نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي روزگاري، پيرمردي بود كه پسر بيمار و ضعيفي داشت. هركس به اين پسره ميرسيد، ميچزاند و اذيتش ميكرد. چون ضعيف بود، زورش به كسي نميرسيد. بعد از مدتي پدرش مرد و چون چيزي نداشتند، پسر خودش گله گوسفندها را به صحرا مي برد. مدتي كه گذشت، چوپانهاي ديگر او را از زمينهاي پر علف بيرون كردند و او ناچار شد كه گلهي كوچكش را تو جاهاي دور، تو كوه يا جنگل بچراند. روزي تو جنگل انبوهي مشغول چراندن گوسفندها بود كه ناگهان چشمش به زن خوشگلي افتاد كه زير درخت بزرگي خوابيده بود. اين زن را هيچ وقت ميان زنهاي ده نديده بود. لباس پر زرق و برق و قيمتي و كفشهاي گران قيمت تيماج پوشيده بود و موهاي سياه و بلندش افشان بود و چون سايهي درخت برگشته بود، آفتاب تند و پرحرارت ظهر صورت قشنگ او را ميسوزاند. پسرك مبهوت زيبايي زن شده بود و دلش سوخت و شاخههاي پر برگ را بريد و آهسته سايباني بالاي سر آن زن درست كرد. اما كمي كه گذشت، زن خوشگل و خوش بر و رو از خواب بيدار شد و سايبان را ديد و وقتي كه دور و برش را نگاه كرد، پسر را ديد و گفت: «چرا به فكر آسايش من افتادي؟»
پسر گفت: «چون ديدم اهل اينجا نيستي، فهميدم گمشدهاي و خستهاي. دلم سوخت و حيفم آمد كه صورت قشنگت را آفتاب بسوزاند.»
فرشته از اين جوان و مهربانياش خوشش آمد و گفت: «معلوم است كه آدم خوبي هستي. حالا عوض اين خوبي، چي ميخواهي كه بهات بدهم.»
جوان گفت: «من احتياج به چيزي ندارم، اما اي فرشتهي خوب و قشنگ! اگر ميخواهي كمكم كني، به من نيرو بده تا گوسفندهام را هرجا دلم بخواهد، بچرانم و كسي نتواند اذيتم كند.»
فرشته گفت: «خوب، هرچه خواستي، شد. حالا زورت را آزمايش كن.»
جوان رفت نزديك درخت كلفتي و آن را گرفت و با يك فشار از ريشه كندش. فرشته گفت: «حالا برو آن سنگ رو تپهي بالاي ده را هل بده.»
جوان رفت و تخته سنگي را كه فرشته نشان داده بود، هل داد. تخته سنگ از جا تكان خورد. فرشته فرياد زد: «چه كار ميكني؟ مواظب باش اگر بيشتر فشار بياري، سنگ قل ميخورد و ده را ويران ميكند. به مردم لطمه ميزند. مواظب باش كه از زورت به موقع و به منفعت مردم، تو كار نيك استفاده كني. كسي را آزار نده و با كساني بجنگ كه به مردم ظلم ميكنند.»
فرشته اين را گفت و ناپديد شد. جوان از آن روز پهلوان پر زوري شد و نصيحت فرشته را هرگز فراموش نكرد و تا زنده بود از زورش در كارهاي مردم و آسايش مردم ده استفاده كرد و نميگذاشت كسي اشخاص ضعيف را آزار بدهد و اذيت كند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
پسر گفت: «چون ديدم اهل اينجا نيستي، فهميدم گمشدهاي و خستهاي. دلم سوخت و حيفم آمد كه صورت قشنگت را آفتاب بسوزاند.»
فرشته از اين جوان و مهربانياش خوشش آمد و گفت: «معلوم است كه آدم خوبي هستي. حالا عوض اين خوبي، چي ميخواهي كه بهات بدهم.»
جوان گفت: «من احتياج به چيزي ندارم، اما اي فرشتهي خوب و قشنگ! اگر ميخواهي كمكم كني، به من نيرو بده تا گوسفندهام را هرجا دلم بخواهد، بچرانم و كسي نتواند اذيتم كند.»
فرشته گفت: «خوب، هرچه خواستي، شد. حالا زورت را آزمايش كن.»
جوان رفت نزديك درخت كلفتي و آن را گرفت و با يك فشار از ريشه كندش. فرشته گفت: «حالا برو آن سنگ رو تپهي بالاي ده را هل بده.»
جوان رفت و تخته سنگي را كه فرشته نشان داده بود، هل داد. تخته سنگ از جا تكان خورد. فرشته فرياد زد: «چه كار ميكني؟ مواظب باش اگر بيشتر فشار بياري، سنگ قل ميخورد و ده را ويران ميكند. به مردم لطمه ميزند. مواظب باش كه از زورت به موقع و به منفعت مردم، تو كار نيك استفاده كني. كسي را آزار نده و با كساني بجنگ كه به مردم ظلم ميكنند.»
فرشته اين را گفت و ناپديد شد. جوان از آن روز پهلوان پر زوري شد و نصيحت فرشته را هرگز فراموش نكرد و تا زنده بود از زورش در كارهاي مردم و آسايش مردم ده استفاده كرد و نميگذاشت كسي اشخاص ضعيف را آزار بدهد و اذيت كند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.