مولانا جلال الدین محمد بلخی
جلالالدین محمد درششم ربیعالاول سال604 هجری درشهربلخ تولد یافت. سبب شهرت او به رومی ومولانای روم، طول اقامتش و وفاتش درشهر قونیه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره نویسان وی درهنگامی که پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت میکرد پنجساله بود. اگر تاریخ عزیمت بهاءالدین رااز بلخ در سال 617 هجری بدانیم، سن جلالالدین محمد درآن هنگام قریب سیزده سال بوده است. جلالالدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بزرگ را کرد.
چون بهاءالدین به بغداد رسید بیش ازسه روزدرآن شهراقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیتاللهالحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوی شام روان شد و مدت نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملک ارزنجان آن زمان امیری ازخاندان منکوجک بود وفخرالدین بهرامشاه نام داشت، واو همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزنالاسرار را به نام وی به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قریب یکسال بود.
بازبه قول افلاکی، جلالالدین محمد درهفده سالگی درشهرلارنده به امرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه بایستی در سال 622 هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافتهاند.
چون بهاءالدین به بغداد رسید بیش ازسه روزدرآن شهراقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیتاللهالحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوی شام روان شد و مدت نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملک ارزنجان آن زمان امیری ازخاندان منکوجک بود وفخرالدین بهرامشاه نام داشت، واو همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزنالاسرار را به نام وی به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قریب یکسال بود.
بازبه قول افلاکی، جلالالدین محمد درهفده سالگی درشهرلارنده به امرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه بایستی در سال 622 هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافتهاند.
مولانا و خانواده او
مولانا جلال الدین محمد مولوی در سال 604 روز ششم ریبع الاول هجری قمری متولد شد.هر چند او در اثر خود فیه مافیه اشاره به زمان پیش تری می کند ؛ یعنی در مقام شاهدی عینی از محاصره و فتح سمرقند به دست خوارزمشاه سخن می گوید .در شهر بلخ زادگاه او بود و خانه آنها مثل یک معبد کهنه آکنده از روح ،انباشته از فرشته سر شار از تقدس بود .
کودک خاندان خطیبان محمد نام داشت اما در خانه با محبت و علاقه ای آمیخته به تکریم و اعتقاد او را جلال الدین می خواندند –جلال الدین محمد .پدرش بهاء ولد که یک خطیب بزرگ بلخ و یک واعظ و مدرس پر آوازه بود از روی دوستی و بزرگی او را ((خداوندگار)) می خواند خداوندگار برای او همه امیدها و تمام آرزوهایش را تجسم می داد .
با آنکه از یک زن دیگر ـ دختر قاضی شرف – پسری بزرگتر به نام حسین داشت ،به این کودک نو رسیده که مادرش مومنه خاتون از خاندان فقیهان وسادات سرخس بود ـ ودر خانه بی بی علوی نام داشت- به چشم دیگری می دید.خداوندگار خردسال برای بهاءولد که در این سالها از تمام دردهای کلانسالی رنج می برد عبارت از تجسم جمیع شادیها و آرزوها بود .
سایر اهل خانه هم مثل خطیب سالخورده بلخ ،به این کودک هشیار ،اندیشه ور و نرم و نزار با دیده علاقه می نگریستند .حتی خاتون مهیمنه مادربهاء ولد که در خانه ((مامی)) خوانده می شد و زنی تند خوی،بد زبان وناسازگار بود ،در مورد این نواده خردسال نازک اندام و خوش زبان نفرت وکینه ای که نسبت به مادر او داشت از یاد می برد.
شوق پرواز در ماورای ابرها از نخستین سالهای کودکی در خاطر این کودک خاندان خطیبان شکفته بود .عروج روحانی او از همان سالهای کودکی آغاز شد –از پرواز در دنیای فرشته ها ،دنیای ارواح ،و دنیای ستاره ها که سالهای کودکی او را گرم وشاداب و پر جاذبه می کرد . در آن سالها رؤیاهایی که جان کودک را تا آستانه عرش خدا عروج می داد ،چشمهای کنجکاوش را در نوری وصف ناپذیر که اندام اثیری فرشتگان را در هاله خیره کننده ای غرق می کرد می گشود .
بر روی درختهای در شکوفه نشسته خانه فرشته ها را به صورت گلهای خندان می دید . در پرواز پروانه های بی آرام که بر فراز سبزه های مواج باغچه یکدیگر را دنبال می کردند آنچه را بزرگترها در خانه به نام روح می خواندند به صورت ستاره های از آسمان چکیده می یافت .فرشته ها ،که از ستارهها پائین می مدند با روحها که در اطراف خانه بودند از بام خانه به آسمان بالا می رفتند طی روزها وشبها با نجوایی که در گوش او می کردند او را برای سرنوشت عالی خویش ،پرواز به آسمانها ،آماده می کردند –پرواز به سوی خدا .
موقعیت خانواده و اجتماع در زمان رشد مولانا
پدر مولانا بهاء ولد پسر حسین خطیبی در سال (546) یا (542)هجری قمری در بلخ خراسان آنزمان متولد شد.خانواده ای مورد توجه خاص و عام و نه بی بهره از مال و منال و همه شرایط مهیای ساختن انسانی متعالی .کودکی را پشت سر می گذارد و در هنگامه بلوغ انواع علوم و حکم را فرا می گیرد .محمد بن حسین بهاء الدین ولد ملقب به سلطان العلما (متولد حدود 542ق/1148میا کمی دیر تر) از متکلمان الهی به نام بود .
بنا به روایت نوه اش ؛شخص پیامبر (ص)این لقب را در خوابی که همه عالمان بلخ در یک شب دیده بودند ؛به وی اعطا کرده است .بهاء الدین عارف بود و بنا بر برخی روایات ؛او از نظر روحانی به مکتب احمد غزالی (ف.520ق/1126م)وابسته است .با این حال نمی توان قضاوت کرد که عشق لطیف عرفانی ؛ آن گونه که احمد غزالی در سوانح خود شرح می دهد ؛چه اندازه بر بهاءالدین و از طریق او بر شکل گیری روحانی فرزندش جلال الدین تاثیر داشتهاست .
اگر عقیده افلاکی در باره فتوایی بهاء الدین ولد که: زناءالعیون النظر صحت داشته باشد ؛ مشکل است که انتساب او به مکتب عشق عارفانه غزالی را باور کرد حال آنکه وابستگی نزدیک او به مکتب نجم الدین کبری ؛موسس طریقه کبرویه به حقیقت نزدیکتر است .بعضی مدعی شده اند که خانواده پدری بهاءالدین از احفاد ابوبکر ؛خلیفه اول اسلام هستند .
این ادعا چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد درباره پیشینه قومی این خانواده هیچ اطلاع مسلمی در دست نیست .نیز گفته شده که زوجه بهاءالدین ؛از خاندان خوارزمشاهیان بوده است که در ولایات خاوری حدود سال 3-472ق/1080م حکومت خود را پایه گذاری کردند ولی این داستان را هم می توان جعلی دانست و رد کرد .او با فردوس خاتون ازدواج می کند ،که برخی به علت اشکال زمانی در این ازدواج شک نمودهاند .
بنا به روایت نوه اش ؛شخص پیامبر (ص)این لقب را در خوابی که همه عالمان بلخ در یک شب دیده بودند ؛به وی اعطا کرده است .بهاء الدین عارف بود و بنا بر برخی روایات ؛او از نظر روحانی به مکتب احمد غزالی (ف.520ق/1126م)وابسته است .با این حال نمی توان قضاوت کرد که عشق لطیف عرفانی ؛ آن گونه که احمد غزالی در سوانح خود شرح می دهد ؛چه اندازه بر بهاءالدین و از طریق او بر شکل گیری روحانی فرزندش جلال الدین تاثیر داشتهاست .
اگر عقیده افلاکی در باره فتوایی بهاء الدین ولد که: زناءالعیون النظر صحت داشته باشد ؛ مشکل است که انتساب او به مکتب عشق عارفانه غزالی را باور کرد حال آنکه وابستگی نزدیک او به مکتب نجم الدین کبری ؛موسس طریقه کبرویه به حقیقت نزدیکتر است .بعضی مدعی شده اند که خانواده پدری بهاءالدین از احفاد ابوبکر ؛خلیفه اول اسلام هستند .
این ادعا چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد درباره پیشینه قومی این خانواده هیچ اطلاع مسلمی در دست نیست .نیز گفته شده که زوجه بهاءالدین ؛از خاندان خوارزمشاهیان بوده است که در ولایات خاوری حدود سال 3-472ق/1080م حکومت خود را پایه گذاری کردند ولی این داستان را هم می توان جعلی دانست و رد کرد .او با فردوس خاتون ازدواج می کند ،که برخی به علت اشکال زمانی در این ازدواج شک نمودهاند .
او برای دومین بار به گفته ای ازدواج می کند .همسر او بی بی علوی یا مومنه خاتون است که او را از خاندان فقیهان و سادات سرخسی می دانند .
از این بانو ،علاو الدین محمد در سال 602 و جلال الدین محمد در سال 604 روز ششم ریبع الاول هجری قمری متولد شدند.بهاء الدین از جهت معیشت در زحمت نبود خالنه اجدادی و ملک ومکنت داشت .در خانه خود در صحبت دوزن که به هر دو عشق می ورزید ودر صحبت مادرش((مامی))و فرزندان از آسایش نسبی بر خورداربود ذکر نام الله دایم بر زبانش بود ویاد الله به ندرت از خاطرش محو می شد با طلوع مولانا برادرش حسین و خواهرانش که به زاد از وی بزرگتر بودند در خانواده تدریجاً در سایه افتادند وبعدها در بیرون از خانواده هم نام ویاد آنها فراموش شد .
جلال که بر وفق آنچه بعدها از افواه مریدان پدرش نقل میشد ؛ از جانب پدر نژادش به ابوبکر صدیق خلیفه رسول خدا می رسید و از جانب مادر به اهل بیت پیامبر نسب میُرسانید .
پدر مولانا
پدرش محمدبن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد بلخی وملقب به سلطانالعلماءاست که ازبزرگان صوفیه بود و به روایت افلاکی احمد دده در مناقبالعارفین، سلسله او در تصوف به امام احمدغزالی میپیوست و مردم بلخ به وی اعتقادی بسیار داشتند و بر اثر همین اقبال مردم به او بود که محسود و مبغوض سلطان محمد خوارزمشاه شد.
گویند سبب عمده وحشت خوارزمشاه از او ، آن بودکه بهاءالدین ولدهمواره برمنبر به حکیمان وفیلسوفان دشنام میداد و آنان را بدعتگذار میخواند.گفتههای اوبر سر منبر بر امام فخرالدین رازی که سرآمد حکیمان آن روزگار و استاد خوارزمشاه نیز بود گران آمد و پادشاه را به دشمنی با وی برانگیخت.
بهاءالدین ولد از خصومت پادشاه خود را در خطر دید و برای رهانیدن خویش از آن مهلکه به جلاء وطن تن در داد و سوگند خورد که تا آن پادشاه برتخت سلطنت نشسته است بدان شهر باز نگردد. گویند هنگامیکه او زادگاه خود شهر بلخ را ترک میکرد از عمر پسر کوچکش جلالالدین بیش از پنج سال نگذشته بود.
افلاکی در کتاب مناقبالعارفین در حکایتی اشاره میکند که کدورت فخر رازی با بهاءالدین ولد از سال 605 هجری آغاز شد ومدت یک سال این رنجیدگی ادامه یافت و چون امام فخر رازی در سال 606 هجری از شهر بلخ مهاجرت کرده است، بنابراین نمیتوان خبر دخالت فخررازی رادردشمنی خوارزمشاه با بهاءالدین درست دانست. ظاهرا رنجش بهاءالدین ازخوارزمشاه تا بدان حدکه موجب مهاجرت وی از بلاد خوارزم و شهر بلخ شود مبتنی بر حقایق تاریخی نیست.
تنها چیزی که موجب مهاجرت بهاءالدین ولدوبزرگانی مانند شیخ نجمالدین رازی به بیرون از بلاد خوارزمشاه شده است، اخباروحشت آثار قتلعامها و نهب و غارت و ترکتازی لشکریان مغول و تاتار در بلاد شرق و ماوراءالنهر بوده است، که مردم دوراندیشی را چون بهاءالدین به ترک شهر و دیار خود واداشته است.
گویند سبب عمده وحشت خوارزمشاه از او ، آن بودکه بهاءالدین ولدهمواره برمنبر به حکیمان وفیلسوفان دشنام میداد و آنان را بدعتگذار میخواند.گفتههای اوبر سر منبر بر امام فخرالدین رازی که سرآمد حکیمان آن روزگار و استاد خوارزمشاه نیز بود گران آمد و پادشاه را به دشمنی با وی برانگیخت.
بهاءالدین ولد از خصومت پادشاه خود را در خطر دید و برای رهانیدن خویش از آن مهلکه به جلاء وطن تن در داد و سوگند خورد که تا آن پادشاه برتخت سلطنت نشسته است بدان شهر باز نگردد. گویند هنگامیکه او زادگاه خود شهر بلخ را ترک میکرد از عمر پسر کوچکش جلالالدین بیش از پنج سال نگذشته بود.
افلاکی در کتاب مناقبالعارفین در حکایتی اشاره میکند که کدورت فخر رازی با بهاءالدین ولد از سال 605 هجری آغاز شد ومدت یک سال این رنجیدگی ادامه یافت و چون امام فخر رازی در سال 606 هجری از شهر بلخ مهاجرت کرده است، بنابراین نمیتوان خبر دخالت فخررازی رادردشمنی خوارزمشاه با بهاءالدین درست دانست. ظاهرا رنجش بهاءالدین ازخوارزمشاه تا بدان حدکه موجب مهاجرت وی از بلاد خوارزم و شهر بلخ شود مبتنی بر حقایق تاریخی نیست.
تنها چیزی که موجب مهاجرت بهاءالدین ولدوبزرگانی مانند شیخ نجمالدین رازی به بیرون از بلاد خوارزمشاه شده است، اخباروحشت آثار قتلعامها و نهب و غارت و ترکتازی لشکریان مغول و تاتار در بلاد شرق و ماوراءالنهر بوده است، که مردم دوراندیشی را چون بهاءالدین به ترک شهر و دیار خود واداشته است.
این نظریه را اشعار سلطان ولد پسر جلالالدین در مثنوی ولدنامه تأیید میکند.
چنانکه گفته است:
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید و خبر
که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به رازی راز
کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عقاب
این تنها دلیلی متقن است که رفتن بهاءالدین از بلخ در پیش از 617 هجری که سال هجوم لشکریان مغول و چنگیز به بلخ است بوقوع پیوست و عزیمت او از آن شهر در حوالی همان سال بوده است.
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید و خبر
که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به رازی راز
کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عقاب
این تنها دلیلی متقن است که رفتن بهاءالدین از بلخ در پیش از 617 هجری که سال هجوم لشکریان مغول و چنگیز به بلخ است بوقوع پیوست و عزیمت او از آن شهر در حوالی همان سال بوده است.
جوانی مولانا
پس از مرگ بهاءالدین ولد، جلالالدین محمد که درآن هنگام بیست و چهار سال داشت بنا به وصیت پدرش و یا به خواهش سلطان علاءالدین کیقباد بر جای پدر بر مسند ارشاد بنشست و متصدی شغل فتوی و امور شریعت گردید.
یک سال بعد برهانالدین محقق ترمذی ، که از مریدان پدرش بود به وی پیوست.
جلالالدین دست ارادت به وی داد و اسرار تصوف وعرفان را از او فرا گرفت. سپس اشارت او به جانب شام وحلب عزیمت کرد تا در علوم ظاهر ممارست نماید. گویند که برهانالدین به حلب رفت وبه تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه مشغول تحصیل شد.
در آن هنگام تدریس آن مدرسه بر عهده کمالالدین ابوالقاسم عمربن احمد معروف به ابنالعدیم قرار داشت و چون کمالالدین از فقهای مذهبی حنفی بود ناچار بایستی مولانا درنزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد. پس از مدتی تحصیل در حلب مولانا سفر دمشق کرد و از چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به اندوختن علم ودانش مشغول بود وهمه علوماسلامی زمان خودرا فرا گرفت.
مولانا درهمین شهر به خدمت شیخ محییالدین محمد بن علی معروف به ابنالعربی (560ـ638)که ازبزرگان صوفیه اسلام وصاحب کتاب معروف فصوصالحکم است رسید. ظاهرا توقف مولانا در دمشق بیش از چار سال به طول نیانجامیده است، زیرا وی در هنگام مرگ برهانالدین محقق ترمذی که در سال 638 روی داده در حلب حضور داشته است.
مولانا پس از گذراندن مدتی درحلب وشام که گویا مجموع آن به هفت سال نمیرسد به اقامتگاه خود، قونیه رهسپار شد. چون به شهر قیصریه رسید صاحب شمسالدین اصفهانی میخواست که مولانا رابه خانه خود برد امّا سید برهانالدین ترمذی که همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده که در سفرهای خود، در مدرسه منزل میکرده است.
سیدبرهانالدین در قیصریه درگذشت وصاحب شمسالدین اصفهانی مولانا را ازاین حادثه آگاه ساخت وی به قیصریه رفت و کتب و مرده ریگ او را بر گرفت و بعضی را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.
پس ازمرگ سید برهانالدین مولانا بالاستقلال برمسند ارشاد و تدریس بنشست و از 638 تا 642 هجری که قریب پنج سال میشود به سنت پدر و نیاکان خود به تدریس علم فقه و علوم دین میپرداخت.
یک سال بعد برهانالدین محقق ترمذی ، که از مریدان پدرش بود به وی پیوست.
جلالالدین دست ارادت به وی داد و اسرار تصوف وعرفان را از او فرا گرفت. سپس اشارت او به جانب شام وحلب عزیمت کرد تا در علوم ظاهر ممارست نماید. گویند که برهانالدین به حلب رفت وبه تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه مشغول تحصیل شد.
در آن هنگام تدریس آن مدرسه بر عهده کمالالدین ابوالقاسم عمربن احمد معروف به ابنالعدیم قرار داشت و چون کمالالدین از فقهای مذهبی حنفی بود ناچار بایستی مولانا درنزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد. پس از مدتی تحصیل در حلب مولانا سفر دمشق کرد و از چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به اندوختن علم ودانش مشغول بود وهمه علوماسلامی زمان خودرا فرا گرفت.
مولانا درهمین شهر به خدمت شیخ محییالدین محمد بن علی معروف به ابنالعربی (560ـ638)که ازبزرگان صوفیه اسلام وصاحب کتاب معروف فصوصالحکم است رسید. ظاهرا توقف مولانا در دمشق بیش از چار سال به طول نیانجامیده است، زیرا وی در هنگام مرگ برهانالدین محقق ترمذی که در سال 638 روی داده در حلب حضور داشته است.
مولانا پس از گذراندن مدتی درحلب وشام که گویا مجموع آن به هفت سال نمیرسد به اقامتگاه خود، قونیه رهسپار شد. چون به شهر قیصریه رسید صاحب شمسالدین اصفهانی میخواست که مولانا رابه خانه خود برد امّا سید برهانالدین ترمذی که همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده که در سفرهای خود، در مدرسه منزل میکرده است.
سیدبرهانالدین در قیصریه درگذشت وصاحب شمسالدین اصفهانی مولانا را ازاین حادثه آگاه ساخت وی به قیصریه رفت و کتب و مرده ریگ او را بر گرفت و بعضی را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.
پس ازمرگ سید برهانالدین مولانا بالاستقلال برمسند ارشاد و تدریس بنشست و از 638 تا 642 هجری که قریب پنج سال میشود به سنت پدر و نیاکان خود به تدریس علم فقه و علوم دین میپرداخت.
اوضاع اجتماع و حکومت در دوره مولانا
مولانا در عصر سلطان محمد خوارزمشاه به دنیا آمد . خوارزمشاه در سال 3(-602ق) موطن جلال الدین را که در تصرف غوریان بود تسخیر کرد .مولوی خود در اشعارش ،آنجا که کوشیده است شرح دهد که هجران چگونه او را غرقه در خون ساخته است ...به خونریزی جنگ میان خوارزمشاهیان و غوریان اشاره می کند.
در آن هنگام که خداوندگار خاندان بهاء ولد هفت ساله شد (611-604) خراسان وماوراء النهر از بلخ تا سمرقند و از خوارزم تا نیشابور عرصه کروفر سلطان محمد خوارزم شاه بود .ایلک خان در ماوراءالنهر وشنسبیان در ولایت غور با اعتلای او محکوم به انقراض شدند.
اتابکان در عراق و فارس در مقابل قدرت وی سر تسلیم فرود آوردند .در قلمرو زبان فارسی که از کاشغر تا شیراز و از خوارزم تا همدان و آن سو تر امتداد داشت جز محروسه سلجوقیان روم تقریباً هیچ جا از نفوذ فزاینده او بر کنار نمانده بود . حتی خلیفه بغداد الناصرین الله برای آنکه از تهدید وی در امان ماند ناچار شد دایم پنهان و آشکار بر ضد او به تجریک و توطئه بپردازد . توسعه روز افزون قلمرو او خشونت و استبدادش را همراه ترکان و خوارزمیانش همه جا برد.
یک لشکر کشی او بر ضد خلیفه تا همدان و حتی تا نواحی مجاور قلمرو بغداد پیش رفت فقط حوادث نا بیوسیده و حساب نشده اورا به عقب نشینی واداشت .لشکر کشی های دیگرش در ماوراء النهر وترکستان در اندک مدت تمام ماوراءالنهر و ترکستان در اندک مدت تمام اوراءالنهر و ترکستان را تا آنجا که به سرزمین تاتار می پیوست مقهور قدرت فزاینده او کرد.
قدرت او در تمام این ولایات مخرب ومخوف بود و ترکان فنقلی که خویشان مادرش بودند ستیزه خویی وبی رحمی و جنگاوری خود را پشتیبان آن کرده بودند .مادرش ترکان خاتون ،ملکه مخوف خوارزمیان ،این فرزند مستبد اما عشرتجوی ووحشی خوی خویش را همچون بازیچه یی در دست خود می گردانید .
خاندان خوارزمشاه در طی چندین نسل فرمانروایی ،خوارزم و توابع را که از جانب سلجوقیان بزرگ به آنها واگذار شده بود به یک قدرت بزرگ تبدیل کرده بود نیای قدیم خاندان قطب الدین طشت دار سنجر که خوارزم را به عنوان اقطاع به دست آورده بود ،برده ایی ترک بود و در دستگاه سلجوقیان خدمات خود را از مراتب بسیار نازل آغاز کرده بود .در مدت چند نسل اجداد جنگجوی سلطان اقطاع کوچک این نیای بی نام و نشان را توسعه تمام بخشیدند و قبل از سلطان محمد پدرش علاءالدین تکش قدرت پرورندگان خود سلجوقیان را در خراسان و عراق پایان داده بود .
در آن هنگام که خداوندگار خاندان بهاء ولد هفت ساله شد (611-604) خراسان وماوراء النهر از بلخ تا سمرقند و از خوارزم تا نیشابور عرصه کروفر سلطان محمد خوارزم شاه بود .ایلک خان در ماوراءالنهر وشنسبیان در ولایت غور با اعتلای او محکوم به انقراض شدند.
اتابکان در عراق و فارس در مقابل قدرت وی سر تسلیم فرود آوردند .در قلمرو زبان فارسی که از کاشغر تا شیراز و از خوارزم تا همدان و آن سو تر امتداد داشت جز محروسه سلجوقیان روم تقریباً هیچ جا از نفوذ فزاینده او بر کنار نمانده بود . حتی خلیفه بغداد الناصرین الله برای آنکه از تهدید وی در امان ماند ناچار شد دایم پنهان و آشکار بر ضد او به تجریک و توطئه بپردازد . توسعه روز افزون قلمرو او خشونت و استبدادش را همراه ترکان و خوارزمیانش همه جا برد.
یک لشکر کشی او بر ضد خلیفه تا همدان و حتی تا نواحی مجاور قلمرو بغداد پیش رفت فقط حوادث نا بیوسیده و حساب نشده اورا به عقب نشینی واداشت .لشکر کشی های دیگرش در ماوراء النهر وترکستان در اندک مدت تمام ماوراءالنهر و ترکستان در اندک مدت تمام اوراءالنهر و ترکستان را تا آنجا که به سرزمین تاتار می پیوست مقهور قدرت فزاینده او کرد.
قدرت او در تمام این ولایات مخرب ومخوف بود و ترکان فنقلی که خویشان مادرش بودند ستیزه خویی وبی رحمی و جنگاوری خود را پشتیبان آن کرده بودند .مادرش ترکان خاتون ،ملکه مخوف خوارزمیان ،این فرزند مستبد اما عشرتجوی ووحشی خوی خویش را همچون بازیچه یی در دست خود می گردانید .
خاندان خوارزمشاه در طی چندین نسل فرمانروایی ،خوارزم و توابع را که از جانب سلجوقیان بزرگ به آنها واگذار شده بود به یک قدرت بزرگ تبدیل کرده بود نیای قدیم خاندان قطب الدین طشت دار سنجر که خوارزم را به عنوان اقطاع به دست آورده بود ،برده ایی ترک بود و در دستگاه سلجوقیان خدمات خود را از مراتب بسیار نازل آغاز کرده بود .در مدت چند نسل اجداد جنگجوی سلطان اقطاع کوچک این نیای بی نام و نشان را توسعه تمام بخشیدند و قبل از سلطان محمد پدرش علاءالدین تکش قدرت پرورندگان خود سلجوقیان را در خراسان و عراق پایان داده بود .
خود شاه با پادشاه غور و پادشاه سمرقند جنگیده بود.حتی با قراختائیان که یک چند حامی و متحد خود وپدرش در مقابل غوریان بودند نیز کارش به جنگ کشیده بود.تختگاه او محل نشو ونمای فرقه های گوناگون ومهد پیدایش مذاهب متنازع بود. معتزله که اهل تنزیه بودند در یک گوشه این قلمرو وسیع با کرامیه که اهل تجسیم بودند در گوشه دیگر ،دایم درگیری داشتند .صوفیه هم بازارشان گرم بود و از جمله در بین آنها پیروان شیخ کبری نفوذشان در بین عامه موجب توهم و نا خرسندی سلطان بود .
اشعریان که به علت اشتغال به ریزه کاریهای مباحث مربوط به الهیات کلام به عنوان فلاسفه خوانده می شدند هم نزد معتزله و کرامیه و هم نزد اکثریت اهل سنت که در این نواحی غالباً حنفی مذهب بودند و همچنین نزد صوفیه نیز که طرح این گونه مسائل را در مباحث الهی مایه بروز شک و گمراهی تلقی می کردند مورد انتقاد شدید بودند .وعاظ صوفی و فقهای حنفی که متکلمان اشعری و ائمه معتزلی را موجب انحراف و تشویش اذهان عام می دیدند از علاقه ای که سلطان به چنین مباحثی نشان میداد ناخرسند بودند و گه گاه به تصریح یا کنایه ناخرسندی خود را آشکار می کردند.
دربار سلطان عرصه بازیهای سیاسی قدرتجویان لشکری از یک سو و صحنه رقابت ارباب مذاهب کلامی از سوی دیگر بود .در زمان نیاکان او وجود این منازعات بین روسای عوام در دسته بندی های سیاسی هم تاثیر گذاشته بود چنانکه خوارزمشاهان نخستین ظاهراً کوشیده بودند از طریق وصلت با خانواده های متنفذ مذهبی احساسات عوام را پشتیبان خود سازند ونسبت خویشی که بعدها بین خاندان بهاء ولد با سلاله خوارزمشاهیان ادعا شد ظاهراً از همین طریق بوجود آمده بود .با آنکه صحت این ادعا هرگز ازلحاظ تاریخ مسلم نشد احتمال آنکه کثرت مریدان بهاءولد ؛موجب توهم سلطان و داعی الزام غیر مستقیم او به ترک قلمرو سلطان شده باشد هست .
معهذا غیر از سلطان تعدادی از فقها ئ قضات و حکام ولایات هم ؛ به سبب طعنههایی که بهاءولد در مجالس خویش در حق آنها اظهار می کرد بدون شک در تهیه موجبات نارضایتی او از اقامت در قلمرو سلطان عامل موثر بود.
در قلمرو سلطان محمد خوارزمشاه که بلخ هم کوته زمانی قبل از ولادت خداوندگار به آن پیوسته بود (603) تعداد واعظان بسیار بود .و بهاءولد از واعظانی بود که از ارتباط با حکام و فرمانروایان عصر ترفع می ورزید و حتی قرابت سببی را که بر موجب بعضی از روایات با خاندان سلطان داشت _اگر داشت-وسیله ای برای تقرب به سلطان نمیکرد .از سلطان به سبب گرایشهای فلسفی وی ناخرسند بود .فلسفه بدان سبب که با چون و چرا سر وکار داشت با ایمان که تسلیم و قبول را الزام می کرد مغایر می دید .
لشکر کشی سلطان بر ضد خلیفه بغداد بی اعتنایی او در حق شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ مجد الدین بغدادی صوفی محبوب خوارزم که حتی مادر سلطان را ناخرسند کرد ؛ در نظر وی انعکاس همین مشرب فلسفی و بی اعتقادی او در حق اهل زهد و طریقت بود .
در آن زمان بلخ یکی از مراکز علمی اسلامی بود .این شهر باستانی در دوره پیدایش تصوف شرق سهم مهمی را ایفا کرده ،موطن بسیاری از علمای مسلمان در نخستین سده های هجری بوده است .ازآنجائیکه این شهر پیش از این مرکز آیین بودا بوده است احتمال دارد ساکنانش _یا جوش_واسطه انتقال پاره ای از عقاید بودایی که در افکار صوفیان اولیه منعکس است قرار گرفته باشد:مگر ابراهیم بن ادهم ((شاهزاده فقیر روحانی))از ساکنان پاکژاد بلخ نبوده که داستان تغییر کیش او در هیأت افسانه بودا نقل شده است ؟
اشعریان که به علت اشتغال به ریزه کاریهای مباحث مربوط به الهیات کلام به عنوان فلاسفه خوانده می شدند هم نزد معتزله و کرامیه و هم نزد اکثریت اهل سنت که در این نواحی غالباً حنفی مذهب بودند و همچنین نزد صوفیه نیز که طرح این گونه مسائل را در مباحث الهی مایه بروز شک و گمراهی تلقی می کردند مورد انتقاد شدید بودند .وعاظ صوفی و فقهای حنفی که متکلمان اشعری و ائمه معتزلی را موجب انحراف و تشویش اذهان عام می دیدند از علاقه ای که سلطان به چنین مباحثی نشان میداد ناخرسند بودند و گه گاه به تصریح یا کنایه ناخرسندی خود را آشکار می کردند.
دربار سلطان عرصه بازیهای سیاسی قدرتجویان لشکری از یک سو و صحنه رقابت ارباب مذاهب کلامی از سوی دیگر بود .در زمان نیاکان او وجود این منازعات بین روسای عوام در دسته بندی های سیاسی هم تاثیر گذاشته بود چنانکه خوارزمشاهان نخستین ظاهراً کوشیده بودند از طریق وصلت با خانواده های متنفذ مذهبی احساسات عوام را پشتیبان خود سازند ونسبت خویشی که بعدها بین خاندان بهاء ولد با سلاله خوارزمشاهیان ادعا شد ظاهراً از همین طریق بوجود آمده بود .با آنکه صحت این ادعا هرگز ازلحاظ تاریخ مسلم نشد احتمال آنکه کثرت مریدان بهاءولد ؛موجب توهم سلطان و داعی الزام غیر مستقیم او به ترک قلمرو سلطان شده باشد هست .
معهذا غیر از سلطان تعدادی از فقها ئ قضات و حکام ولایات هم ؛ به سبب طعنههایی که بهاءولد در مجالس خویش در حق آنها اظهار می کرد بدون شک در تهیه موجبات نارضایتی او از اقامت در قلمرو سلطان عامل موثر بود.
در قلمرو سلطان محمد خوارزمشاه که بلخ هم کوته زمانی قبل از ولادت خداوندگار به آن پیوسته بود (603) تعداد واعظان بسیار بود .و بهاءولد از واعظانی بود که از ارتباط با حکام و فرمانروایان عصر ترفع می ورزید و حتی قرابت سببی را که بر موجب بعضی از روایات با خاندان سلطان داشت _اگر داشت-وسیله ای برای تقرب به سلطان نمیکرد .از سلطان به سبب گرایشهای فلسفی وی ناخرسند بود .فلسفه بدان سبب که با چون و چرا سر وکار داشت با ایمان که تسلیم و قبول را الزام می کرد مغایر می دید .
لشکر کشی سلطان بر ضد خلیفه بغداد بی اعتنایی او در حق شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ مجد الدین بغدادی صوفی محبوب خوارزم که حتی مادر سلطان را ناخرسند کرد ؛ در نظر وی انعکاس همین مشرب فلسفی و بی اعتقادی او در حق اهل زهد و طریقت بود .
در آن زمان بلخ یکی از مراکز علمی اسلامی بود .این شهر باستانی در دوره پیدایش تصوف شرق سهم مهمی را ایفا کرده ،موطن بسیاری از علمای مسلمان در نخستین سده های هجری بوده است .ازآنجائیکه این شهر پیش از این مرکز آیین بودا بوده است احتمال دارد ساکنانش _یا جوش_واسطه انتقال پاره ای از عقاید بودایی که در افکار صوفیان اولیه منعکس است قرار گرفته باشد:مگر ابراهیم بن ادهم ((شاهزاده فقیر روحانی))از ساکنان پاکژاد بلخ نبوده که داستان تغییر کیش او در هیأت افسانه بودا نقل شده است ؟
فخر الدین رازی فیلسوف و مفسر قرآن که نزد محمد خوارزمشاه محبوبیتی عظیم داشت ،در دوران کودکی جلال الدین یکی از علمای عمده شهر بود.گفته می شد که او حکمران را علیه صوفیان تحریک کرد و سبب شد که مجد الدین عراقی عارف را در آمودریا (سبیحون)غرق کنند (616ق/1219م)بهاءالدین ولد نیز همان گونه که از نوشته هایش بر می آید ظاهراً با فخرالدین رازی مناسبات دوستانه نداشته است:این متکلم الهی پرهیزگار و عارف که (..از کثرت تجلیات جلالی ،مزاج مبارکش تند و باهیبت شده بود...)قلباً با فلسفه و نزدیکی معقولات با دین مخالف بود این نگرش را که پیش از این ،در یک سده قبل ،در اشعار سنایی آشکارگشته بود ، جلال الدین هم به ارث برد .
دوستش شمس الدین رازی را ((کافر سرخ))می خواند ،این طرز فکر را قویتر ساخت .نیم سده بعد از مرگ رازی مولانا جلال الدین از سرودن این بیت پرهیز نکرد که:
اندر این بحث ار خرد ره بین بدی
فخر رازی راز دار دین بدی
به هر تقدیر تعریض و انتقاد بهاءولد در حق فخر رازی(تعرضهای گزنده وانتقادهای تندی که او در مجالس وعظ از فخررازی و حامیان تاجدار او می کرد البته خصومت آنان را بر می انگیخت) و اصحاب وی شامل سرزنش سلطان در حمایت آنها نیز بود .از این رو مخالفان از ناخرسندیی که سلطان از وی داشت استفاده کردند و با انواع تحریک و ایذا ؛زندگی در بلخ ؛ در وخش ؛در سمرقند و تقریباً در سراسر قلمرو سلطان را برای وی دشوار کردند.
بدین سان توقف او در قلمرو سلطان موجب خطر و خروج وی را از بلخ و خوارزم متضمن مصلحت ملک نشان دادند در آن زمان تهدید مغولان در آسیای مرکزی احساس می شده است خوارزمشاه خود با کتن چند تاجر مغول مهلک ترین نقش را در داستان غم انگیزی که در خلال سالهای بعد ،به تمام خاور نزدیک .و دور کشیده شد ،بازی کرد .دلایل سفر بهاءالدین به سرزمینهای بیگانه هر چه بود او همراه مریدانش (که سپهسالار ،تعداد سان را 300نفر می گوید)در زمانی که مغولان شهر را غارت کردند ،از موطن خود بسیار فاصله گرفته بودند.
بلخ در سال 617ق/1220م به ویرانه هایی بدل شد و هزاران نفر به قتل رسید
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به هردم دورتر باشی ز مرو و ازهری
مقارن این احوال قلمرو سلطان خاصه در حدود سمرقند و بخارا و نواحی مجاور سیحون بشدت دستخوش تزلزل و بی ثباتی بود .از وقتی قراختائیان و سلطان سمرقند ؛قدرت و نفوذ خود را در این نواحی از دست داده بودند .اهالی بسیاری از شهرهای آن حدود به الزام عمال خوارزم شاه شهر ودیار خود را رها کرده بودند و خانه های خود را به دست ویرانی سپرده بودند.
در چنین احوالی شایعه احتمال یا احساس قریب الوقوع یک هجوم مخرب و خونین از جانب اقوام تاتار اذهان عامه را به شدت مضطرب می کرد .بهاءولد که سالها در اکثر بلاد ماوراءالنهر و ترکستان شاهد ناخرسندی عامه از غلبه مهاجمان بود و سقوط آن بلاد را در مقابل هجوم احتمالی تاتار امری محقق می یافت خروج از قلمرو خوارزمشاه را برای خود و یاران مقرون به مصلحت و موجب نیل به امنیت تلقی می کرد .
در آن ایام بلخ یکی از چهار شهر بزرگ خراسان محسوب می شد که مثل سه شهر دیگر آن مرو و هرات و نیشابور بارها تختگاه فرمانروایان ولایت گشته بود .با آنکه طی نیم قرن در آن ایام ؛ معروض ویرانیهای بسیار شده بود در این سالها هنوز از بهترین شهرهای خراسان و آبادترین پرآوازه ترین آنها به شمار می آمد غله آن چندان زیاد بود که از آنجا به تمام خراسان و حتی خوارزم غله می بردند .مساجد و خانقاهها ی متعدد در انجا جلب نظر می کرد .مجالس وعظ وحدیث در آنجا رونق داشت وشهر به سبب کثرت مدارس و علما وزهاد ((قبة الاسلام ))خوانده می شد .
از وقتی بلخ به دست غوریان افتاد و سپس به قلمرو خوارزمشاهیان الحاق گشت شدت این تحریکات عامل عمده ای در ناخرسندی بهاء ولد از این زاد بوم دیرینه نیاکان خویش بود.در قلمرو خوارزمشاه که مولانا آن راپشت سر گذاشت همه جا از جنگ سخن در میان بود .از جنگهای سلطان با ختائیان ،از جنگهای سلطان با خلیفه و از جنگهای سلطان در بلاد ترک و کاشغر .تختها می لرزید و سلاله هایی فرمانروایی منقرض میگشت .
آوازه هجوم قریب الوقوع تاتار همه جا وحشت می پراکند و شبح خان جهانگشای از افقهای دور دست شرق پیش می آمد و رفته رفته خوازمشاه جنگجوی مهیب را هم به وحشت می انداخت .از وقی غلبه بر گورخان ختایی (607)قلمرو وی را با سرزمینهای تحت فرمان چنگیز خان مغول همسایه کرده بود وحشت از این طوایف وحشی و کافر در اذهان عا مه خلق خاصه در نواحی شرقی ماوراء النهر احساس می شد .حتی در نیشابور که از غریبترین ولایات خراسا ن محسوب میشد در این اوقات دلنگرانی های پیش از وقت بود که بعدها از جانب مدعیان اشراف بر آینده به صورت یک پیشگوئی شاعرانه به وجود آمد و به سالها ی قبل از وقوع حادثه منسوب گشت.
آوازه خان جهانگشای ،چنگیز خان مغول تمام ماوراءالنهر وخراسان را به طور مبهم و مرموزی در آن ایام غرق وحشت می داشت . جنگهای خوارزمشاه هم تمام ترکستان وماوراءالنهر را در آن ایام در خون و وحشت فرو می برد .مدتها بعد جاده ها آکنده از خون وغبار بود و سواران ترک و تاجیک مانند اشباح سرگردان در میانه این خون وغبار دایم جابه جا می شدند.
خشم وناخرسندی که مردم اطراف از همه جا از خوارزمیان غارتگر و ناپروای سلطان داشتند از نفرت و وحشتی که آوازه حرکت تاتار یا وصول طلایه مغول به نواحی مجاور به ایشان القا میکرد کمتر نبود .این جنگجویان سلطانی که بیشتر ترکان فنقلی واز منسوبان مادر سلطان بودند در کرو فر دایم خویش ، کوله بار ها و فتراکهاشان همواره از ذخیره ناچیز سیاه چادر ها ی بین راه یا پس انداز محقر آنها در جاده ها و حوالی مرزها آؤامس روستاها ، امنیت شهر ها و حتی آرامش شبانان بیابانها را به شدت متزلزل می ساخت .
تمام قلمرو سلطان طی سالها تاخت وتاز خوارزمیان و ترکان فنقلی در چنگال بیرحمی و نا امنی و جنگ و غارت دست وپا میزد . در خوارزم نفوذ ترکان خاتون مادر سلطان و مداخله دایم اودر کارها مردم را دستخوش تعدی ترکان فنقلی می داشت .خود سلطان جنون جنگ داشت و جز جنگ که هوس شخصی او بود تقریبا تمام کارهای ملک را به دست مادرش ترکان خاتون و اطرافیان نا لایق سپرده بود . در سالهایی که خانواده بهاء ولد به سبب ناخرسندی از سلطان خوارزم یا به ضرورت تشویش از هجوم تاتار ،در دنبال خروج از خراسان مراحل یک مهاجرت ناگزیر را در نواحی شام وروم طی می کرد خانواده سلطان خوارزم هم سالهای محنت و اضطراب دشواری را پشت سر می گذاشت .
علاء الدین محمد خوارزمشاه بزرگ و سلطان مقتر عصر آخرین سالهای سلطنت پرماجرای خویش را در کشمکش روحی بین حالتی از جنگ بارگی لجاجت آمیز و جنگ ترسی بیمارگونه و مالیخولیایی سر میکرد.بیست ویک سال فرمانرایی او از مرده ریگ پدرش علاء الدین تکش تدریجا یک امپراطوری فوق العاده وسیع را بوجود آورد پس از او پسرش جلال الدین مینکبرنی که برای نجات ملک از دست رفته پدرش طی سالها همچنان در بدر با مغول میجنگید موفق به اعاده سلطنت از دست رفته نشد .
عادت به عیش ومستی او را از تامل در کارها مانع می آمد .بدین سان از سی سال جنگهای او وپدرش جز بدبختی پدر و قتل یا درویشی پسر چیزی حاصل نشد .دروازه روم هم که با شکست یاسی چمن بر روی خوارزمشاه بسته ماند بر روی واعظ بلخ که با حسرت قلمرو پادشاه خوارزم را ترک کرده بودگشوده ماند .در همان اوقات که خوارزمشاه جوان در آنسوی مرزهای روم طعمه گرگ شد یا به درویشی گمنام تبدیل گشت مولانای جوان که او هم مثل شاهزاده خوارزم جلال الدین خوانده می شد ، در دنبال مرگ پدر در تمام قلمرو روم به عنوان مفتی و واعظ نام آوری مورد تعظیم و قبول عام واقع بود و بعدها نیز که طریقه صوفیه را پیش گرفت درویشی پر آوازه شد ووقتی سلاله سلطان محمد خوارزم شاه در غبار حوادث ایام محو شد سلاله بهاء ولد در روشنی تاریخ با چهره نورانی مجال جلوه یافت.
مولانا و شعر
جلالالدین محمد مولوی همواره با مریدان خود میزیست تا اینکه در پنجم جمادیالاخر سال 672 هجری رحلت کرد، وی یکی از بزرگترین شاعران ایران و یکی از مردان عالی مقام جهان است و در میان شاعران ایران شهرتش به پای شهرت فردوسی و سعدی و عمرخیام و حافظ میرسد و از اقران ایشان بشمار میرود.
آثار وی به بسیاری از زبانهای مختلف ترجمه شده، این عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندی اندیشه و بیان ساده و دقت در خصال انسانی یکی از برگزیدگان نامی دنیای بشریت بشمار میرود و یکی از بلندترین مقامات را در ارشاد فرزند آدمی دارد و در حقیقت او را باید در شمار اولی دانست. سرودن شعر تا حدی تفنن و تفریح و یک نوع لفافهای برای ادای مقاصد عالی او بوده و این کار را وسیلهی تفهیم قرار داده است.
اشعار وی به دو قسمت منقسم میشود
نخست منظومهی معروف اوست که از معروفترین کتابهای فارسی است و آنرا مثنوی معنوی نام نهاده است. این کتاب که صحیحترین و معتبرترین نسخههای آن شامل 25632 بیت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضی به اسم صیقلالارواح نیز نامیدهاند. دفاتر ششگانه آن همه بیک سیاق و مجموعهای از افکار عرفانی و اخلاقی و سیر سلوک است که در ضمن، آیات و احکام و امثال و حکایت های بسیار در آن آورده است و آن را به خواهش یکی از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخی ترک معروف به حسامالدین چلبی که در سال 683 هجری رحلت کرده است به نظم درآورده.
جلالالدین مولوی هنگامی که شوری و وجدی داشته چون بسیار مجذوب سنایی و عطار بوده است به همان وزن و سیاق منظومههای ایشان اشعاری با کمال زبردستی بدیهه میسروده است و حسامالدین آنها را مینوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجری تمام شده و در این موقع به واسطه فوت زوجهی حسامالدین ناتمام مانده و سپس در سال 664هجری دنبالهی آن را گرفته و پس از آن بقیه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعهی بسیار قطوری است شامل نزدیک صدهزار بیت غزلیات و رباعیات بسیار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پایان اغلب آن غزلیات نام شمسالدین تبریزی را برده و جهت به کلیات شمس تبریزی و یا کلیات شمس معروف است و گاهی در غزلیات خاموش و خموش تخلص کرده و در میان آن همه اشعار که با کمال سهولت میسروده است غزلیات بسیار رقیق و شیواست که از بهترین اشعار زبان فارسی بشمار تواند آمد.
جلالالدین بلخی پسری داشته است به اسم بهاءالدین احمد معروف به سلطان ولد که جانشین پدر شده و سلسله ارشاد وی را ادامه است. وی از عارفان معروف قرن هشتم بشمار میرود و مطالبی را در مشافهات از پدر خود شنیده است در کتابی گرد آورده و «فیه مافیه نام نهاده است و نیز منظومهای بهمان وزن و سیاق مثنوی، بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوی معروف شده و به او نسبت میدهند اما از او نیست. دیگر از آثار مولانا مجموعهی مکاتیب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
جلالالدین مولوی هنگامی که شوری و وجدی داشته چون بسیار مجذوب سنایی و عطار بوده است به همان وزن و سیاق منظومههای ایشان اشعاری با کمال زبردستی بدیهه میسروده است و حسامالدین آنها را مینوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجری تمام شده و در این موقع به واسطه فوت زوجهی حسامالدین ناتمام مانده و سپس در سال 664هجری دنبالهی آن را گرفته و پس از آن بقیه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعهی بسیار قطوری است شامل نزدیک صدهزار بیت غزلیات و رباعیات بسیار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پایان اغلب آن غزلیات نام شمسالدین تبریزی را برده و جهت به کلیات شمس تبریزی و یا کلیات شمس معروف است و گاهی در غزلیات خاموش و خموش تخلص کرده و در میان آن همه اشعار که با کمال سهولت میسروده است غزلیات بسیار رقیق و شیواست که از بهترین اشعار زبان فارسی بشمار تواند آمد.
جلالالدین بلخی پسری داشته است به اسم بهاءالدین احمد معروف به سلطان ولد که جانشین پدر شده و سلسله ارشاد وی را ادامه است. وی از عارفان معروف قرن هشتم بشمار میرود و مطالبی را در مشافهات از پدر خود شنیده است در کتابی گرد آورده و «فیه مافیه نام نهاده است و نیز منظومهای بهمان وزن و سیاق مثنوی، بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوی معروف شده و به او نسبت میدهند اما از او نیست. دیگر از آثار مولانا مجموعهی مکاتیب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
هرمان اته خاورشناس مشهور آلمانی دربارهی جلالالدین محمد بلخی (مولوی) چنین نوشته است:
«به سال ششصد و نه هجری بود که فریدالدین عطار اولین و آخرین بار حریف آیندهی خود که میرفت در شهرت شاعری بزرگترین همدوش او گردد یعنی جلالالدین را که آن وقت پسری پنج ساله بود در نیشابور زیارت کرد و گذشته از اینکه (اسرار نامه) را برای هدایت او به مقامات عرفانی به وی هدیه نمود با یک روح نبوت عظمت جهانگیر آیندهی او را پیشگوئی کرد.
جلالالدین محمد بلخی که بعدها به عنوان جلالالدین رومی اشتهار یافت و بزرگترین شاعر عرفانی مشرق زمین و در عین حال بزرگترین سخنپرداز وحدت وجودی تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسین الخطیبیالبکری ملقب به بهاءالدین ولد در ششم ربیعالاول سال ششصد و چهار هجری در بلخ به دنیا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت یعنی خوارزمشاهیان خویشاوندی داشت و در دانش و واعظی شهرتی بسزا پیدا کرده بود.
ولی به حکم معروفیت و جلب توجهی عامه که وی در نتیجه دعوت مردم بسوی عالمی بالاتر و جهانبینی و مردمشناسی برتری کسب نمود، محسود سلطان علاءالدین خوارزمشاه گردید و مجبور شد به همراهی پسرش که از کودکی استعداد و هوش و ذکاوت نشان میداد قرار خود را در فرار جوید و هر دو از طریق نیشابور که در آنجا به زیرت عطار نایل آمدند و از راه بغداد اول به زیرت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطیه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزیدند بعد به لارنده انتقال یافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود که جلالالدین تحت ارشاد پدرش در دین و دانش مقاماتی را پیمود و برای جانشینی پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود.
در این موقع پدر و فرزند بموجب دعوتی که از طرف سلطان علاءالدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونیه که مقر حکومت سلطان بود عزیمت نمدند و در آنجا بهاءالدین در تاریخ هیجدهم ربیعالثانی سال ششصد و بیست و هشت(628 هجری) وفات یافت. جلالالدین از علوم ظاهری که تحصیل کرده بود خسته گشت و با جدی تمام دل در راه تحصیل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت یکی از شاگردان پدرش یعنی برهانالدین ارمذی که 629 هجری به قونیه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درویش قلندری به نام شمسالدین تبریزی درآمد و از سال 642 تا 645 در مفاوضهی او بود و او با نبوغ معجزهآسای خود چنان تأثیری در روان و ذوق جلالالدین اجرا کرد که وی به سپاس و یاد مرشدش در همه غزلیات خود به جای نام خویشتن نام شمس تبریزی را بکار برد.
جلالالدین محمد بلخی که بعدها به عنوان جلالالدین رومی اشتهار یافت و بزرگترین شاعر عرفانی مشرق زمین و در عین حال بزرگترین سخنپرداز وحدت وجودی تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسین الخطیبیالبکری ملقب به بهاءالدین ولد در ششم ربیعالاول سال ششصد و چهار هجری در بلخ به دنیا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت یعنی خوارزمشاهیان خویشاوندی داشت و در دانش و واعظی شهرتی بسزا پیدا کرده بود.
ولی به حکم معروفیت و جلب توجهی عامه که وی در نتیجه دعوت مردم بسوی عالمی بالاتر و جهانبینی و مردمشناسی برتری کسب نمود، محسود سلطان علاءالدین خوارزمشاه گردید و مجبور شد به همراهی پسرش که از کودکی استعداد و هوش و ذکاوت نشان میداد قرار خود را در فرار جوید و هر دو از طریق نیشابور که در آنجا به زیرت عطار نایل آمدند و از راه بغداد اول به زیرت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطیه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزیدند بعد به لارنده انتقال یافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود که جلالالدین تحت ارشاد پدرش در دین و دانش مقاماتی را پیمود و برای جانشینی پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود.
در این موقع پدر و فرزند بموجب دعوتی که از طرف سلطان علاءالدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونیه که مقر حکومت سلطان بود عزیمت نمدند و در آنجا بهاءالدین در تاریخ هیجدهم ربیعالثانی سال ششصد و بیست و هشت(628 هجری) وفات یافت. جلالالدین از علوم ظاهری که تحصیل کرده بود خسته گشت و با جدی تمام دل در راه تحصیل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت یکی از شاگردان پدرش یعنی برهانالدین ارمذی که 629 هجری به قونیه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درویش قلندری به نام شمسالدین تبریزی درآمد و از سال 642 تا 645 در مفاوضهی او بود و او با نبوغ معجزهآسای خود چنان تأثیری در روان و ذوق جلالالدین اجرا کرد که وی به سپاس و یاد مرشدش در همه غزلیات خود به جای نام خویشتن نام شمس تبریزی را بکار برد.
همچنین غیبت ناگهانی شمس در نتیجهی قیام عوام و خصومت آنها با علویطلبی وی که در کوچه و بازار قونیه غوغائی راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلالالدین یعنی علاءالدین هم مقتول گشت تأثیری عمیق در دلش گذاشت و او برای یافتن تسلیت و جستن راه تسلیم در مقابل مشیعت طریقت جدید سلسله مولوی را ایجاد نمود که آن طریقت تاکنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلالالدین انتخاب میگردند.
علائم خاص پیروان این طریقت عبارتست در ظاهر از کسوهی عزا که بر تن میکنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعی عرفانی یا سماع که برپا میدارند و واضع آن خود مولانا هست و آن رقص همانا رمزیست از حرکات دوری افلاک و از روانی که مست عشق الهی است. و خود مولانا چون از حرکات موزون این رقص جمعی مشتعل میشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهی سرشار میگشت، آن شکوفههای بیشمار غزلیات مفید عرفانی را میساخت که به انضمام تعدادی ترجیعبند و رباعی دیوان بزرگ او را تشکیل میدهد و بعضی از اشعار آن از لحاظ معنی و زیبایی زبان و موزونیت ابیات جواهر گرانبهای ادبیات جهان محسوب است.
اثر دیگر مولانا
اثر مهم دیگر مولانا که نیز پر از معانی دقیق و دارای محسنات شعری درجه اول است همانا شاهکار او کتاب مثنوی یا به عبارت کاملتر «مثنوی معنوی» است در این کتاب که شاهد گاهی معانی مشابه تکرار شده و بیان عقاید صوفیان به طول و تفصیل کشیده و از این حیث موجب خستگی خواننده گشته است از طرف دیگر زبان ساده و غیر متصنع به کار رفته و اصول تصوف به خوبی تقریر شده آیات قرآنی و احادیث به نحوی رسا در شش دفتر مثنوی به طریق استعاره تأویل و عقاید عرفانی تشریح گردیده است.
آنچه به زیبایی و جانداری این کتاب میافزاید همانا سنن و افسانهها و قصههای نغز پر مغزیست که نقل گشته. الهامکنندهی مثنوی شاگرد محبوب او «چبلی حسامالدین» بود که اسم واقعی او حسن بن محمد بن اخی ترک، است. مشارالیه در نتیجهی مرگ خلیفه (صلاحالدین زرکوب) که بعد از تاریخ 657 هجری اتفاق افتاد به جای وی به جانشینی مولانا برگزیده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همین سمت مشغول ارشاد بود تا اینکه خودش هم به سال 683 هجری درگذشت.
وی با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعهی مثنویهای سنائی و عطار تا چه اندازه در حال جلالالدین جوان ثمر بخش است. پس او را تشویق و ترغیب به نظم کتاب مثنوی کرد و استاد در پیروی از این راهنمایی حسامالدین دفتر اول مثنوی را بر طبق تلقین وی به رشتهی نظم کشید و بعد به واسطهی مرگ همسر حسامالدین ادامهی آن دو سال وقفه برداشت. ولی به سال 662 هجری استاد بار دیگر به کار سرودن مثنوی پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومهی بزرگ خود را در شش دفتر به پایان برد.
دفتر ششم که آخرین سرود زیبا و در واقع سرود وداع اوست کمی قبل از وفاتش که پنجم جمادیالثانی سال 672 هجری اتفاق افتاد، پایان یافت و اگر ابیات نهایی طبع بولاق مثنوی که به تنها فرزند جلالالدین یعنی بهاءالدین احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصیل باشد، دفتر ششم به طور کامل خاتمه نیافته بود و به همین علت به طوری که طبع لنکو نشان میدهد شخصی به نام محمد الهیبخش آن را تکمیل کرده است. به حکم این سابقه، این که در شرح مثنوی ترکی تألیف اسماعیل بن احمد الانقیروی از یک دفتر هفتم سخن به میان آمده صحیح نیست و باطل است. اما در باب عقاید صوفیانه مولانا باید گفت که وی لزوم افنای نفس را بیشتر از اسلاف خود تأکید میکند و در این مورد منظور او تنها از بین بردن خودکامی نیست بلکه در اساس باید نفس فردی جزئی که در برابر نفس کلی مانند قطرهایست از دریا، مستهلک گردد.
جهان و جملهی موجودات عین ذات خداوند است زیرا همگی مانند آبگیرهایی که از یک چشمه بوجود میآیند از او نشئت میگیرند و بعد به سوی او بازمیگردند. اساس هستی، خدای تعالی است و باقی موجودات در برابر هستی او فقط وجود ظلی دارند. در اینجاست به طوری که وینفلید هم در مقدمه خود به مثنوی بیان کرده، فرق عقیدهی وحدت وجودی ایرانی از کافهی عقاید مشابه دیگر مبین میگردد. و آن عبارت از اینست که به موجب تعلیم ایرانی وجود خدای تعالی در کل مستهلک نمیگردد و ذات حی او را از بین نمیبرد بلکه برعکس وجود کل است که در ذات باریتعالی مستهلک میشود. زیرا هیچ چیز غیر از او وجود واقعی ندارد و هستی اشیاء بسته به هستی اوست و به مثابه سایهای است از مهر وجود او که بقایش بسته به نور است.
آنچه به زیبایی و جانداری این کتاب میافزاید همانا سنن و افسانهها و قصههای نغز پر مغزیست که نقل گشته. الهامکنندهی مثنوی شاگرد محبوب او «چبلی حسامالدین» بود که اسم واقعی او حسن بن محمد بن اخی ترک، است. مشارالیه در نتیجهی مرگ خلیفه (صلاحالدین زرکوب) که بعد از تاریخ 657 هجری اتفاق افتاد به جای وی به جانشینی مولانا برگزیده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همین سمت مشغول ارشاد بود تا اینکه خودش هم به سال 683 هجری درگذشت.
وی با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعهی مثنویهای سنائی و عطار تا چه اندازه در حال جلالالدین جوان ثمر بخش است. پس او را تشویق و ترغیب به نظم کتاب مثنوی کرد و استاد در پیروی از این راهنمایی حسامالدین دفتر اول مثنوی را بر طبق تلقین وی به رشتهی نظم کشید و بعد به واسطهی مرگ همسر حسامالدین ادامهی آن دو سال وقفه برداشت. ولی به سال 662 هجری استاد بار دیگر به کار سرودن مثنوی پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومهی بزرگ خود را در شش دفتر به پایان برد.
دفتر ششم که آخرین سرود زیبا و در واقع سرود وداع اوست کمی قبل از وفاتش که پنجم جمادیالثانی سال 672 هجری اتفاق افتاد، پایان یافت و اگر ابیات نهایی طبع بولاق مثنوی که به تنها فرزند جلالالدین یعنی بهاءالدین احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصیل باشد، دفتر ششم به طور کامل خاتمه نیافته بود و به همین علت به طوری که طبع لنکو نشان میدهد شخصی به نام محمد الهیبخش آن را تکمیل کرده است. به حکم این سابقه، این که در شرح مثنوی ترکی تألیف اسماعیل بن احمد الانقیروی از یک دفتر هفتم سخن به میان آمده صحیح نیست و باطل است. اما در باب عقاید صوفیانه مولانا باید گفت که وی لزوم افنای نفس را بیشتر از اسلاف خود تأکید میکند و در این مورد منظور او تنها از بین بردن خودکامی نیست بلکه در اساس باید نفس فردی جزئی که در برابر نفس کلی مانند قطرهایست از دریا، مستهلک گردد.
جهان و جملهی موجودات عین ذات خداوند است زیرا همگی مانند آبگیرهایی که از یک چشمه بوجود میآیند از او نشئت میگیرند و بعد به سوی او بازمیگردند. اساس هستی، خدای تعالی است و باقی موجودات در برابر هستی او فقط وجود ظلی دارند. در اینجاست به طوری که وینفلید هم در مقدمه خود به مثنوی بیان کرده، فرق عقیدهی وحدت وجودی ایرانی از کافهی عقاید مشابه دیگر مبین میگردد. و آن عبارت از اینست که به موجب تعلیم ایرانی وجود خدای تعالی در کل مستهلک نمیگردد و ذات حی او را از بین نمیبرد بلکه برعکس وجود کل است که در ذات باریتعالی مستهلک میشود. زیرا هیچ چیز غیر از او وجود واقعی ندارد و هستی اشیاء بسته به هستی اوست و به مثابه سایهای است از مهر وجود او که بقایش بسته به نور است.
این برابری خالق و مخلوق اشعار میدارد که انسان عبارت از ذرهی بیمقداری نیست بلکه دارای ارادهی مختار و آزادی عمل است و از این رهگذر مسئول اعمال و کردار خویش است و باید به واسطهی تجلیه و تهذیب نفس که در نتیجهی سلوک در راه فضایل نظیر تواضع و بردباری و مواسات و همدردی به دست میآید بکوشد و خود را به وصال حق برساند. البته اور است که در این سلوک دشوار رنجآور توسط پیر و مرشد روحانی راهنمایی شود و پیداست که این حیات دنیوی فقط یک حلقهای است از حلقههای سلسلهی وجود که آن را در گذشته پیموده و بعد هم خواهد پیمود. نیز در تعلیمات جلالالدین مذهب تناسخ را که در فرقهی اسماعیلیه هست، مشاهده میکنیم مولانا آن را به سبک اصول تصوف آنچنان پرورانده که گویی عقیده تطور یا تکامل عصر ما را پیشگویی کرده است.
آدمی از مراحل جماد و نبات و حیوان تطور نموده و به مرحلهی انسان رسیده است و پس از مرگ از این مرحله هم ارتقا میجوید تا به مقام ملکوت و مرحلهی کمال برسد و در وجود باریتعالی به وحدت نائل گردد. همانطور که به حکم این وحدت اساسی بهشت و دوزخ در حقیقت یکی میگردد و اختلاف بین ادیان مرتفع میشود، فرق میان خیر و شر هم از میان برمیخیزد زیرا این همه نیست مگر جلوههای مختلف یک ذات ازلی.
میدانیم که بعضی درویشان از این عقیده چه نتیجههای محل تأمل و تردیدی گرفتند و چطور مسائل نظری استاد را به صورت عمل درآوردند و نه تنها تمام اعمال را از نیک و بد یکسان شمردند بلکه کارهای عاری از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولی نه عطار چنین تفسیری از اصول تصوف کرده بود نه سنایی، و نه جلالالدین و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عکس جلالالدین بیانقطاع پیروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نیکو ترقیب نموده و اگر حاجتی به اثبات باشد کافیست به کلمات تودیع استاد خطاب به شاگردان خود(که در نفحاتالانس جامی نقل شده) و به وصیتنامهی او به پسرش ارجاع شود که در آنها به طور تأکید به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراک و خودداری از هر نوع گناه و تحمل شداید، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنیا و احتراز از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پیروی از تقوا دعوت مینماید و کسی را بهترین انسان مینامد که دربارهی دیگران نیکی کند و سخنی را نیکوترین سخن میداند که مردم را به راه راست ارشاد نماید.
بهترین شرح حال جلالالدین و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقبالعارفین تألیف حمزه شمسالدین احمد افلاکی یافت میشود. وی از شاگردان جلالالدین چلبی عارف نوهی مولانا متوفی سال 710 هجری بود. همچنین خاطرات ارزشداری از زندگی مولانا در «مثنوی ولد» مندرج است که در سال 690 هجری تألیف یافته و تفسیر شاعرانهایست از مثنوی معنوی. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال 623 هجری در لارنده متولد شد و در سال 683 به جای مرشد خود حسامالدین به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجری درگذشت. نیز از همین شخص یک مثنوی عرفانی به نام«رباب بنامه» دردست است
در میان شروح متعدد که به مثنوی نوشته شده میتوان از اینها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تألیف کمالالدین حسین بن حسن خوارزمی که به روایتی در سال 840 هجری و به روایت دیگر در سال 845 هجری درگذشته، این کتاب تمام مثنوی را شرح میکند و مقدمهای مرکب از ده فصل دارد که در باب عرفان است و در ظاهر قدیمترین شرح مثنوی است، ولی به موجب نسخههای خطی که در دست است فقط سه کتاب اول آن باقی مانده.
دیگر شرحی است بنام«حاشیهی داعی»تألیف نظامالدین محمدبنحسن الحسینیالشیرازی متخلص به داعی که به سال 810 هجری تولد یافت و در سال 865 هجری کلیات خود را جمع کرد که مرکب است از دیوان عرفانی و رسالات منثور و هفت مثنوی که در آن از سبک جلالالدین پیروی کرده و عبارتند از «کتاب مشاهده» سال 836 هجری «کتاب گنج روان» سال 841 هجری«کتاب چهل صباح» سال 843 هجری«ساقی نامه» که نیز از عقاید سوفیانه بحث میکند.
دیگر «کشفالاسرار معنوی» در شرح دو دفتر اول تألیف ابوحامد بن معینالدین تبریزی که این تألیف نیز مقدمهی سودمندی دارد و تاریخ تألیف آن مقارن است با دو تاریخ شرح مذکور در فوق (نسخه خطی در موزه بریتانیا موجود است)دیگر«شرح شمعی» به زبان ترکی که در سال 999 هجری تألیف یافته، دیگر«لطائفالمعنوی» و «مرأهالمثنوی» دو شرح از عبداللطیف بن عبدالله العباسی و او همان است که حدیقهی سنائی را هم شرح کرده.هم او یک نسخهی منقح مثنوی را به نام«نسخهی ناسخهی مثنویات سقیم» تهیه کرده و شرحی برای لغات آن به نام لطایفاللغات تألیف نموده است.
دیگر «مفتاحالمعانی» تألیف سید عبد الفتاح الحسینی العسکری که در سال 1049 هجری از طرف شاگردش هدایت منتشر شد.
از همو منتخباتی از مثنوی به نام« درمکنودن» به جا مانده، گذشته از شروحی که مذکور افتاد اشخاص زیر هم شرحهایی به مثنوی نوشتهاند:
میرمحمد نورالله احراری که شارح حدیقهی سنائی هم بوده، میر محمد نعیم که در همان زمان میزیسته و خواجه ایوب پارسی 1120 هجری. دیگر از شروح معروف «مکاشفات رضوی» تألیف محمدرضا است سال 1084 هجری.
دیگر «فتوحاتالمعنوی» از مولانا عبدالعلی صاحب (موزه بریتانیا«o.R» 367) و دیگر«حل مثنوی» از افضلالله آبادی.
دیگر تصحیح مثنوی(1122 هجری)تألیف محمدهاشم فیضیان.
دیگر«مخزنالاسرار» از شیخ ولی محمد بن شیخ رحمالله اکبرآبادی(1151 هجری). یک شرح مخصوص دفتر سوم مثنوی نیز هست که آن را محمدعابد تألیف کرده و نامش را«مغنی» نهاده، شرحی نیز به دفتر پنجم به زبان فارسی توسط معرف معروف شعرای ایران یعنی سروری (مصطفی ابن شعبان) اهل گلیبولی ترکیه متوفی سال969 هجری تألیف یافته
از منتخبات مثنوی، گذشته از «در مکنون» که مذکور افتاد تألیفات ذیل را هم میتوان نام برد
«لباب مثنوی» و«لب الباب» واعظ کاشفی (حسین بن علی بیهقی کتشفی) متوفی سال 910 هجری همچنین «جزیره مثنوی» از ملایوسف سینهچاک، با دو شرح به زبان ترکی سال 953 هجری، «گلشن توحید» از شاهدی متوفی سال 957 هجری و «نهر بحر مثنوی» از علیاکبر خافی 1081 هجری همچنین «جواهراللعالی» از ابوبکر شاشی.
شرحی دیگر تألیف عبدالعلی محمد بن نظامالدین مشهور به بحرالعلوم که در هند به چاپ رسیده و استناد مؤلف در معانی به فصوصالحکم و فتوحات محیالدین بوده است. از شروح معروف مثنوی در قرنهای اخیر از شرح مثنوی حاجملاهادی سبزواری و شرح مثنوی شادروان استاد بدیعالزمان فروزانفر که متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وی ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوی علامه محمدتقی جعفری تبریزی باید نام برد.
شرحی دیگر تألیف عبدالعلی محمد بن نظامالدین مشهور به بحرالعلوم که در هند به چاپ رسیده و استناد مؤلف در معانی به فصوصالحکم و فتوحات محیالدین بوده است. از شروح معروف مثنوی در قرنهای اخیر از شرح مثنوی حاجملاهادی سبزواری و شرح مثنوی شادروان استاد بدیعالزمان فروزانفر که متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وی ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوی علامه محمدتقی جعفری تبریزی باید نام برد.
عابدین پاشا در شرح مثنوی این دو بیت را به جامی نسبت داده که دربارهی جلالالدین رومی و کتاب مثنوی سروده:
آن فریـدون جـهان معـنوی
بس بود برهان ذاتش مثنوی
منچهگویم وصف آن عالیجناب
نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
بس بود برهان ذاتش مثنوی
منچهگویم وصف آن عالیجناب
نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
شیخ بهاءالدین عاملی عارف و شاعر و نویسنده مشهور قرن دهم و یازدهم هجری دربارهی مثنوی معنوی مولوی چنین سروده است:
من نمیگویـم که آن عالیجناب
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
مثنـوی او چـو قـرآن مـدل
هادی بعضی و بعضی را مذل
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
مثنـوی او چـو قـرآن مـدل
هادی بعضی و بعضی را مذل
میگویند روزی اتابک ابیبکر بن سعد زنگی از سعدی میپرسد:«بهترین و عالیترین غزل زبان فارسی کدام است؟» سعدی در جواب یکی از غزلهای جلالالدین محمد بلخی(مولوی) را میخواند که مطلعش این است:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما بفلک میرویم عـزم تماشـا کِراست
برخی گفتهاند که سعدی این غزل را برای اتابک فرستاد و پیغام داد: « هرگز اشعاری بدین شیوائی سروده نشده و نخواهد شد ایکاش به روم میرفتم و خاک پای جلالالدین را بوسه میزدم.»
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما بفلک میرویم عـزم تماشـا کِراست
برخی گفتهاند که سعدی این غزل را برای اتابک فرستاد و پیغام داد: « هرگز اشعاری بدین شیوائی سروده نشده و نخواهد شد ایکاش به روم میرفتم و خاک پای جلالالدین را بوسه میزدم.»
اکنون چند بیت از مثنوی معنوی مولوی به عنوان تبرک درج میشود:
مـوسیا آدابدانــان دیـگـرند
سوخته جان و روانان دیگرند
رد درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست
هندیان اصطلاح هند مدح
سندیان اصطلاح سند مدح
زان که دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
آتشی از عشق در خود برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسی و عیسی کجا بد آفتاب
کشت موجودات را میداد آب
آدم و حوا کجا بود آن زمان
که خدا افکند در این زه کمان
این سخن هم ناقص است و ابتراست
آن سخن که نیست ناقص زان سراست
که هلاک خلق شد این رابطه
لاجرم کوتاه کردم من سخن
گر تو خواهی از درون خود بخوان
ور بگویم عقلها را بر کند
ور نویسم بس قلمها بشکند
گر بگویم زان بلغزد پای تو
ور نگویم هیچ از آن ای وای تو
نی نگویم زان که تو خامی هنوز
در بهاری و ندیدستی تموز
این جهان همچون درخت است ای کر ام
ما بر او چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانکه در خامی نشاید کاخ را
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
بر خلاف اهل دل جد میکنند
این مجاز است آن حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
سوخته جان و روانان دیگرند
رد درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست
هندیان اصطلاح هند مدح
سندیان اصطلاح سند مدح
زان که دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
آتشی از عشق در خود برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسی و عیسی کجا بد آفتاب
کشت موجودات را میداد آب
آدم و حوا کجا بود آن زمان
که خدا افکند در این زه کمان
این سخن هم ناقص است و ابتراست
آن سخن که نیست ناقص زان سراست
که هلاک خلق شد این رابطه
لاجرم کوتاه کردم من سخن
گر تو خواهی از درون خود بخوان
ور بگویم عقلها را بر کند
ور نویسم بس قلمها بشکند
گر بگویم زان بلغزد پای تو
ور نگویم هیچ از آن ای وای تو
نی نگویم زان که تو خامی هنوز
در بهاری و ندیدستی تموز
این جهان همچون درخت است ای کر ام
ما بر او چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانکه در خامی نشاید کاخ را
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
بر خلاف اهل دل جد میکنند
این مجاز است آن حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
کرامات اولیه مولانا
عبدالرحمن جامی مینوسید: «به خط مولانا بهاءالدین ولد نوشته یافتهاند که جلالالدین محمد در شهر بلخ شش ساله که روز آدینه با چند دیگر بر بامهای خانههای ما سیر میکردند یکی از آن کودکان با دیگری گفته باشد که بیا از این بام بر آن بام بجهیم
جلالالدین محمد گفته است: این نوع حرکت از سگ و گربه و جانواران دیگر میآید، حیف است که آدمی به اینها مشغول شود، اگر در جان شما قوتی است بیایید تا سوی آسمان بپریم و در آن حال ساعتی از نظر کودکان غایب شد.
فریاد برآوردند، بعد از لحظهیی رنگ وی دگرگون شده و چشمش متغیر شده بازآمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن میگفتم دیدیم که جماعتی سبزقبایان مرا از میان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانیدند و عجایب ملکوت را به من نمودند و چون او از فریاد و فغان شما برآمد بازم به این جایگاه فرود آوردند »
« و گویند که در آن سن در هر سه چهار روز یک بار افطار میکرد و گویند که در آن وقت که( همراه پدر خود بهاءالدین ولد به مکه رفتهاند در نیشابور به صحبت شیخ فریدالدین عطار رسیده بود و شیخ کتاب اسرانامه به وی داده بود و آن پیوسته با خود میداشت. . .
جلالالدین محمد گفته است: این نوع حرکت از سگ و گربه و جانواران دیگر میآید، حیف است که آدمی به اینها مشغول شود، اگر در جان شما قوتی است بیایید تا سوی آسمان بپریم و در آن حال ساعتی از نظر کودکان غایب شد.
فریاد برآوردند، بعد از لحظهیی رنگ وی دگرگون شده و چشمش متغیر شده بازآمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن میگفتم دیدیم که جماعتی سبزقبایان مرا از میان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانیدند و عجایب ملکوت را به من نمودند و چون او از فریاد و فغان شما برآمد بازم به این جایگاه فرود آوردند »
« و گویند که در آن سن در هر سه چهار روز یک بار افطار میکرد و گویند که در آن وقت که( همراه پدر خود بهاءالدین ولد به مکه رفتهاند در نیشابور به صحبت شیخ فریدالدین عطار رسیده بود و شیخ کتاب اسرانامه به وی داده بود و آن پیوسته با خود میداشت. . .
فرموده است که: مرغی از زمین بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اینقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد، اما اینقدر باشد که از زمرهی خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهای دنیا برهد و سبکبار گردد. . .
یکی از اصحاب را غمناک دید فرمود همه دلتنگی از دل نهادگی و این عالم است. مردی آن است که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی و در هر رنگی که بنگری و هر مزهیی که بچشی دانی که به آن نمانی و جای دیگر روی هیچ دلتنگ نباشی.
و فرموده است که آزادمرد آن است که از رنجانیدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانیدن را نرنجاند.
یکی از اصحاب را غمناک دید فرمود همه دلتنگی از دل نهادگی و این عالم است. مردی آن است که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی و در هر رنگی که بنگری و هر مزهیی که بچشی دانی که به آن نمانی و جای دیگر روی هیچ دلتنگ نباشی.
و فرموده است که آزادمرد آن است که از رنجانیدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانیدن را نرنجاند.
مولانا سراجالدین قونیوی صاحب صدر و بزرگبخت بوده اما با خدمت مولوی خوش نبوده، پیش وی تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکیام، چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بیحرمتی کند، یکی را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعی از مولانا بپرس که تو چنین گفتهیی؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان. آنکس بیامد و بر ملا سؤال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه مذهب یکیام؟ ! گفت: گفتهام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت: با این نیز که تو میگویی هم یکیام، آن کس خجل شده بازگشت، شیخ رکنالدین علاءالدوله(سمنانی)گفتهاست که مرا این سخن از وی به غایت خوش آمده است.
روزی میفرمود که آواز رباب صریر باب بهشت است که ما میشنویم منکری گفت: ما نیز همان آواز میشنویم چون است که چنان گرم نمیشنویم که مولانا، خدمت مولوی فرمود کلا و حاشا که آنچه ما میشنویم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وی میشنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است که کسی به خلوت درویشی درآمد، گفت: چرا تنها نشستهیی؟ گفت: این دم تنها شدم که تو آمدی و مرا از حق مانع آمدی.
از وی پرسیدند که درویش کی گناه کند؟ گفت: مگر طعام بیاشتها خورد که طعام بیاشتها خوردن، درویش را گناهی عظیم است. و گفته که در این معنی حضرت خداوندم شمسالدین تبریزی قدس سره فرموده که علامت مرید قبولیافته آن است که اصلا با مردم بیگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بیگانه افتد چنان نشیند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسیر در زندان.
و در مرض اخیر با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشوید که نور منصور رحمهالله تعالی بعد از صد و پنجاه سال بر روح شیخ فریدالدین عطار رحمهالله تجلی کرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتی که باشید با من باشید و مرا یاد کنید تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسی که باشم.
دیگر فرمود که در عالم ما را دو تعلق است یکی به بدن و یکی به شما، و چون به عنایت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجرید و تفرید روی نماید آن تعلق نیز از آن شما خواهد بود.
خدمت شیخ صدرالدین قدسسره به عیادت وی آمد و فرمود که شفاکالله شفاء عاجلا رفع درجات باشد امید است که صحت باشد خدمت مولانا جان عالمیان است، فرمود که: بعد از این شفاکالله شما را باد همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهنی از شعر بیش نمانده است، نمیخواهید که (بیرون کشند) و نور به نور پیوندد؟»
از گفتار اخیر اعتقاد به فلسفهی حکمت و اشراق و(نورالانوار) فهمیده میشود که در ورقهای پیش در این تألیف به تفصیل از آن صحبت شد.
گفت لبش گـر ز شعر ششتر است
اعتناق بیحجابش خوشتر است
من شدم عریان ز تن او از خیال
میخرامم در نهایات الوصـال
روزی میفرمود که آواز رباب صریر باب بهشت است که ما میشنویم منکری گفت: ما نیز همان آواز میشنویم چون است که چنان گرم نمیشنویم که مولانا، خدمت مولوی فرمود کلا و حاشا که آنچه ما میشنویم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وی میشنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است که کسی به خلوت درویشی درآمد، گفت: چرا تنها نشستهیی؟ گفت: این دم تنها شدم که تو آمدی و مرا از حق مانع آمدی.
از وی پرسیدند که درویش کی گناه کند؟ گفت: مگر طعام بیاشتها خورد که طعام بیاشتها خوردن، درویش را گناهی عظیم است. و گفته که در این معنی حضرت خداوندم شمسالدین تبریزی قدس سره فرموده که علامت مرید قبولیافته آن است که اصلا با مردم بیگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بیگانه افتد چنان نشیند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسیر در زندان.
و در مرض اخیر با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشوید که نور منصور رحمهالله تعالی بعد از صد و پنجاه سال بر روح شیخ فریدالدین عطار رحمهالله تجلی کرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتی که باشید با من باشید و مرا یاد کنید تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسی که باشم.
دیگر فرمود که در عالم ما را دو تعلق است یکی به بدن و یکی به شما، و چون به عنایت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجرید و تفرید روی نماید آن تعلق نیز از آن شما خواهد بود.
خدمت شیخ صدرالدین قدسسره به عیادت وی آمد و فرمود که شفاکالله شفاء عاجلا رفع درجات باشد امید است که صحت باشد خدمت مولانا جان عالمیان است، فرمود که: بعد از این شفاکالله شما را باد همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهنی از شعر بیش نمانده است، نمیخواهید که (بیرون کشند) و نور به نور پیوندد؟»
از گفتار اخیر اعتقاد به فلسفهی حکمت و اشراق و(نورالانوار) فهمیده میشود که در ورقهای پیش در این تألیف به تفصیل از آن صحبت شد.
گفت لبش گـر ز شعر ششتر است
اعتناق بیحجابش خوشتر است
من شدم عریان ز تن او از خیال
میخرامم در نهایات الوصـال
افلاکی ضمن تأیید داستان اخیر مینویسد:
«شیخ با اصحاب اشکریزان خیزان کرده روان شد و حضرت مولانا این غزل را سرآغاز کرده میگفت و جمیع اصحاب جامهدران و نعرهزنان فریادها میکردند. »
چه دانی تو؟که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
وز آن کوه آفریدستم هزاران آفرین دارم
گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را
درون عز فلک دارم، برون ذل زمین دارم
درون خمرهی عالم چو زنبوری همی گردم
مبین تو نالهام تنها که خانهی انگبین دارم
دلا گر طالب مایی بر آبر چرخ خضرایـی
چنان قصریست حصن من که امنالامنین دارم
چه با هولست آن آبی که این چرخست ازاوگردان
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
چو دیو آدمی و جن همی بینی بفرمانم
نمیدانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم؟ !
چرا پژمرده باشم من؟ ! که بشکفتست هر جزوم
چرا خر بنده باشم من؟ براقی زیر زین دارم
کبوتر خانهی کردم کبـوترهای جانها را
بپرای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم
شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم
عقیق و زر و یاقوتم، ولادت زاب و طین دارم
تو هر گوهر که میبینی بجو دری دگر در وی
که هر ذره همی گوید که در باطن دفین دارم
تو را هر گوهری گوید:« مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمیر است آنکه نوری در جبین دارم»
برخی نوشتهاند که مولانا جلالالدین محمد مولوی هنگام مرگ این رباعی را سروده و میخوانده است:
هر دیده که در جمال جانان نگرد
شک نیست که در قدرت یزدان نگرد
بیزارم از آن دیده که در وقت اجل
از یار فرومانده و در جان نگرد
چه دانی تو؟که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
وز آن کوه آفریدستم هزاران آفرین دارم
گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را
درون عز فلک دارم، برون ذل زمین دارم
درون خمرهی عالم چو زنبوری همی گردم
مبین تو نالهام تنها که خانهی انگبین دارم
دلا گر طالب مایی بر آبر چرخ خضرایـی
چنان قصریست حصن من که امنالامنین دارم
چه با هولست آن آبی که این چرخست ازاوگردان
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
چو دیو آدمی و جن همی بینی بفرمانم
نمیدانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم؟ !
چرا پژمرده باشم من؟ ! که بشکفتست هر جزوم
چرا خر بنده باشم من؟ براقی زیر زین دارم
کبوتر خانهی کردم کبـوترهای جانها را
بپرای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم
شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم
عقیق و زر و یاقوتم، ولادت زاب و طین دارم
تو هر گوهر که میبینی بجو دری دگر در وی
که هر ذره همی گوید که در باطن دفین دارم
تو را هر گوهری گوید:« مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمیر است آنکه نوری در جبین دارم»
برخی نوشتهاند که مولانا جلالالدین محمد مولوی هنگام مرگ این رباعی را سروده و میخوانده است:
هر دیده که در جمال جانان نگرد
شک نیست که در قدرت یزدان نگرد
بیزارم از آن دیده که در وقت اجل
از یار فرومانده و در جان نگرد
علی دشتی نویسندهی شیرین قلم معاصر زیر عنوان «روح پهناور» درباره مولانا جلالالدین بلخی(مولوی) چنین اظهار نظر میکند:
«جلالالدین محمد شاید بیش از هر شاعری شعر گفته باشد، گفتههای وی رباعی و غزل و مثنوی از هفتاد هزار بیت تجاوز میکند، در صورتی که بزرگترین و پرمایهترین کتاب شعری ما شاهنامهی فردوسی، کمی بیش از پنجاههزار بیت میشود، با این تفاوت مهم و اساسی که قسمت اعظم این کتاب ارجمند به ذکر نقل افسانههای تاریخی صرف شده است.
به عبارت دیگر بیشتر شاهنامه موضوع خارجی دارد که عبارت از حوادیث تاریخ افسانهآمیز ایران است و آنچه از روح خود فردوسی تراوش کرده و در شاهنامه، حتی طی بیان تاریخ و حوادث ریخته شده است خیلی کمتر. با وجود اینها وجه تمایز مولانا در کثرت اشعار وی نیست بیشبه جلالالدین محمد یکی از پرمایهترین گویندگان ماست. احاطهی وی بر معارف عصر خود، از قبیل: فقه، حدیث، تفسیر، علومعربیه و ادبیه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنین اطلاعات دامنهداری بر شعر و ادب فارسی و عربی قابل تردید نیست.
ولی بزرگی و تشخص وی حتی در فضل و دانش او نمیباشد. وجه تعیین و تشخص وی در گنجایش این روح تسکینناپذیر و پر از تموج، در پهناوری فضای مشاعر غیر ارادی او، در این دنیای اشباح و احلامی است که در جان وی زندگی میکنند. . .
در افق پهناور وجود او ابرها به اشکال گوناگون ظاهر میشوند، هر لحظه این اشکال به اشکال دیگر برمیگردند، نور خورشید با این ابرها یک بازی مستمر و تمام نشدنی دارد. هر دم رنگ بدیع دیگری بهوجود میآورد. چشم از این همه تنوع شکل و گوناگونی الوان بدیع و متحرک خسته نمیشود. در این افق دوردست گاهی اشعهی خورشیدی، ابرها را میشکافد و بر کائنات نور میپاشد و گاهی ضربتهای سوزان برق آنها را پاره کرده و بارانهای سیلابی زمین و زمان را فرا میگیرد. در فضای بیپایان روح جلالالدین اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. این فضا خالی نمیماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حرکت است.
آنچه جذاب و غیر عادی و عظیم، آنچه شایستهی مطالعه و ستایش میباشد این است، ور نه تفاوت سبک و شیوهی گویندگان و نویسندگان چندان مهم و غامض نیست و رجحان یکی بر دیگری بسته به ذوق و سلیقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاویدان و باارزش میباشد این گسترش روح است که(مولانا جلالالدین بلخی) را از سایرین ممتاز میکند.
به عبارت دیگر بیشتر شاهنامه موضوع خارجی دارد که عبارت از حوادیث تاریخ افسانهآمیز ایران است و آنچه از روح خود فردوسی تراوش کرده و در شاهنامه، حتی طی بیان تاریخ و حوادث ریخته شده است خیلی کمتر. با وجود اینها وجه تمایز مولانا در کثرت اشعار وی نیست بیشبه جلالالدین محمد یکی از پرمایهترین گویندگان ماست. احاطهی وی بر معارف عصر خود، از قبیل: فقه، حدیث، تفسیر، علومعربیه و ادبیه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنین اطلاعات دامنهداری بر شعر و ادب فارسی و عربی قابل تردید نیست.
ولی بزرگی و تشخص وی حتی در فضل و دانش او نمیباشد. وجه تعیین و تشخص وی در گنجایش این روح تسکینناپذیر و پر از تموج، در پهناوری فضای مشاعر غیر ارادی او، در این دنیای اشباح و احلامی است که در جان وی زندگی میکنند. . .
در افق پهناور وجود او ابرها به اشکال گوناگون ظاهر میشوند، هر لحظه این اشکال به اشکال دیگر برمیگردند، نور خورشید با این ابرها یک بازی مستمر و تمام نشدنی دارد. هر دم رنگ بدیع دیگری بهوجود میآورد. چشم از این همه تنوع شکل و گوناگونی الوان بدیع و متحرک خسته نمیشود. در این افق دوردست گاهی اشعهی خورشیدی، ابرها را میشکافد و بر کائنات نور میپاشد و گاهی ضربتهای سوزان برق آنها را پاره کرده و بارانهای سیلابی زمین و زمان را فرا میگیرد. در فضای بیپایان روح جلالالدین اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. این فضا خالی نمیماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حرکت است.
آنچه جذاب و غیر عادی و عظیم، آنچه شایستهی مطالعه و ستایش میباشد این است، ور نه تفاوت سبک و شیوهی گویندگان و نویسندگان چندان مهم و غامض نیست و رجحان یکی بر دیگری بسته به ذوق و سلیقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاویدان و باارزش میباشد این گسترش روح است که(مولانا جلالالدین بلخی) را از سایرین ممتاز میکند.
. . . پس هر کس قصه روحش درازتر، متنوعتر، پیچیدهتر و حوادث در آن طاغیتر، تقدیرها کورتر و مستولیتر باشد بیان آن مشکلتر و برای آن کسانی که در پی مجهول و غامض میگردند و از حل معما و مسائل ریاضی بیشتر لذت میبرند جاذبتر میشود. این نکته همان چیزی است که جلالالدین محمد را از سایر شعرا متمایز میکند. داستان روح او تمامنشدنی، همهمهی جهان مرموز درون خاموشنشدنی(طومار دل او بدر ازای ابد) و «همچو افسانهی دل بیسر و بیپایانست».
اگر این تصور و پندار من غلط نباشد بیگمان، مولوی شاعر شاعران است. هفتادهزار بیت مثنوی و دیوان شمس تبریزی سرگذشت(جان سرگردان) او و آینهی موجدار و نیمتاریکی از فضای نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست.
آنچه او میگوید مفاهیم متداول و معمولی یعنی معارف مکتسبه نیست. در این دو کتاب روح او گسترده است، رنگهای گوناگون فضای پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مکتسبه و معلومات فقط وسیلهی این تجلی و انعکاس اندیشهی متموج اوست. حوزهی زندگی او به شکل غیر قابل انکار، ولی در عین حال غیر قابل تفسیری در آنها، مخصوصاً در دیوان شمس منعکس است.
هر پیشامد و حادثه و هر مشاهدهی جزئی بهانهایست برای بیرون ریختن آنچه در وی میجوشد». با اینجا با نقل چند بیت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوری متفکر بزرگ مشرقزمین در عصر حاضر که دربارهی مولانا جلالالدین بلخی(مولوی) سروده و همچنین غزلی را که نگارنده(رفیع) در مرداد سال 1366 خورشیدی در قونیه بر سر مزار این عارف بزرگ ایرانی سرودهام این قصهی بیپایان را به پایان میبرم:
اگر این تصور و پندار من غلط نباشد بیگمان، مولوی شاعر شاعران است. هفتادهزار بیت مثنوی و دیوان شمس تبریزی سرگذشت(جان سرگردان) او و آینهی موجدار و نیمتاریکی از فضای نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست.
آنچه او میگوید مفاهیم متداول و معمولی یعنی معارف مکتسبه نیست. در این دو کتاب روح او گسترده است، رنگهای گوناگون فضای پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مکتسبه و معلومات فقط وسیلهی این تجلی و انعکاس اندیشهی متموج اوست. حوزهی زندگی او به شکل غیر قابل انکار، ولی در عین حال غیر قابل تفسیری در آنها، مخصوصاً در دیوان شمس منعکس است.
هر پیشامد و حادثه و هر مشاهدهی جزئی بهانهایست برای بیرون ریختن آنچه در وی میجوشد». با اینجا با نقل چند بیت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوری متفکر بزرگ مشرقزمین در عصر حاضر که دربارهی مولانا جلالالدین بلخی(مولوی) سروده و همچنین غزلی را که نگارنده(رفیع) در مرداد سال 1366 خورشیدی در قونیه بر سر مزار این عارف بزرگ ایرانی سرودهام این قصهی بیپایان را به پایان میبرم:
مرشد روشن ضمیر
پـیر رومـی مـرشد روشن ضـمیر
کـاروان عشـق و مستی را امیـر
منزلش برتر ز مـاه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب
نور قرآن در میان سینهاش
جـام جـم شرمنده از آئیـنهاش
از نی آن نینواز پـاکزاد
بـاز شـوری در نـهاد مـن فـتاد
فیض پیر روم(مولوی)
خیز و در جامم شراب نـاب ریـز
بر شب اندیـشهام مهتاب ریز
تا سوی منزل کشم آواره را
ذوق بیتابی دهـم نـظاره را
گرم رو از جستجوی نو شوم
رو شناس آرزوی نـو شـوم
چشم اهل ذوق را مـردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قیمت جنس سخن بالا کنم
آب چشم خویش در کالا کـنم
باز برخوانم ز فیض پیر روم
دفتر سربسته اسرار علوم
جان او از شعلهها سـرمایهدار
من فروغ یک نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانهام
باده شبخون ریخت بر پیمانهام
پیر رومی خاک را اکسیر کرد
از غبارم جلـوهها تعمیر کرد
ذره از خاک بیابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد بدست
موجم و در بحر او منزل کنم
تا در تابندهئی حاصل کنم
من که مستیهازصهبایشکنم
زندگانی از نفسهـایش کنم
کـاروان عشـق و مستی را امیـر
منزلش برتر ز مـاه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب
نور قرآن در میان سینهاش
جـام جـم شرمنده از آئیـنهاش
از نی آن نینواز پـاکزاد
بـاز شـوری در نـهاد مـن فـتاد
فیض پیر روم(مولوی)
خیز و در جامم شراب نـاب ریـز
بر شب اندیـشهام مهتاب ریز
تا سوی منزل کشم آواره را
ذوق بیتابی دهـم نـظاره را
گرم رو از جستجوی نو شوم
رو شناس آرزوی نـو شـوم
چشم اهل ذوق را مـردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قیمت جنس سخن بالا کنم
آب چشم خویش در کالا کـنم
باز برخوانم ز فیض پیر روم
دفتر سربسته اسرار علوم
جان او از شعلهها سـرمایهدار
من فروغ یک نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانهام
باده شبخون ریخت بر پیمانهام
پیر رومی خاک را اکسیر کرد
از غبارم جلـوهها تعمیر کرد
ذره از خاک بیابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد بدست
موجم و در بحر او منزل کنم
تا در تابندهئی حاصل کنم
من که مستیهازصهبایشکنم
زندگانی از نفسهـایش کنم
مقام مولوی
مردی اندر جستجو آوارهئی
ثابتی با فطرت سیارهئی
پختهتر کارش ز خامیهای او
من شهید نا تمایهای او
شیشه خود را بگردون بسته طاق
فکرش از جبریل میخواهد صداق
چون عقاب افتد به صید ماه و مهر
گرم رو اندر طواف نه سپهر
حرف با اهل زمین رندانه گفت
حور و جنت را بت و بتخانه گفت
شعلهاش در موج دودش دیدهام
کبریا اندر سجودش دیدهام
هر زمان از شوق مینالد چو نال
میکشد او را فراق و هم وصال
من ندانم چیست در آب و گلشن
من ندانم از مقام و منزلش
مطرب غزلی، بیتی از مرشد رومآور
تا غوطه زند جانم در آتش تبریـزی
ثابتی با فطرت سیارهئی
پختهتر کارش ز خامیهای او
من شهید نا تمایهای او
شیشه خود را بگردون بسته طاق
فکرش از جبریل میخواهد صداق
چون عقاب افتد به صید ماه و مهر
گرم رو اندر طواف نه سپهر
حرف با اهل زمین رندانه گفت
حور و جنت را بت و بتخانه گفت
شعلهاش در موج دودش دیدهام
کبریا اندر سجودش دیدهام
هر زمان از شوق مینالد چو نال
میکشد او را فراق و هم وصال
من ندانم چیست در آب و گلشن
من ندانم از مقام و منزلش
مطرب غزلی، بیتی از مرشد رومآور
تا غوطه زند جانم در آتش تبریـزی
بزم رفیع مولانا
ای جلال ملک جان برخیز مهمان آمده جان
و دل آشفتهای از خاک ایران آمده
ای مهین مولای مولای من در شور عشق و عاشقی
دیده بگشا عاشقی زار و پریشان آمده
حسرت آزادی جان در دل شیدای اوست
تا که ره یابد به جانان مست و حیران آمده
از شرار شاعری آتش بدلـها بر زده
در بیان مثنوی اندیشه سوزان آمده
بس غزلها دارد از دیوان شمس تو ز بر
در هوای شمس جان افتان و خیزان آمده
از جدائیها شکایت دارد و افسرده است
در هوای شور نی با سوز هجران آمده
گرچه از سرگشتگان وادی حیـرت بود
با خبرهای خوشی از بحر عـرفان آمده
«بایزید» از بادهاش سرمست جانان کرده است
با پیامی رهگشا از «شیخ خرقان» آمده
«سعدیش» هم ناله باشد در نوای عـاشقی
همدم «حافظ» ز سوز جان غزلخوان آمده
از «علاءالدوله» تضمین سخن آورده است
همره وجد و سماع شیخ سمنان آمده
ای جلالالدین بیا تا بزم دل روشن کنیم
چونکه مشتاقی به جان با چشم گریان آمده
بزم ما کامل شود از شمس تبریزی به نور
بشنود گر آشنایی همدم جان آمده
حلقه گرد هم زنید ای عاشقان
خوشنـوا این نواها از ازل در ساز امکان آمده
زین سماع عاشقی غوغا فتد در ملک جان
چونکه مفتونی به مهمانی ز تهران آمده
باده در جامش کن ای سرحلقهی دلدادگان
چون«رفیع» خستهجان دردیکش آن آمده
قونیه27 مرداد سال 1366 خورشیدی
مولوی شعر عرفانی را به حد اعلی رسانیده است. افکار این شاعر بلند مرتبه دنباله افکار عطار و سنایی است و خود وی به این امر متعرف است. مولوی مانند عطار رسیدن به معشوق حقیقی را فرع ترک علایق و گذشتن از"خود" میداند. فلسفه وحدت وجود را نیز مکرر با تعبیرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوی در بیان حقایق بیپرواست و هرگز معنی را فدای لفظ نمیکند چنانکه خود میگوید:
قانیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
و دل آشفتهای از خاک ایران آمده
ای مهین مولای مولای من در شور عشق و عاشقی
دیده بگشا عاشقی زار و پریشان آمده
حسرت آزادی جان در دل شیدای اوست
تا که ره یابد به جانان مست و حیران آمده
از شرار شاعری آتش بدلـها بر زده
در بیان مثنوی اندیشه سوزان آمده
بس غزلها دارد از دیوان شمس تو ز بر
در هوای شمس جان افتان و خیزان آمده
از جدائیها شکایت دارد و افسرده است
در هوای شور نی با سوز هجران آمده
گرچه از سرگشتگان وادی حیـرت بود
با خبرهای خوشی از بحر عـرفان آمده
«بایزید» از بادهاش سرمست جانان کرده است
با پیامی رهگشا از «شیخ خرقان» آمده
«سعدیش» هم ناله باشد در نوای عـاشقی
همدم «حافظ» ز سوز جان غزلخوان آمده
از «علاءالدوله» تضمین سخن آورده است
همره وجد و سماع شیخ سمنان آمده
ای جلالالدین بیا تا بزم دل روشن کنیم
چونکه مشتاقی به جان با چشم گریان آمده
بزم ما کامل شود از شمس تبریزی به نور
بشنود گر آشنایی همدم جان آمده
حلقه گرد هم زنید ای عاشقان
خوشنـوا این نواها از ازل در ساز امکان آمده
زین سماع عاشقی غوغا فتد در ملک جان
چونکه مفتونی به مهمانی ز تهران آمده
باده در جامش کن ای سرحلقهی دلدادگان
چون«رفیع» خستهجان دردیکش آن آمده
قونیه27 مرداد سال 1366 خورشیدی
مولوی شعر عرفانی را به حد اعلی رسانیده است. افکار این شاعر بلند مرتبه دنباله افکار عطار و سنایی است و خود وی به این امر متعرف است. مولوی مانند عطار رسیدن به معشوق حقیقی را فرع ترک علایق و گذشتن از"خود" میداند. فلسفه وحدت وجود را نیز مکرر با تعبیرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوی در بیان حقایق بیپرواست و هرگز معنی را فدای لفظ نمیکند چنانکه خود میگوید:
قانیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
طلوع شمس
مولانا در آستانۀ چهل سالگی مردی به تمام معنی و عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهره ها میبردند تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمسالدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه ۲۶ جمادیالاخر سال ۶۴۲ هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیداییش کرد. (در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این دوره که سی سال از حیات مولانا را شامل می شود، مولانا آثاری برجای گذاشته است که جزو عالی ترین نتایج اندیشه بشری است.) و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود، حال خود را چنین وصف می کند:
زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقۀ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچۀ کودکان کویم کردی
زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقۀ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچۀ کودکان کویم کردی
پیوستن شمس به مولانا
روزی مولوی با خرسندی و بی خیالی از راه بازار به خانه باز می گشت ناگهان عابری نا شناس ا زمیان جمعیت پیش آمد گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهای او خیره شد و گستاخانه سؤالی بر وی طرح کرد: «صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟»
مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می دانست با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد(ص) سر حلقۀ انبیاست بایزید بسطام را با او چه نسبت؟»
اما درویش تاجرنما که با این سخن نشده بود بانگ برداشت: «پس چرا آن یک (سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک (سبحانی ما اعظم شأنی) به زبان راند؟» مولانا لحظه ای تأمل کرد و گفت: «با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد». مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی که بین آنها رد وبدل شد بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله میتوانی رسید؟
ونگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و این بار مزاحم را از شانه هایم بردار.»
پیوستن شمس به مولانا در حدود سال ۶۴۲ هجری قمری اتفاق افتاد و چنان او را واله وشیدا کرد که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبع ظریف او در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت. شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسونی ساخت که سراپا دگرگونش کرد معمایی است که «کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را». اما واضح و مبرهن است که شمس مردی عالم و جهاندیده بود. و برخی به خطا گمان کردهاند که او از حیث دانش و فن بیبهره بوده است مقالات او بهترین گواه بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.
مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می دانست با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد(ص) سر حلقۀ انبیاست بایزید بسطام را با او چه نسبت؟»
اما درویش تاجرنما که با این سخن نشده بود بانگ برداشت: «پس چرا آن یک (سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک (سبحانی ما اعظم شأنی) به زبان راند؟» مولانا لحظه ای تأمل کرد و گفت: «با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد». مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی که بین آنها رد وبدل شد بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله میتوانی رسید؟
ونگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و این بار مزاحم را از شانه هایم بردار.»
پیوستن شمس به مولانا در حدود سال ۶۴۲ هجری قمری اتفاق افتاد و چنان او را واله وشیدا کرد که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبع ظریف او در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت. شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسونی ساخت که سراپا دگرگونش کرد معمایی است که «کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را». اما واضح و مبرهن است که شمس مردی عالم و جهاندیده بود. و برخی به خطا گمان کردهاند که او از حیث دانش و فن بیبهره بوده است مقالات او بهترین گواه بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.
غروب موقت شمس
رفته رفته آتش حسادت مریدان خام طمع زبانه کشید و خود نشان داد. آنها می دیدند که مولانا مرید ژنده پوشی گمنام گشته و هیچ توجهی به آنان نمی کند از این رو فتنه جویی را آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا می گفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند.
شمس از گفتار و رفتار گزندۀ مریدان خودبین و تعصّب کور و آتشین قونویان رنجیده شد و چاره ای جز کوچ ندید. از این رو در روز پنجشنبه ۲۱ شوال سال ۶۴۳ شهر قونیه را به مقصد دمشق ترک گفت.
شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بی قرار و ناآرام گشت. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند.
پیش شیخ آمدند لابه کنان که ببخشا مکن دگر هجران
توبۀ ما بکن ز لطف قبول گرچه کردیم جرمها ز فضول
مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به فرمان پدر همراه جمعی از یاران سفر را آغاز کرد و پس از تحمل سختی های راه سرانجام پیک مولانا به شمس دست یافت و با احترام پیغام جان سوز او را به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکرانۀ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.
شمس از گفتار و رفتار گزندۀ مریدان خودبین و تعصّب کور و آتشین قونویان رنجیده شد و چاره ای جز کوچ ندید. از این رو در روز پنجشنبه ۲۱ شوال سال ۶۴۳ شهر قونیه را به مقصد دمشق ترک گفت.
شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بی قرار و ناآرام گشت. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند.
پیش شیخ آمدند لابه کنان که ببخشا مکن دگر هجران
توبۀ ما بکن ز لطف قبول گرچه کردیم جرمها ز فضول
مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به فرمان پدر همراه جمعی از یاران سفر را آغاز کرد و پس از تحمل سختی های راه سرانجام پیک مولانا به شمس دست یافت و با احترام پیغام جان سوز او را به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکرانۀ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.
غروب دائم شمس
مدتی کار بدین منوال سپری شد تا اینکه دوباره آتش حسادت مریدان خام طمع شعله ور شد توبه شکستند و آزارو ایذای شمس را از سر گرفتند. شمس از رفتارو کردار نابخردانۀ این مریدان رنجیده خاطر شد تا بدانجا که به سلطان ولد شکایت کرد:
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
چون بمانم دراز، گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
او چندین بار این سخنان را تکرار کرد و سرانجام بی خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. بدینسان، تاریخ رحلت و چگونگی آن بر کسی معلوم نگشت.
خواهم این بار آنچنان رفتن
که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس نشان ز من هرگز
چون بمانم دراز، گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
او چندین بار این سخنان را تکرار کرد و سرانجام بی خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. بدینسان، تاریخ رحلت و چگونگی آن بر کسی معلوم نگشت.
شیدایی مولانا
مولانا درفراغ شمس ناآرام شد و یکباره دل از دست بداد و روز و شب به سماع و رقص پرداخت و حال زارو آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.
روز و شب د رسماع رقصان شد بر زمین همچو چرخ گردان شد .
این شیدایی او بدانجا رسید که دیگر قونیه را جای درنگ ندید و قونیه را به سوی شام و دمشق ترک کرد. مولانا در دمشق هر چه گشت شمس را نیافت و ناچار به قونیه بازگشت. در این سیر روحانی و سفر معنوی هر چند که شمس را به صورت جسم نیافت ولی حقیقت شمس را در خود دید و دریافت که آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق است.
این سیر روحانی در او کمال مطلوب پدید آورد. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پیرو جوان و خاصو عام همانند ذره ای د رآفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند.
مولانا سماع را وسیله ای برای تمرین رهایی و گریز می دید. چیزی که به روح کمک می کرد تا دررهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده میدارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید. چندین سال بر این منوال سپری شد و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شد ولی هرچه کوشید شمس را نیافت سر انجام چاره ای جز بازگشت به دیار خود ندید.
روز و شب د رسماع رقصان شد بر زمین همچو چرخ گردان شد .
این شیدایی او بدانجا رسید که دیگر قونیه را جای درنگ ندید و قونیه را به سوی شام و دمشق ترک کرد. مولانا در دمشق هر چه گشت شمس را نیافت و ناچار به قونیه بازگشت. در این سیر روحانی و سفر معنوی هر چند که شمس را به صورت جسم نیافت ولی حقیقت شمس را در خود دید و دریافت که آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق است.
این سیر روحانی در او کمال مطلوب پدید آورد. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پیرو جوان و خاصو عام همانند ذره ای د رآفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند.
مولانا سماع را وسیله ای برای تمرین رهایی و گریز می دید. چیزی که به روح کمک می کرد تا دررهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده میدارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید. چندین سال بر این منوال سپری شد و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شد ولی هرچه کوشید شمس را نیافت سر انجام چاره ای جز بازگشت به دیار خود ندید.
صلاح الدین زرکوب
مولانا بنا بر عقیدۀ عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نگردد و حق درهمۀ مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهانتاب از کدامین کرانه سر برون میآورد و از وجود چه کسی نمایان می شود؟
روزی مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت از آواز ضرب ایشان حالی دروی ظاهر شد و به چرخ در آمد شیخ صلاح الدین به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود.
بدین ترتیب بود که مولانا شیفتۀ صلاح الدین شد و شیخ صلاح الدین زرکوب توانست این لیاقت و شایستگی را در خود حاصل کند و جای خالی شمس را تا حدودی پر سازد.
صلاح الدین مردی عامی و امّی از مردم قونیه بود و پیشۀ زرکوبی داشت و از علم و سواد بی بهره . مولانا زرکوب را خلیفۀ خود ساخت و حتی سلطان ولد را با آن همه مقام علمی سفارش اکید کرد که باید حلقۀ ارادت زرکوب را به گوش کند. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدر خود بود ولی در عین حال مقام خود را به ویژه در علوم ومعارف برتر از زرکوب می دانست ولی سر انجام به فراست دریافت که معلومات و معارف ظاهری نمی تواند چاره ساز مشکلات روحی و معضلات معنوی باشد. او با این تأمل خودبینی را کنار گذاشت و از سر صدق و صفا مرید زرکوب شد. صلاح الدین زرکوب نیز همانند شمس تبریزی مورد حسادت مریدان واقع می شد اما به هر حال مولانا مدت ده سال با وی مؤانست و مصاحبت داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و سرانجام نیز خرقه تهی کرد و در قونیه دفن شد.
روزی مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت از آواز ضرب ایشان حالی دروی ظاهر شد و به چرخ در آمد شیخ صلاح الدین به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود.
بدین ترتیب بود که مولانا شیفتۀ صلاح الدین شد و شیخ صلاح الدین زرکوب توانست این لیاقت و شایستگی را در خود حاصل کند و جای خالی شمس را تا حدودی پر سازد.
صلاح الدین مردی عامی و امّی از مردم قونیه بود و پیشۀ زرکوبی داشت و از علم و سواد بی بهره . مولانا زرکوب را خلیفۀ خود ساخت و حتی سلطان ولد را با آن همه مقام علمی سفارش اکید کرد که باید حلقۀ ارادت زرکوب را به گوش کند. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدر خود بود ولی در عین حال مقام خود را به ویژه در علوم ومعارف برتر از زرکوب می دانست ولی سر انجام به فراست دریافت که معلومات و معارف ظاهری نمی تواند چاره ساز مشکلات روحی و معضلات معنوی باشد. او با این تأمل خودبینی را کنار گذاشت و از سر صدق و صفا مرید زرکوب شد. صلاح الدین زرکوب نیز همانند شمس تبریزی مورد حسادت مریدان واقع می شد اما به هر حال مولانا مدت ده سال با وی مؤانست و مصاحبت داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و سرانجام نیز خرقه تهی کرد و در قونیه دفن شد.
چکیده مطالب:
نام: جلال الدین محمد بلخی رومی
نام پدر: بهاء الدین الولد سلطان العلماء
تاریخ و محل تولد: ۶ ربیع الاول ۶۰۴-- بلخ
مهمترین وقایع زندگی مولانا:
۵سالگی خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
۸سالگی از بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و نهایتاْ به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه نقل مکان کردند.
۱۹ سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونیه (محلی در ترکیه امروزی) رفت.
۳۷ سالگی در روز شنبه ۲۶ جمادی آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.
۳۹ سالگی در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونیه رو ترک کرد.
نام پدر: بهاء الدین الولد سلطان العلماء
تاریخ و محل تولد: ۶ ربیع الاول ۶۰۴-- بلخ
مهمترین وقایع زندگی مولانا:
۵سالگی خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
۸سالگی از بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و نهایتاْ به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه نقل مکان کردند.
۱۹ سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونیه (محلی در ترکیه امروزی) رفت.
۳۷ سالگی در روز شنبه ۲۶ جمادی آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.
۳۹ سالگی در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونیه رو ترک کرد.
معروفترین کتابهای مولانا:
دیوان شمس- مثنوی معنوی- فیه ما فیه
تاریخ و محل فوت:
در غروب روز ۵جمادی الاخر ۶۷۲ه.ق در سن ۶۸ سالگی در قونیه فوت کرد که الان مقبره این شاعر برزگ قرن ششم در قونیه (ترکیه امروزی) می باشد که محل زیارت عاشقان و شیفتگان این شاعر بزرگ هستند.
گزیدهای از اشعار مولوی
آن خانه لطیفست نشانهایش بگفتید
از خواجهی آن خانه نشانی بنمایید
یک دستهی گل کو؟ اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو؟ اگر از بهر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
بیا تا قدر یکدیـگر بدانیـم
که تا ناگه زیکدیگر نماییم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مردهپرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آتشی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسهدادن
رخم را بوسه ده کهاکنون همانیم
خمش کن مردهوار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
من مستو تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آی تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
زان ساقی سر مستی با ساغر شاهانه
ای لوطی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
تو وقف خراباتی خرجت می و دخلت می
زین دخل به هوشیاران مسپار یکی دانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زدو گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا باقی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیسر و دستارم در خانهی خمارم
یک سینه سخن دارم آن شرح دهم یا نه
گزیدهای از اشعار مولوی
آن خانه لطیفست نشانهایش بگفتید
از خواجهی آن خانه نشانی بنمایید
یک دستهی گل کو؟ اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو؟ اگر از بهر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
بیا تا قدر یکدیـگر بدانیـم
که تا ناگه زیکدیگر نماییم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مردهپرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آتشی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسهدادن
رخم را بوسه ده کهاکنون همانیم
خمش کن مردهوار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
من مستو تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آی تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
زان ساقی سر مستی با ساغر شاهانه
ای لوطی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
تو وقف خراباتی خرجت می و دخلت می
زین دخل به هوشیاران مسپار یکی دانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زدو گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا باقی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیسر و دستارم در خانهی خمارم
یک سینه سخن دارم آن شرح دهم یا نه
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیدهی ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دل چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد
از برق آن زمردهین دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیدهی ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دل چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد
از برق آن زمردهین دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
ازین رو اشعار مولوی از جنبهی لفظی یکدست نیست ولی گیرا و دارای مضامین بدیع است.
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریز پا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوشلقا را
و گر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم گرم سخت دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آبی و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
ببستی چشم یعنی وقت خوابست
نه خوابست آن حریفان را جوابست
تو میدانی کـه ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتابست
جفا میکن جفاات جمله لطفست
خطا میکن خطای تو صوابست
تو چشم آتشین در خواب میکن
که ما را چشم و دل باری کبابست
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقی است
یکی گوید که این فعل شرابست
می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه بابست
به من آورید آخر صنم گریز پا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوشلقا را
و گر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم گرم سخت دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آبی و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من
برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
ببستی چشم یعنی وقت خوابست
نه خوابست آن حریفان را جوابست
تو میدانی کـه ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتابست
جفا میکن جفاات جمله لطفست
خطا میکن خطای تو صوابست
تو چشم آتشین در خواب میکن
که ما را چشم و دل باری کبابست
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن قطره آبست
یکی گوید که این از عشق ساقی است
یکی گوید که این فعل شرابست
می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه بابست
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایهی دیوار به دیوار
در بادیه سر گشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه هم خانه هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار ازین خانه برین بام برآیید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایهی دیوار به دیوار
در بادیه سر گشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه هم خانه هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار ازین خانه برین بام برآیید
منابع :
مولانا جلال الدین محمد بلخی (مولوی) http://www.farhangsara.com
مولانا جلال الدین محمد بلخی http://www.mashaheer.net
جلالالدین محمد بلخی http://fa.wikipedia.org
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی http://maulana.parsiblog.com
مولانا جلالالدین محمد بلخی(مولوی) http://www.lifeofthought.com
مولانا جلال الدین محمد بلخی http://natali123.persianblog.ir
مولانا جلال الدین محمد بلخی http://www.mashaheer.net
جلالالدین محمد بلخی http://fa.wikipedia.org
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی http://maulana.parsiblog.com
مولانا جلالالدین محمد بلخی(مولوی) http://www.lifeofthought.com
مولانا جلال الدین محمد بلخی http://natali123.persianblog.ir