارس آورده بودند، مسكن داشتند. هر سال در آن شهر جشنى بر پا مىشد و این شهر مدتی هم مركز ضرابخانه بود، اما عزت و سربلندى آن طولی نکشید و پس از مرگ عضد الدوله و قبل از پایان قرن چهارم، روى به ویرانی نهاد. (ابن بلخى، 1374: 406-407)
عضد الدوله همانند پادشاهان بزرگ ایران، کتیبه هایی از خود به جای گذاشته است که یکی از آن ها در كاخ تختجمشید قرار دارد و در هشت سطر كوتاه و به خط كوفى حکاکی گردیده است: " بسم الله حضرة الامیر الجلیل عضد الدوله فنا خسرو بن الحسن سنة اربع و اربعین و ثلثمائه فى منصرفه مظفر امن فتح اصبهان و اسرة ابن ماكان و كسرة جیش خراسان و احضر من قرا ما فى هذه الاثار من الكتابه " از این نوشته برمی آید كه امیر عضد الدوله دیلمى، در سال سیصد و سی و چهار هجرى، پس از پیروزی در اصفهان و اسیر نمودن پسر ماكان و شكست دادن لشگر خراسان، هنگام عبور از تختجمشید در آن جا توقف نموده و شخصى را كه نبشتههاى تختجمشید را مىخواند بدان جا احضار كرده و این کتیبه را نگاشته است.
نوشته ی كوفى دیگری به نام عضد الدوله، بر دیواره ی تالار تخت جمشید وجود دارد که کتیبه ی پیشین را تکمیل می کند: " حضرة الامیر ابو شجاع عضد الدوله ایده الله فى صفر سنة اربع و اربعین و ثلثمائه و قرى له ما فى هذه الاثار من الكتابه قراه على بن السرى الكتاب الكرخى و مار سعند الموبد الكازرونى" این بدین معناست که در محضر امیر عضد الدوله، شخصى به نام على فرزند سرى كاتب كرخى بوده و مشار الیه نزد موبدی كازرونى، خواندن کتیبه های تخت جمشید را تمرین می كرده است. (مصطفوی، 1375: 338)
در تاریخ، معمولا پیرامون افراد بزرگ، حکایات بسیاری مطرح می شود که بیشتر نمایانگر خرد این بزرگان است. عضد الدوله نیز از این قاعده به دور نبود و مورخان پس از او، حکایات جالبی را به وی نسبت داده اند. از جمله در کتاب روضه الانوار عباسی آمده است که از میان دیلمان هیچ پادشاهى بیدارتر و زیرك تر و آینده نگر تر از عضد الدوله نبوده است. روزى یکی از عمالش برای او نوشت که من برای اجرای امر شما راهی شدم و هنوز از دروازه ی شهر دویست گام دور نشده بودم که جوانى را دیدم که در کنار راه ایستاده و چهره اش زرد و بدنش زخمی است. او به من سلام کرد. پرسیدم كه چرا این جا ایستاده ای؟ گفت: همراهى مىطلبم تا به شهرى روم كه پادشاهش عادل باشد و قاضى اش منصف. گفتم: پادشاه از عضد الدوله عادل تر و قاضى از قاضى شهر ما عالم تر سراغ داری؟ گفت: اگر پادشاه عادل و در كارها بیدار بود، قاضی اش هم صادق بود؛ پس چون قاضى رو راست نیست، پادشاه نیز فردی غافل است. گفتم: از غفلت پادشاه و ناراستى قاضى چه دیدى؟ گفت: بدان كه من پسر فلان مرد بازرگانم و سراى پدر من در این شهر به فلان محله است و همه پدر مرا می شناسند چرا كه مرد خوبی بود. پدرم وفات یافت و من چند سال به عشرت و شرابخوارگى مشغول بودم تا این که به بیماری سختی مبتلا گشتم. در آن بیمارى با خداى عز و جلّ عهد كردم كه اگر از این بیمارى نجات یابم، به حج رفته و سپس به جهاد بپردازم. خداوند مرا شفا داد و عزم كردم كه به حج و سپس به جهاد بروم. از این رو تمام زمین ها و مستغلاتم را فروختم و دارایی ام را جمع کردم و تمام کنیزکان و غلامانم را آزاد نمودم. در این میان پنجاه هزار دینار طلا، مال من شد و با خود اندیشیدم كه این دو سفرى در پیش دارم، پر خطر است. درست نیست که تمام طلاهایم را با خود ببرم. پس تصمیم گرفتم که سى هزار دینار را ببرم و بیست هزار تا را نزد قاضی القضات شهر بگذارم با این تصور که او مردى عالم و حاكم است و پادشاه جان و مال مسلمانان را به او سپرده است و به هیچ حال در حق من خیانت نمی کند. پس رفتم و دو آفتابه ی مسی خریدم و در هر یك ده هزار دینار قرار دادم و آن ها را نزد قاضی به امانت سپردم. سپس به حج رفتم و پس از زیارت مکه و مدینه، به روم رفتم و در کنار غازیان اسلام، به نبرد علیه کفار پرداختم. چند سالی در جهاد بودم تا این که به دست رومیان، اسیر گشتم و چهار سال در زندان ایشان بودم. خوشبختانه، قیصر روم مریض شد و تصمیم گرفت برای سلامتی اش، اسرا را آزاد کند و من آزاد گشتم و پس از ده سال به بغداد باز آمدم، در حالی که بسیار فقیر و رنجور گشته بودم. بلافاصله به نزد قاضى رفتم و سلام کردم و پیش او نشستم و دو روز این کار را کردم ولی او اصلا با من حرفی نمی زد. روز سوم پیش او رفتم و چون اطرافش خالى شد، به او گفتم: من فلانم پسر فلان. در راه حج و جهاد، بسیار آسیب دیدم و تمام اموالم از دست رفت و شدیدا محتاج دو آفتابه ای که نزدت گذاشتم،هستم. قاضى هیچ پاسخی نداد و برخاست و به حجره اش رفت و من دل شكسته بازگشتم و از بدحالى و فقری كه داشتم، شرم می کردم که به خانه ی دوستان و خویشانم بروم. تا هفت روز، شب ها در مسجد می خوابیدم و روز در گوشه ای به سر می کردم و قاضی پاسخی به من نمیداد. روز هفتم با غضب مالم را از قاضی طلبیدم و او گفت: تو مالیخولیا گرفته ای و مغزت از سختی سفر از بین رفته است و بسیار هذیان مىگویى! من نه تو را می شناسم و نه از این كه تو مىگویى خبر دارم. حال برخیز و برو. گفتم: اى قاضى! چنین مكن و از خدا بترس كه پس از این جهان، جهانى دیگر و عقوبت آن جهان سختتر است و این جهان گذران و ناپایدار است. گفت: مرا موعظه نکن و رنج نده. گفتم: از آن بیست هزار دینار، پنج هزارش را به تو می دهم. هیچ جوابی نداد. گفتم: از آن دو آفتابه، یكى مال تو. یكى را به من بازده كه سخت درماندهام. قاضى گفت: تو دیوانه ای! می خواهی دستور دهم تا تو را به تیمارستان ببرند و زنجیر کنند که تا آخر عمرت از آن جا خلاص نشوی؟ ترسیدم چرا که می دانستم هر حکمی کند، مردم باور می کنند. با خود اندیشیدم که اگر عضد الدوله پادشاهی دادگر بود، بیست هزار دینار من در دست قاضى نمی ماند و من چنین گرسنه و بی بهره نبودم.
عامل عضد الدوله، دلش به حال جوان سوخت و او را به خانه ی دوستش برد و شرح حال او را در نامه ای برای عضد الدوله نوشت. وقتی عضد الدوله نامه را خواند، انگشت به دندان گرفت و دستور داد تا جوان را به نزد او ببرند. سپس به او گفت: تدبیر این كار به دست من است و خداوند این گونه مقرر کرده که من مرزها را نگاه دارم و نگذارم كه به كسى رنج و زیانى برسد. من قاضى را بر جان و اموال مسلمانان گذاشتهام و به او حقوق می دهم که به حكم شرع رفتار کند و رشوه نستاند. این قاضى در ابتدا مردى درویش بود و امروز در بغداد املاک و بستان های بسیاری دارد. معلوم است كه این همه نعمت را از مال مسلمانان فراهم ساخته است. پس از امروز در آسایش نیستم تا تو را به حقّ خودت برسانم. اکنون به اصفهان و نزد فلان کس برو تا در خدمت تو باشد و هر گاه تو را طلبیدم بیا. پس، دویست مثقال زر و پنج جامه به او دادند و او را به سوى اصفهان گسیل كردند.
پس، عضد الدوله با خویشتن گفت که اگر به زور قاضى را بگیرم ، او به هیچ حال اعتراف نمی کند و مقرّ نمی آید و خیانت خود را آشکار نمی سازد. پس این مال از بین می رود و مردم نیز می گویند که عضد الدوله به طمع مال، مردى پیر و عالم و قاضى را مىرنجاند. پس باید تدبیرى کنم که خیانت قاضی آشکار شود و این جوان به مالش برسد. دو ماه از این ماجرا گذت و قاضی از خیال جوان آسوده گشت. روزی عضد الدوله قاضى را به دربار طلبید و با او خلوت كرد و گفت: اى قاضى! بدان كه عاقبتاندیش شدهام و این فکر که بر این دنیا و مملكت دنیا اعتمادى نیست خواب از چشم من ربوده است. از دو حالت بیرون نیست: یا ملك جویى از گوشهاى بر می خیزد و این پادشاهى را از دست ما بیرون می كند و یا فرمان حقّ در می رسد و ما را ناگهان از این تخت و مملكت جدا می گرداند و هیچ كس را از مرگ چاره نیست. اگر نیك سرشت باشیم و با خلق خدا نیكی كنیم، تا جهان و مردم باشند از ما به نیكویى یاد كنند و ثنا گویند و فرداى قیامت رستگارى یابیم و در بهشت رویم و اگر بد باشیم و با بندگان خدا بدى كنیم تا قیامت نام ما به زشتى برند و هرگاه كه از ما یاد كنند، بر ما لعنت و نفرین بفرستند و جاى ما در دوزخ باشد. مقصود من از این سخن این است كه من فرزندان و زنانی دارم. از بابت پسران ناراحت نیستم، حال زنان و دختران است که نگرانم می کند. امروز در همه ی مملكت من، از تو پارساتر و خدا ترس تر و امین تر، مردى وجود ندارد و من مىخواهم كه دو میلیون دینار زر و جواهر، به امانت پیش تو گذارم، چنان كه فقط من بدانم و تو و خداى عز و جلّ و اگر فردا برای من اتفاقی بیفتد، تو دخترانم را حاضر کنی و چنان كه هیچكس نداند، مالم را بر ایشان قسمت كنى و هر یكى را به شوهرى دهى تا محتاج خلق نشوند. حال خانه ای تهیه کن و زیر زمینی در آن بساز و چون تمام شد مرا خبر بده تا دستور دهم که شبی اموالم را، بیست مرد قاتل که قصاص بر ایشان واجب است، در زیر زمین تو بگذارند و بازگردند و سپس همه را گردن می زنم تا این راز پوشیده بماند. قاضى پذیرفت و عضد الدوله هزینه ی ساخت خانه و زیر زمین را به او داده و گفت شایسته نیست که به خاطر کار من، مال خود را صرف کنی چرا که مال تو حلال است! قاضی با خود اندیشید که اکنون به مملکت رسیده است و اگر عضد الدوله بمیرد یا کشته شود، کسی شاهد بر اموال او نیست و همه از آن قاضی خواهدشد. او به سرعت زیر زمین را ساخت و به عضد الدوله اطلاع داد.عضد الدوله گفت: مىدانستم كه تو در كارها جدیت داری. الحمد لله كه گمان من درباره ی تو خطا نیست. پس دستور می دهم که اموال را به آن جا بیاورند و فردا شب برای بازدید خواهم آمد. سپس قاصدى به اصفهان فرستاد تا آن جوان را بیاورد. او در نیمه شب به سراى قاضى رفت و آن زیر زمین را دید و پسندید و به قاضى گفت: باید چند روز دیگر به نزد من آیی و اموالم را ببینی و چون از سراى قاضى بازگشت، به خزانه دار دستور داد تا صد و چهل آفتابه ی پر از طلا و مروارید و جامى پر از یاقوت تهیه کند و سپس همگی را به قاضی نشان داد. در این هنگام، جوان به بغداد رسید و به فرمان عضد الدوله به نزد قاضی رفت و چنین گفت که من مدّتى صبر كردم و حرمت تو را نگه داشتم و بیش از این تأمل نخواهم كرد. اگر اموالم را بدهی که هیچ و گرنه به نزد عضد الدوله می روم و از تو شکایت می کنم. قاضى با خود فکر کرد كه اگر این جوان به نزد عضد الدوله برود و بدگویی کند، کارش خراب می شود و دیگر به مال نمی رسد. بهتر است كه مالش را پس دهد چرا که دو آفتابه در مقابل صد و پنجاه آفتابه طلا و جواهر، ارزشی ندارد. پس اموال جوان را به او داد و جوان با دو آفتابه اش به نزد عضد الدوله رفت. عضد الدوله خندید و گفت: الحمد لله كه تو به حقّ خویش رسیدى و خیانت قاضى ثابت شد و تو چه می دانى كه ما چه تدبیرها و اندیشهها كردیم تا تو زر خویش را بیابی. پس عضد الدوله به حاجب بزرگش دستور داد که برو قاضى شهر را سربرهنه و دستار در گردن كرده پیش من بیاور. چون قاضى را پیش عضد الدوله آوردند و جوان را دید، گفت: آه! سوختم و به اصل ماجرا پی برد. پس عضد الدّوله به او گفت: تو که مردى پیر و عالم و حاكم هستی، این چنین خیانت می كنى. من از دیگران چه توقعی باید داشته باشم؟ معلوم شدهرچه دارى و ساختهاى، از مال مسلمانان و از رشوه است. من در این جهان جزاى تو را می دهم و در آن جهان از خداى مكافات می بینی. چون مردی پیر و عالم هستی، از جانت گذشتم ولی تمام اموال تو را ضبط خواهم کرد. ( محقق سبزواری، 1383: 204-213)
ابن بلخی (1374)، فارسنامه ابن بلخی، انتشارات بنیاد فارس شناسی، شیراز.
ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد ( 1363)، تاریخ ابن خلدون، انتشارات موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالی، تهران.
بناکتی، ابو سلیمان داوود بن ابی الفضل محمد ( 1348)، روضه اولی الالباب فی المعرفه التواریخ و الانساب، انتشارات انجمن آثار ملی، تهران.
پاینده، ابوالقاسم ( 1376) ، تاریخ سیاسی اسلام، انتشارات جاویدان، تهران.
حسینی فسایی، حسن ( 1382)، فارسنامه ناصری، انتشارات امیر کبیر، تهران.
راوندی، مرتضی ( 1382)، تاریخ اجتماعی ایران، انتشارات نگاه، تهران.
محقق سبزواری، محمد باقر بن محمد مومن ( 1383)، روضه الانوار عباسی در اخلاق و شیوه کشورداری، انتشارات میراث مکتوب، تهران.
مصطفوی، محمد تقی ( 1375)، اقلیم پارس، انتشارات اشاره، تهران.
مقدسی، ابوعبداله محمد بن احمد ( 1361)، احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم، ترجمه علینقی منزوی، انتشارت شرکت مؤلفان و مترجمان ایرانی، تهران.
در تاریخ مقدسی درباره ی کتابخانه ی عظیم عضدی در شیراز آمده است که در ساختمان بزرگ عضد الدوله در شیراز، محلى به كتابخانه اختصاص دارد كه چند نفر از عادلان مردم شیراز، به عنوان وكیل، خازن و مشرف در آن به خدمت اشتغال دارند. هركتابى كه تا زمان عضد الدوله درباره ی هر علمى و هرچیزى تألیف شده، در این كتابخانه وجود دارد. كتابخانه ساختمانى طولانى است كه در هر طرف آن مخازنى وجود دارد. كتابهاى مربوط به هر علم و فن در حجره ی جداگانهاى قرار دارد. فهرست هایى ترتیب دادهاند كه نام كتاب ها در آن فهرست ها ثبت گردیده است. بر در كتابخانه نیز دربان هایى گماشته شده كه جز به افراد سرشناس و عضو شده، به كس دیگرى اجازه ورود نمى دهند. در این كتابخانه، نقشههاى جغرافیایى كه بر روى كرباس كشیده بودند، وجود داشت كه متفاوت از نقشههای موجود در كتابخانه ی صاحب بن عباد در ری و كتابخانه ی امیر خراسان بود. ( مقدسی، 1361: 449)
عضد الدوله علاوه بر احداث بیمارستان های بزرگ بغداد و شیراز، بسیارى از عمارات و مساجد بغداد را كه خراب شده بوده تعمیر کرد و بر مشاهد شهداى كربلا و قبر امیر المؤمنین على علیه السلام، گنبد و بارگاه بنا نمود. وی در بغداد و شیراز آبانبارهای زیادی برای تأمین آب شرب مردم، به وجود آورد و سدّ معروف و مستحکم بند امیر را بر رود كر و به قصد آب رسانی به جلگه ی كربال در ناحیه ی اصطخر فارس، ایجاد نمود. ( بناكتى، 1348: 221 ) قلعه ی استخر از مشهورترین قلعههاى فارس و استخر به معنى تالاب و آبانبار بزرگ بوده و در بالای این قلعه تالاب بزرگى قرار داشته است. آب این تالاب از آب باران پر می شده و بلندى قلعه، بیش از هزار ذرع ( تقریبا یک کیلومتر)، بوده است.عضد الدوله دیلمى، در حدود سال سیصد و شصت هجری، آبانبارى بر فراز این كوه بنا کرد و چهل پایه در آن قرار داد و بر این پایهها سقفى قرار داد تا آب از تابش آفتاب از بین نرود. از این رو در کتاب ها نوشتند که عضد الدوله دریایى بر كوه (یعنی تالاب قلعه ی استخر) و كوهى بر دریا (یعنى بند امیر بر رودخانه كربال)، قرار داد. ( حسینی فسایی، ج2، 1382: 1620)
از دیگر عمارات عضد الدوله،عمارت دار المجانین (تیمارستان) است كه در جانب غربى دار السلام بغداد به اتمام رسانیده است. در بعضى از نسخ تاریخی آمده است كه چون دار الشفاى مذكور به اتمام رسید، عضد الدوله به تماشاى آن عمارت رفت. دیوانهاى به او گفت كه اى امیر! امور عالم برعکس است و نباید مرا به زنجیر ببندند؛ چرا که دیوانه تویی! عضد الدوله گفت در من چه آثاری از جنون دیدهاى؟ دیوانه گفت: اول آنكه مال از عاقلان مىگیری و صرف دیوانگان مىكنى. دیگر آنكه شفا دهنده ی امراض، خداوند است و تو دار الشفا ساخته ای و خود را وسیله ی شفا مىپندارى. دیوانگى بیشتر از این چیست؟ عضد الدوله گفت به راستی که سخنت از صد عاقل بهتر است. عضد الدوله در ایام حكومت خویش، بركهاى هفت طبقه ساخت بود كه اگر هر روز از هر پایه ی آن، هزار نفر آب مىآشامیدند، از آن آب کم نمی شد. او در مدینه ی طیبه، برجی بنا کرد و در سمت قبله ی شیراز نیز، شهرى ایجاد نمود که كه آن را سوق الامیر مىخواندند. ( خواند میر، 1372: 117) این سوق الامیر در شهری قرار داشت به نام "گرد فنا خسرو" یا "خسرو گرد"، در نیم فرسخى جنوب شیراز که فنا خسرو عضد الدوله دیلمى، آن را ساخته بود و در گرد قصر خویش باغستانى ایجاد کرده بود كه اموال بسیار براى آن صرف شد و وسعت آن به یك فرسخ مىرسید. در خانههاى گرد فنا خسرو، پشم بافان و خزدوزان و دیگر پیشه ورانى كه سلاطین آل بویه آن ها را از اطراف بلاد به فارس آورده بودند، مسكن داشتند. هر سال در آن شهر جشنى بر پا مىشد و این شهر مدتی هم مركز ضرابخانه بود، اما عزت و سربلندى آن طولی نکشید و پس از مرگ عضد الدوله و قبل از پایان قرن چهارم، روى به ویرانی نهاد. (ابن بلخى، 1374: 406-407)
عضد الدوله همانند پادشاهان بزرگ ایران، کتیبه هایی از خود به جای گذاشته است که یکی از آن ها در كاخ تختجمشید قرار دارد و در هشت سطر كوتاه و به خط كوفى حکاکی گردیده است: " بسم الله حضرة الامیر الجلیل عضد الدوله فنا خسرو بن الحسن سنة اربع و اربعین و ثلثمائه فى منصرفه مظفر امن فتح اصبهان و اسرة ابن ماكان و كسرة جیش خراسان و احضر من قرا ما فى هذه الاثار من الكتابه " از این نوشته برمی آید كه امیر عضد الدوله دیلمى، در سال سیصد و سی و چهار هجرى، پس از پیروزی در اصفهان و اسیر نمودن پسر ماكان و شكست دادن لشگر خراسان، هنگام عبور از تختجمشید در آن جا توقف نموده و شخصى را كه نبشتههاى تختجمشید را مىخواند بدان جا احضار كرده و این کتیبه را نگاشته است.
نوشته ی كوفى دیگری به نام عضد الدوله، بر دیواره ی تالار تخت جمشید وجود دارد که کتیبه ی پیشین را تکمیل می کند: " حضرة الامیر ابو شجاع عضد الدوله ایده الله فى صفر سنة اربع و اربعین و ثلثمائه و قرى له ما فى هذه الاثار من الكتابه قراه على بن السرى الكتاب الكرخى و مار سعند الموبد الكازرونى" این بدین معناست که در محضر امیر عضد الدوله، شخصى به نام على فرزند سرى كاتب كرخى بوده و مشار الیه نزد موبدی كازرونى، خواندن کتیبه های تخت جمشید را تمرین می كرده است. (مصطفوی، 1375: 338)
در تاریخ، معمولا پیرامون افراد بزرگ، حکایات بسیاری مطرح می شود که بیشتر نمایانگر خرد این بزرگان است. عضد الدوله نیز از این قاعده به دور نبود و مورخان پس از او، حکایات جالبی را به وی نسبت داده اند. از جمله در کتاب روضه الانوار عباسی آمده است که از میان دیلمان هیچ پادشاهى بیدارتر و زیرك تر و آینده نگر تر از عضد الدوله نبوده است. روزى یکی از عمالش برای او نوشت که من برای اجرای امر شما راهی شدم و هنوز از دروازه ی شهر دویست گام دور نشده بودم که جوانى را دیدم که در کنار راه ایستاده و چهره اش زرد و بدنش زخمی است. او به من سلام کرد. پرسیدم كه چرا این جا ایستاده ای؟ گفت: همراهى مىطلبم تا به شهرى روم كه پادشاهش عادل باشد و قاضى اش منصف. گفتم: پادشاه از عضد الدوله عادل تر و قاضى از قاضى شهر ما عالم تر سراغ داری؟ گفت: اگر پادشاه عادل و در كارها بیدار بود، قاضی اش هم صادق بود؛ پس چون قاضى رو راست نیست، پادشاه نیز فردی غافل است. گفتم: از غفلت پادشاه و ناراستى قاضى چه دیدى؟ گفت: بدان كه من پسر فلان مرد بازرگانم و سراى پدر من در این شهر به فلان محله است و همه پدر مرا می شناسند چرا كه مرد خوبی بود. پدرم وفات یافت و من چند سال به عشرت و شرابخوارگى مشغول بودم تا این که به بیماری سختی مبتلا گشتم. در آن بیمارى با خداى عز و جلّ عهد كردم كه اگر از این بیمارى نجات یابم، به حج رفته و سپس به جهاد بپردازم. خداوند مرا شفا داد و عزم كردم كه به حج و سپس به جهاد بروم. از این رو تمام زمین ها و مستغلاتم را فروختم و دارایی ام را جمع کردم و تمام کنیزکان و غلامانم را آزاد نمودم. در این میان پنجاه هزار دینار طلا، مال من شد و با خود اندیشیدم كه این دو سفرى در پیش دارم، پر خطر است. درست نیست که تمام طلاهایم را با خود ببرم. پس تصمیم گرفتم که سى هزار دینار را ببرم و بیست هزار تا را نزد قاضی القضات شهر بگذارم با این تصور که او مردى عالم و حاكم است و پادشاه جان و مال مسلمانان را به او سپرده است و به هیچ حال در حق من خیانت نمی کند. پس رفتم و دو آفتابه ی مسی خریدم و در هر یك ده هزار دینار قرار دادم و آن ها را نزد قاضی به امانت سپردم. سپس به حج رفتم و پس از زیارت مکه و مدینه، به روم رفتم و در کنار غازیان اسلام، به نبرد علیه کفار پرداختم. چند سالی در جهاد بودم تا این که به دست رومیان، اسیر گشتم و چهار سال در زندان ایشان بودم. خوشبختانه، قیصر روم مریض شد و تصمیم گرفت برای سلامتی اش، اسرا را آزاد کند و من آزاد گشتم و پس از ده سال به بغداد باز آمدم، در حالی که بسیار فقیر و رنجور گشته بودم. بلافاصله به نزد قاضى رفتم و سلام کردم و پیش او نشستم و دو روز این کار را کردم ولی او اصلا با من حرفی نمی زد. روز سوم پیش او رفتم و چون اطرافش خالى شد، به او گفتم: من فلانم پسر فلان. در راه حج و جهاد، بسیار آسیب دیدم و تمام اموالم از دست رفت و شدیدا محتاج دو آفتابه ای که نزدت گذاشتم،هستم. قاضى هیچ پاسخی نداد و برخاست و به حجره اش رفت و من دل شكسته بازگشتم و از بدحالى و فقری كه داشتم، شرم می کردم که به خانه ی دوستان و خویشانم بروم. تا هفت روز، شب ها در مسجد می خوابیدم و روز در گوشه ای به سر می کردم و قاضی پاسخی به من نمیداد. روز هفتم با غضب مالم را از قاضی طلبیدم و او گفت: تو مالیخولیا گرفته ای و مغزت از سختی سفر از بین رفته است و بسیار هذیان مىگویى! من نه تو را می شناسم و نه از این كه تو مىگویى خبر دارم. حال برخیز و برو. گفتم: اى قاضى! چنین مكن و از خدا بترس كه پس از این جهان، جهانى دیگر و عقوبت آن جهان سختتر است و این جهان گذران و ناپایدار است. گفت: مرا موعظه نکن و رنج نده. گفتم: از آن بیست هزار دینار، پنج هزارش را به تو می دهم. هیچ جوابی نداد. گفتم: از آن دو آفتابه، یكى مال تو. یكى را به من بازده كه سخت درماندهام. قاضى گفت: تو دیوانه ای! می خواهی دستور دهم تا تو را به تیمارستان ببرند و زنجیر کنند که تا آخر عمرت از آن جا خلاص نشوی؟ ترسیدم چرا که می دانستم هر حکمی کند، مردم باور می کنند. با خود اندیشیدم که اگر عضد الدوله پادشاهی دادگر بود، بیست هزار دینار من در دست قاضى نمی ماند و من چنین گرسنه و بی بهره نبودم.
عامل عضد الدوله، دلش به حال جوان سوخت و او را به خانه ی دوستش برد و شرح حال او را در نامه ای برای عضد الدوله نوشت. وقتی عضد الدوله نامه را خواند، انگشت به دندان گرفت و دستور داد تا جوان را به نزد او ببرند. سپس به او گفت: تدبیر این كار به دست من است و خداوند این گونه مقرر کرده که من مرزها را نگاه دارم و نگذارم كه به كسى رنج و زیانى برسد. من قاضى را بر جان و اموال مسلمانان گذاشتهام و به او حقوق می دهم که به حكم شرع رفتار کند و رشوه نستاند. این قاضى در ابتدا مردى درویش بود و امروز در بغداد املاک و بستان های بسیاری دارد. معلوم است كه این همه نعمت را از مال مسلمانان فراهم ساخته است. پس از امروز در آسایش نیستم تا تو را به حقّ خودت برسانم. اکنون به اصفهان و نزد فلان کس برو تا در خدمت تو باشد و هر گاه تو را طلبیدم بیا. پس، دویست مثقال زر و پنج جامه به او دادند و او را به سوى اصفهان گسیل كردند.
پس، عضد الدوله با خویشتن گفت که اگر به زور قاضى را بگیرم ، او به هیچ حال اعتراف نمی کند و مقرّ نمی آید و خیانت خود را آشکار نمی سازد. پس این مال از بین می رود و مردم نیز می گویند که عضد الدوله به طمع مال، مردى پیر و عالم و قاضى را مىرنجاند. پس باید تدبیرى کنم که خیانت قاضی آشکار شود و این جوان به مالش برسد. دو ماه از این ماجرا گذت و قاضی از خیال جوان آسوده گشت. روزی عضد الدوله قاضى را به دربار طلبید و با او خلوت كرد و گفت: اى قاضى! بدان كه عاقبتاندیش شدهام و این فکر که بر این دنیا و مملكت دنیا اعتمادى نیست خواب از چشم من ربوده است. از دو حالت بیرون نیست: یا ملك جویى از گوشهاى بر می خیزد و این پادشاهى را از دست ما بیرون می كند و یا فرمان حقّ در می رسد و ما را ناگهان از این تخت و مملكت جدا می گرداند و هیچ كس را از مرگ چاره نیست. اگر نیك سرشت باشیم و با خلق خدا نیكی كنیم، تا جهان و مردم باشند از ما به نیكویى یاد كنند و ثنا گویند و فرداى قیامت رستگارى یابیم و در بهشت رویم و اگر بد باشیم و با بندگان خدا بدى كنیم تا قیامت نام ما به زشتى برند و هرگاه كه از ما یاد كنند، بر ما لعنت و نفرین بفرستند و جاى ما در دوزخ باشد. مقصود من از این سخن این است كه من فرزندان و زنانی دارم. از بابت پسران ناراحت نیستم، حال زنان و دختران است که نگرانم می کند. امروز در همه ی مملكت من، از تو پارساتر و خدا ترس تر و امین تر، مردى وجود ندارد و من مىخواهم كه دو میلیون دینار زر و جواهر، به امانت پیش تو گذارم، چنان كه فقط من بدانم و تو و خداى عز و جلّ و اگر فردا برای من اتفاقی بیفتد، تو دخترانم را حاضر کنی و چنان كه هیچكس نداند، مالم را بر ایشان قسمت كنى و هر یكى را به شوهرى دهى تا محتاج خلق نشوند. حال خانه ای تهیه کن و زیر زمینی در آن بساز و چون تمام شد مرا خبر بده تا دستور دهم که شبی اموالم را، بیست مرد قاتل که قصاص بر ایشان واجب است، در زیر زمین تو بگذارند و بازگردند و سپس همه را گردن می زنم تا این راز پوشیده بماند. قاضى پذیرفت و عضد الدوله هزینه ی ساخت خانه و زیر زمین را به او داده و گفت شایسته نیست که به خاطر کار من، مال خود را صرف کنی چرا که مال تو حلال است! قاضی با خود اندیشید که اکنون به مملکت رسیده است و اگر عضد الدوله بمیرد یا کشته شود، کسی شاهد بر اموال او نیست و همه از آن قاضی خواهدشد. او به سرعت زیر زمین را ساخت و به عضد الدوله اطلاع داد.عضد الدوله گفت: مىدانستم كه تو در كارها جدیت داری. الحمد لله كه گمان من درباره ی تو خطا نیست. پس دستور می دهم که اموال را به آن جا بیاورند و فردا شب برای بازدید خواهم آمد. سپس قاصدى به اصفهان فرستاد تا آن جوان را بیاورد. او در نیمه شب به سراى قاضى رفت و آن زیر زمین را دید و پسندید و به قاضى گفت: باید چند روز دیگر به نزد من آیی و اموالم را ببینی و چون از سراى قاضى بازگشت، به خزانه دار دستور داد تا صد و چهل آفتابه ی پر از طلا و مروارید و جامى پر از یاقوت تهیه کند و سپس همگی را به قاضی نشان داد. در این هنگام، جوان به بغداد رسید و به فرمان عضد الدوله به نزد قاضی رفت و چنین گفت که من مدّتى صبر كردم و حرمت تو را نگه داشتم و بیش از این تأمل نخواهم كرد. اگر اموالم را بدهی که هیچ و گرنه به نزد عضد الدوله می روم و از تو شکایت می کنم. قاضى با خود فکر کرد كه اگر این جوان به نزد عضد الدوله برود و بدگویی کند، کارش خراب می شود و دیگر به مال نمی رسد. بهتر است كه مالش را پس دهد چرا که دو آفتابه در مقابل صد و پنجاه آفتابه طلا و جواهر، ارزشی ندارد. پس اموال جوان را به او داد و جوان با دو آفتابه اش به نزد عضد الدوله رفت. عضد الدوله خندید و گفت: الحمد لله كه تو به حقّ خویش رسیدى و خیانت قاضى ثابت شد و تو چه می دانى كه ما چه تدبیرها و اندیشهها كردیم تا تو زر خویش را بیابی. پس عضد الدوله به حاجب بزرگش دستور داد که برو قاضى شهر را سربرهنه و دستار در گردن كرده پیش من بیاور. چون قاضى را پیش عضد الدوله آوردند و جوان را دید، گفت: آه! سوختم و به اصل ماجرا پی برد. پس عضد الدّوله به او گفت: تو که مردى پیر و عالم و حاكم هستی، این چنین خیانت می كنى. من از دیگران چه توقعی باید داشته باشم؟ معلوم شدهرچه دارى و ساختهاى، از مال مسلمانان و از رشوه است. من در این جهان جزاى تو را می دهم و در آن جهان از خداى مكافات می بینی. چون مردی پیر و عالم هستی، از جانت گذشتم ولی تمام اموال تو را ضبط خواهم کرد. ( محقق سبزواری، 1383: 204-213)
پینوشتها:
1- کارشناس ارشد تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی
منابع و مأخذ :ابن بلخی (1374)، فارسنامه ابن بلخی، انتشارات بنیاد فارس شناسی، شیراز.
ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد ( 1363)، تاریخ ابن خلدون، انتشارات موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالی، تهران.
بناکتی، ابو سلیمان داوود بن ابی الفضل محمد ( 1348)، روضه اولی الالباب فی المعرفه التواریخ و الانساب، انتشارات انجمن آثار ملی، تهران.
پاینده، ابوالقاسم ( 1376) ، تاریخ سیاسی اسلام، انتشارات جاویدان، تهران.
حسینی فسایی، حسن ( 1382)، فارسنامه ناصری، انتشارات امیر کبیر، تهران.
راوندی، مرتضی ( 1382)، تاریخ اجتماعی ایران، انتشارات نگاه، تهران.
محقق سبزواری، محمد باقر بن محمد مومن ( 1383)، روضه الانوار عباسی در اخلاق و شیوه کشورداری، انتشارات میراث مکتوب، تهران.
مصطفوی، محمد تقی ( 1375)، اقلیم پارس، انتشارات اشاره، تهران.
مقدسی، ابوعبداله محمد بن احمد ( 1361)، احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم، ترجمه علینقی منزوی، انتشارت شرکت مؤلفان و مترجمان ایرانی، تهران.