نويسنده: اسکار وايلد
برگردان: طليعه خادميان
برگردان: طليعه خادميان
يک روز صبح، موش آبي پير با چشمان ريز و درخشنده و نافذ، سبيل پرپشت خاکستري و دم دراز و سياه از سوراخش بيرون آمد. در کنارهي برکه، چند اردک کوچک شنا ميکردند که بيشتر به قناريهاي زرد شباهت داشتند و مادرشان که سفيد يک دست با پاهايي قرمز بود، سعي ميکرد به آنها ياد بدهد که چگونه با سر، در آب بايستند.
خانم اردک با نگراني ميگفت: «اگر روي سر ايستادن را ياد نگيريد، هرگز شناگران ماهري نخواهيد شد.» او اينها را ميگفت و مرتب خودش سرش را در آب فرو ميکرد و پاها را بالا ميآورد تا به آنها ياد بدهد که چگونه اين کار را انجام دهند. امّا اردکهاي کوچولو، بي توجّه به مادرشان سرگرم بازي بودند. آنها جوانتر از آن بودند که معناي نصيحتهاي مادر را بفهمند.
موش آبي گفت: «چه بچّههاي حرف نشنويي! واقعاً که سزاوار غرق شدن هستند.»
خانم اردک با مهرباني جواب داد: «چه قدر نامهربانيد؛ هر کسي بالاخره از يک جا شروع ميکند. اين ما، پدر و مادرها هستيم که صبر و حوصلهي کافي نداريم.»
موش آبي گفت: «من هيچ اطلاعي از احساسات پدر و مادرها ندارم. در حقيقت من اصلاً ازدواج نکردهام و البته هرگز هم قصد انجام اين کار را نداشتهام. عشق خيلي زيباست، امّا دوستي از آن فراتر است. من هيچ چيز را در جهان به ارزشمندي و کميابي دوستي و رفاقت صادقانه سراغ ندارم.»
سهرهي سبزي که بر شاخهي بيد نشسته بود و اين گفت وگو را ميشنيد، از موش پير پرسيد: «تو فکر ميکني يک دوست وفادار و فداکار بايد چه کارهايي انجام دهد؟»
خانم اردک هم گفت: «بله، دقيقاً اين همان چيزي است که من هم ميخواهم بدانم.»
اردک اين را گفت، به سمت انتهاي برکه شنا کرد و سرش را در آب فروبرد و پاهاي قرمزش را بالا آورد تا به جوجههايش، با سر ايستادن را بياموزد.
موش با عصبانيت گفت: «چه پرسش احمقانهاي، معلوم است که انتظار دارم دوست وفادارم، وفادار و فداکار باشد.»
سينهسرخ کوچک که بر شاخهي درختي نشسته بود، بال خود را بر هم زد و گفت: «خب، تو در مقابل چه کار خواهي کرد؟»
موش آبي پاسخ داد: «منظورت را نميفهمم.»
سينهسرخ گفت: «پس بگذار قصهاي برايت بگويم.»
موش آبي گفت: «اين قصه دربارهي من است؟ اگر اين طور است گوش ميکنم. چون من عاشق قصه شنيدن هستم.»
پرنده گفت: «دربارهي تو نيست ولي به دردت ميخورد.»
سينهسرخ از شاخه فرود آمد و بر ساحل برکه نشست و قصهاي را دربارهي دوست فداکار آغاز کرد: «روزي، روزگاري، در گوشهاي از اين دنياي پهناور، مرد درستکار کوچک اندامي زندگي ميکرد که هانس نام داشت.»
موش گفت: «اينهانس که ميگويي، آدم معروف و سرشناسي بود؟»
سينهسرخ گفت: «نه، فکر نميکنم آدم متفاوتي بوده باشد، جز آن که قلب بسيار مهربان و چهرهي گرد بامزهاي داشت.» او تنها در کلبهاي در باغ کوچکش زندگي ميکرد و تمام روز را در اين باغ به سختي کار ميکرد. در سراسر آن دهکده و اطرافش، هيچ باغي به زيبايي و دلانگيزي باغچهي هانس نبود. در آن جا زنبقهاي زرد و بنفش، ياسهاي رنگارنگ و معطّر، اقاقيهاي سفيد، ميخکهاي صورتي درشت، داووديهايي از همه رنگ، کوکبهاي مخملي، نرگس شهلا، گلهاي تاجالملوک و از همه دلکشتر گلهاي سرخ معطري بود که آوازهي باغ هانس را به همه جا برده بودند. پس از گلها نوبت به سبزيهاي باغچهي هانس ميرسيد که آنها هم بي نظير بودند. انواع ريحان، ترخان، مرزنگوش، گل گاوزبان، پونه و نعناع همه جا را معطر ميکرد. چشم نوازترين گلهاي طبيعت به دست سحرآميز و مهربانِ "هانس کوچيکه" (مردم او را اينطور صدا ميزدند) به ترتيب ميروييدند و جاي خود را به يکديگر ميدادند و گويي در باغ کوچک هانس، چشمها به مهماني رنگها آمده و گلها با هم در رقابت زيباتر شدن بودند. هانس کوچيکه دوستان زيادي داشت امّا صميميترين و وفادارترين شان "هاگ گندههي" آسيابان بود. چه وفاداري و رفاقت جالبي ميتواند ميان آسيابان ثروتمند و هانس بينوا باشد؟! همينقدر بدانيد که آسيابان گُنده هيچ وقت از باغ کوچک هانس دست خالي برنميگشت. يا يک بغل گلهاي زيبا ميبرد يا سبدش را از سبزيهاي معطر ميانباشت و يا اگر فصل ميوه بود با زنبيل بزرگي از آلوهاي قطره طلا و توت فرنگي بازميگشت.
«دوستان حقيقي همه چيزشان به هم تعلق دارد، يعني در ميان آنها همه چيز مشترک است. هيچکس به تنهايي صاحب چيزي نيست.» اين جملهاي بود که آسيابان مرتب آن را تکرار ميکرد و هانس کوچيکه از شنيدن آن سرش را تکان ميداد و لبخند ميزد و در دل از داشتن دوستي با اين افکار درخشان به خود ميباليد.
گاهي همسايهها فکر ميکردند که چه دوستي عجيبي ميان اين دو وجود دارد. زيرا آسيابان ثروتمند هيچگاه چيزي در مقابل آن همه گل و سبزي و ميوه که هر روز از هانس ميگرفت براي او نميبرد. در حالي که او صدها کيسه آرد در آسيا، تعداد زيادي گاو شيرده و گلهي بزرگي از گوسفندان پرپشم داشت. امّا هانس مهربان هرگز به اين چيزها نميانديشيد و اين فکرها را به مغز خود راه نميداد و هيچ چيز در جهان براي او لذّت بخشتر از شنيدن سخنان آسيابان دربارهي دوستي و فداکاري نبود.
هانس کوچيکه تمام بهار، تابستان و پاييز را در باغ کار ميکرد. او در اين سه فصل خيلي شاداب و سرحال به نظر ميرسيد. امّا با آمدن زمستان که ديگر ميوه و گل و سبزي براي فروش نداشت، رنج زيادي از سرما و گرسنگي ميکشيد. چه بسيار شبهايي که چيزي براي خوردن نداشت و در تمام کلبهاش جز مقدار کمي ميوهي خشک چيزي پيدا نميشد. از همه بدتر اين که در سراسر زمستانهاي سرد و سخت، او بي نهايت تنها و بي کس ميشد و دوست عزيزش هم اصلاً يادي از او نميکرد.
در طول زمستان، آسيابان به همسرش ميگفت: «بهتر است من تا پايان فصل برف به ديدن هانس کوچيکه نروم زيرا وقتي مردم مشکلي دارند بايد سعي کنيم مزاحمشان نشويم و تنهايشان بگذاريم تا مشکلشان حل شود. اين عقيدهي من است و مطمئنم که درست فکر ميکنم. به همين دليل تا آمدن بهار صبر ميکنم بعد به او سر ميزنم که او هم بتواند يک سبد پر از گل به من بدهد، زيرا اين کار او را خيلي خوشحال ميکند.»
و همسرش در حالي که در مبل راحتي مقابل آتش بزرگ بخاري ديواري لم داده بود، ميگفت: «راستي که چه قدر دانا و باشعوري. تو در مورد همه چيز درست فکر ميکني. اين بهترين رفتار در مقابل يک دوست خوب است. من مطمئنم کشيشها هم با آن رداي پر زرق و برق و آن انگشترهاي گران بها نميتوانند چنين جملات خردمندانهاي بگويند.»
امّا پسر کوچک آسيابان يک بار که حرفهاي پدر و مادرش را شنيد، گفت: «مگر ما نميتوانيم هانس را به اين جا دعوت کنيم؟ اگر هانس بيچاره در سختي افتاده است من ميتوانم نيمي از غذاي خودم را به او بدهم. ميخواهم او را بياورم و خرگوشهايم را به او نشان بدهم... .»
همينطور که پسر داشت با هيجان راجع به کمک کردن به هانس حرف ميزد، ناگهان صداي فرياد آسيابان بلند شد و گفت: «چه پسر احمقي! واقعاً که معلوم نيست در اين مدرسهها چه چيزي به شما ياد ميدهند. به نظر نميرسد که تو اصلاً چيزي ياد گرفته باشي. اگر هانس کوچيکه به اين جا بيايد و آتش گرم، غذاي خوب و عالي ما را ببيند، ممکن است رنج ببرد يا حسادت کند. و حسادت بدترين و وحشتناکترين دشمن روح بشر است که آن را به فساد ميکشاند. من هرگز نخواهم گذاشت که روح دوست بيچارهام فاسد و آلوده شود. من بهترين دوست او هستم و هميشه از او حفاظت و مراقبت خواهم کرد. من او را هدايت و راهنمايي ميکنم که در دام وسوسهها نيفتد. از سوي ديگر، اگر هانس به اين جا بيايد، ممکن است بخواهد کمي آرد از من قرض کند و من نتوانم به او بدهم زيرا آرد دادن يک چيز است و دوستي چيز ديگري. نبايد آنها را با هم اشتباه کرد. همانطور که تلفظ لغتها يک چيز است و معناي آنها چيز ديگري.»
همسر آسيابان در حالي که در ليوان بزرگي براي خودش چاي ميريخت گفت: «چه قدر خوب صحبت ميکني و چه قدر حرفهاي تو آرامبخش است؛ انگار در کليسا نشستهام.»
آسيابان گفت: «بسياري از مردم خوب عمل ميکنند امّا تعداد کمي از آنها خوب سخن ميگويند. اين نشان ميدهد که به زبان آوردن سخنان درست و زيبا دشوارتر است.» سپس با عصبانيت و تلخي به پسرش نگريست و پسر در حالي که صورتش سرخ شده بود، با شرمندگي سرش را به زير انداخت و قطرات اشکش در فنجان چاي چکيد.
همسر آسيابان گفت: «به هرحال، او خيلي جوان است بايد او را ببخشي.»
قصه که به اين جا رسيد موش آبي پرسيد: «اين پايان قصه بود؟»
سينهسرخ گفت: «هنوز نه. اين تازه آغاز ماجراست.»
موش گفت: «شيوهي تو در قصه گفتن خيلي قديمي شده است. امروزه داستانسرايان مشهور، اوّل، پايان ماجرا را ميگويند. يعني از آخر به اوّل داستان ميروند. اين يک شيوهي جديد است و من آن را از يک منتقد ادبي که با مرد جواني کنار آبگير قدم ميزد، شنيدم. اين منتقد عينکي با شيشههاي کلفت و سري تاس، نظريات جالبي در مورد قصه و داستان داشت که من هم با او موافقم و هر گاه مرد جوان اظهارنظر ميکرد، منتقد در جواب فقط اين صدا را درميآورد: «پوه، پوه.» خيلي خب، بقيهي قصه را بگو. چه قدر از اين آسيابان خوشم آمده است. چه عقايد جالبي دارد و راستي که شباهتهاي زيادي بيان من و او هست.»
سينهسرخ کوچک کمي جابه جا شد و چنين ادامه داد: «همين که زمستان به پايان رسيد و گلهاي سرخ و رُزهاي صورتي معطر بر شاخهها شکفتند، و گلهاي زرد ستارهاي غنچه دادند، آسيابان به همسرش گفت: بهتر است بروم و سري به هانس کوچيکه بزنم.»
همسرش با هيجان گفت: «واي که چه قلب مهرباني داري؛ هميشه به فکر ديگران هستي. راستي يادت باشد که آن سبد بزرگ را هم ببري که گلها را در آن بگذاري.»
آسيابان پرههاي آسياي بزرگش را با زنجير قفل کرد و با سبد بزرگي به سوي دامنهي تپه به راه افتاد.
-صبح بخير هانس کوچيکه.
هانس بيلش را کنار گذاشت و با لبخند هميشگي به چهرهي آسيابان نگريست و گفت: «صبح بخير.»
- زمستان چه طور گذشت؟
- خوب بود. امّا حالا که تو را ميبينم بهتر است. راستش روزهاي سختي بود، ولي گذشت و اکنون باز بهار دلنشين آمده است و گلهايم دوباره شکفتهاند.
- ما در طول زمستان اغلب به فکر تو بوديم و راجع به تو حرف ميزديم؛ اين که چه ميکني و چگونه زمستان را سپري ميکني.
- اين از لطف و محبّت توست. امّا ميترسيدم فراموشم کرده باشي.
-هانس، ميخواهم نکتهي جالب و حيرت انگيزي به تو بگويم و آن اين است که دوستي هرگز فراموش نميشود. امّا من ميترسم که تو اين شعر زيباي زندگي را درک نکني. راستي چه گلهاي قشنگي.
- آنها واقعاً دلانگيزند و خوشبختانه امسال فراوانتر از هميشهاند. ميخواهم مقداري از آنها را به بازار ببرم و بفروشم و با پول آن، گاري دستيام را پس بگيرم.
- پس بگيري؟ منظورت اين است که گاريات را فروخته بودي؟ چه کار احمقانهاي!
- خب اين عين واقعيت است. من مجبور شدم آن را بفروشم. راستش را بخواهي زمستان سختي بر من گذشت. هيچچيز نداشتم. حتّي پولي براي خريدن نان در بساطم نبود. اوّل دکمههاي نقرهي کت مراسم کليسايم را فروختم، بعد زنجير نقرهام، بعد چُپق بزرگم و دست آخر هم گاريام را فروختم. امّا حالا ميروم و همهي آنها را پس ميگيرم.
- من گاري دستي خودم را به تو ميدهم. البته خيلي سالم نيست. ولي با تعمير مختصري، حسابي نو ميشود. راستش يک سمت آن شکسته و چرخهايش هم کمي خراب است که درست ميشود. با اين حال من آن را به تو ميدهم. ميدانم که اين نشانهي بخشندگي من است و بيشتر مردم گذشتن از چرخ دستيِ به اين خوبي را حماقت ميدانند امّا من معتقدم بخشش و گذشت، جوهر دوستي و مايهي بقاي آن است. از طرفي، ميخواهم يک چرخ دستي نو بخرم. خيالت راحت باشد که آن يکي را به تو خواهم داد.
هانس کوچيکه در حالي که صورت گرد بامزهاش غرق نشاط و خنده شده بود، گفت: «راستي؟ اين نهايت بخشندگي و سخاوت است. تازه من يک الوار خيلي خوب دارم و ميتوانم با آن گاري را به راحتي تعمير کنم.»
آسيابان گفت: «يک الوار چوبي خوب؟! اين دقيقاً همان چيزي است که من براي بام طويلهام لازم دارم چون يک سوراخ بزرگ در آن پيدا شده؛ ميترسم کاهها رطوبت ببينند و حيوانها هم ناخوش شوند. چه خوب شد که به يادم انداختي. همين نشان ميدهد که کار صواب بدون پاداش نميماند. من چرخ دستيام را به تو ميدهم و تو حالا ميخواهي الوارت را به من بدهي. البته، معلوم است که قيمت و ارزش گاري من از اين الوار بيشتر است امّا در عالم رفاقت اين چيزها ارزشي ندارد. حالا زود برو و آن را بياور که ميخواهم همين امروز سوراخ بام را تعمير کنم.»
هانس گفت: «حتماً، به روي چشمم.» و به سوي انبار دويد و تخته چوب بلندي را بيرون کشيد.
آسيابان گفت: «آه، اين الوار خيلي بزرگ نيست. ميترسم پس از تعمير سقف طويلهي من ديگر چوبي براي تعمير گاري دستي باقي نماند. خب، البته اين که تقصير من نيست. حالا دوست عزيز همانطور که من ميخواهم گاريام را به تو بدهم، مطمئنم که تو هم دلت ميخواهد اين سبد مرا پر از گل کني.»
هانس با ناراحتي فراوان گفت: «پر از گل؟»
سبد آسيابان خيلي خيلي بزرگ بود و هانس ميدانست که اگر آن را پر از گل کند، ديگر گلي براي فروش نخواهد داشت و با نگراني به ياد آورد که ديگر نميتواند چيزهايي را که فروخته پس بگيرد.
آسيابان جواب داد: «خب، واقعاً من فکر ميکردم همانطور که من ميخواهم چرخ دستي به آن خوبي را به تو بدهم، حتماً اين تقاضاي بزرگي نيست که از تو بخواهم سبدم را پر از گل کني. امّا مثل اين که اشتباه ميکردم. من تصوّر ميکردم که دوستي، البته دوستي واقعي از هرگونه خودخواهي به دور است.»
هانس بيچاره با نگراني و دستپاچگي گفت: «دوست عزيزم، بهترين دوست من، همهي گلهاي باغ من هم قابل تو را ندارد. عقايد عالي تو از دکمههاي نقرهي من خيلي ارزشمندتر است. و همهي گلهاي سرخ معطرش را چيد و سبد بزرگ رفيقش را پر کرد. آسيابان در حالي که الوار را بر روي شانه گرفته و سبد پر از گل در دست ديگرش بود و به سوي خانه ميرفت، گفت: «خداحافظ هانس کوچيکه.»
هانس هم خداحافظي کرد و در حالي که به خاطر گاري دستي خيلي خوشحال بود، شروع کرد به بيل زدن باغچه.
روز بعد، وقتي هانس داشت کوزههاي عسل را روي ايوان ميچيد، صداي آسيابان را شنيد که از دوردست جادّه او را صدا ميکند. فوري از روي ايوان پريد و به سمت ديوار باغ رفت. وقتي از بالاي ديوار به جادّه نگريست، او را ديد که گوني بزرگ آردي را بر پشت گرفته و فرياد ميزند: «هانس عزيزم، ممکن است اين گوني را براي من به بازار ببري؟»
هانس گفت: «واي متأسفم. من امروز خيلي گرفتارم. بايد تمام علفهاي هرز را وجين کنم، همهي گلها را سيراب کنم و سبزيها را دسته کنم.»
آسيابان گفت: «خيلي خب، فکر ميکنم با توجّه به اين که من ميخواهم چرخ دستيام را به تو بدهم، اگر اين تقاضاي مرا رد کني اصلاً دوستانه نيست.»
هانس گفت: «نه، نه. اصلاً دلم نميخواهد کار غيردوستانهاي انجام دهم يا حرفي خلاف دوستي بزنم.» سپس به سوي آسيابان گنده دويد و گوني سنگين آرد را گرفت و بر پشت خود گذاشت. امّا گوني براي جثّهي کوچک هانس خيلي بزرگ بود و او به زحمت ميتوانست قدم بردارد. هوا گرم و جادّه هم بسيار ناهموار بود. هانس پس از طي مسافتي بسيار، خسته و کوفته شده بود و بايد استراحت ميکرد، امّا شجاعانه با وجود خستگي فراوان به راهش ادامه داد و سرانجام به بازار رسيد. مدّتي طول کشيد تا توانست آردها را به قيمت خوبي بفروشد. او پس از فروش آردها، بلافاصله و به سرعت راه بازگشت را در پيش گرفت؛ ميترسيد اگر معطل کند، دزدها راهش را ببندند و پولهايش را بگيرند.
آن شب به هر سختي بود، خود را به خانه رساند و در حالي که به رختخواب ميرفت، با خود گفت: «واقعاً که روز سختي بود. امّا خوشحالم که تقاضاي آسيابان را رد نکردم. او بهترين دوست من است. از اين گذشته، ميخواهد چرخ دستياش را هم به من بدهد.»
فرداي آن روز، صبح بسيار زود که خورشيد هنوز کاملاً طلوع نکرده بود، آسيابان براي وصول پول کيسهي آرد سر رسيد. امّا هانس کوچيکه که خيلي خسته بود، هنوز در رختخواب دراز کشيده بود.
آسيابان فرياد کشيد: «به عقيدهي من، تو واقعاً تنبلي. در واقع با توجّه به اين که من ميخواهم چرخ دستيام را به تو بدهم فکر ميکنم تو بايد بيشتر و سختتر کار کني. تنبلي و بطالت، گناهي نابخشودني است و من دوست ندارم هيچکدام از دوستانم بيکاره و تنبل باشند. تو نبايد حرفهاي مرا به دل بگيري. البته اگر من يک دوست واقعي نبودم، اينها را نميگفتم امّا در دوستي اگر انسان نتواند حرفش را بزند، چه فايدهاي دارد. هر کسي ميتواند حرفهاي خوشايند بزند و چاپلوسي کند ولي يک دوست واقعي هميشه حقيقتهاي تلخ را ميگويد و تو نبايد ناراحت شوي، زيرا بدِ تو را نميخواهد.»
هانس در حالي که چشمهايش را ميماليد و کلاه خوابش را برميداشت گفت: «متأسفم. من خيلي خسته بودم. فکر کردم بهتر است کمي دراز بکشم و به آواز سحرگاهي پرندگان گوش کنم. زيرا هر وقت اين کار را ميکنم، خستگي از تنم ميرود و ميتوانم بهتر کار کنم.»
آسيابان گفت: «خيلي خوشحالم که اين را ميشنوم. چون ميخواهم به محض اين که لباس پوشيدي به آسياي من بيايي و بام آن را تعمير کني.»
بيچاره هانس ديگر نميدانست چه کند. به گلهايش فکر ميکرد که دو روز بود تشنه بودند و کارهاي باغ که انجام نشده بود. امّا باز هم با خود ميانديشيد که نميتواند درخواست آسيابان را نپذيرد، چرا که او دوست خوبي بود.
هانس با ترس و خجالت پرسيد: «تو فکر ميکني اين خلاف دوستي و رفاقت است اگر بگويم امروز خيلي گرفتارم.»
آسيابان گفت: «جدّاً؟! من فکر نميکنم. اصلاً خودت جواب بده. در مقابل اين که من ميخواهم چرخ دستيام را به تو بدهم اين کار چه ارزشي دارد؟ اصلاً خودم ميروم بام را تعمير ميکنم.»
هانس ناگهان از جا پريد و فرياد زد: «نه، خواهش ميکنم به دل نگير. الان ميآيم.» فوري لباس پوشيد و بهسمت آسياي او دويد تا سقف را تعمير کند.
آن روز هانس تا غروب آفتاب روي بام کار کرد و هوا روبه تاريکي بود که آسيابان به سراغش رفت.
آسيابان گفت: «هانس کوچيکه! بالاخره سوراخ بام را تعمير کردي؟»
هانس از نردبان پايين آمد و گفت: «بله، کاملاً درست شد.»
آسيابان گفت: «هيچ چيز، ارزشمندتر از کمک به ديگران نيست.»
هانس در حالي که از خستگي روي زمين نشسته بود و پيشانياش را پاک ميکرد، گفت: «واقعاً که شنيدن حرفهاي تو نعمت است! نعمتي بزرگ. فقط ميترسم من هرگز نتوانم چنين افکار جالب و درخشاني داشته باشم.»
آسيابان گفت: «اين فکرها به سوي تو هم خواهند آمد امّا بايد رنج و زحمت بيشتري بکشي. تازه آغاز راه است و اينها در واقع تمرين رفاقت بود.»
هانس گفت: «واقعاً فکر ميکني روزي من هم ميتوانم يک دوست واقعي باشم؟»
آسيابان گفت: «البته، شک ندارم که تو هم ميتواني. حالا که سقف را تعمير کردهاي برو و شب را استراحت کن. فردا بايد گوسفندان مرا براي چرا به کوهستان ببري.»
هانس کوچيکه، واقعاً درمانده شده بود ولي ميترسيد چيزي بگويد. صبح فردا هنوز آفتاب سر نزده بود که آسيابان با گوسفندانش به کلبهي او رسيد، هانس بار ديگر گلهاي تشنهي باغ کوچک را رها کرد و اين بار گوسفندان را به چرا برد. او تمام روز را تا غروب آفتاب با گوسفندان به اين سو و آن سو ميرفت و با خود ميگفت: «گلهايم چه خواهند شد؟» آن شب هانس به قدري خسته بود که روي صندلي خوابش برد و تا سر زدن سپيده به همان حالت نشسته، به خواب رفته بود. صبح آن روز با خود گفت: «امروز ديگر با گلهايم خواهم بود. چه لحظات شيريني در انتظار من است.»
امّا او در آن سال اصلاً نتوانست مثل سالهاي گذشته به باغ و گلهايش رسيدگي کند. زيبايي خيرهکنندهي باغ هانس به دليل مراقبتهاي دائم و تلاش خستگي ناپذيرش بود. پيش از اين، روز و شب با گلها و به فکر آنها بود و با خود فکر ميکرد که چگونه انواع زيباتري از همين گلها به دست بياورد. يک روز پيوند ميزد، يک روز قلمه ميزد، روز ديگر بذر ميکاشت. اين بود که هر سال گلهاي تازهاي داشت. گلهايي که در باغ شاهزاده هم نبود. امّا آن سال، آسيابان لحظهاي او را راحت نميگذاشت و هر روز به سراغ هانس بخت برگشته ميآمد و او را به دنبال کاري روانه ميکرد يا در آسيايش از او بيگاري ميکشيد. هانس کوچيکه، هميشه اندوهگين و غصهدار بود و ميترسيد که گلهايش فکر کنند که او آنها را از ياد برده است امّا خودش را با اين فکر که «هر چه باشد، آسيابان بهترين دوست من است» تسلي ميداد و کم کم به اين فکر عادت کرده بود که هر چه باشد او ميخواهد چرخ دستياش را به من بدهد و اين چيز کمي نيست، نهايت سخاوت است.
اين بود که هانس کوچيکه، مرتب براي آسيابان کار ميکرد و او هم در مقابل، جملات زيبايي راجع به دوستي و رفاقت براي او ميگفت و هانس سادهدل هر روز جملههاي تازه را يادداشت ميکرد و شب، آنها را دوباره و دوباره ميخواند.
امّا يک شب اتّفاق عجيبي رخ داد. شب ناآرا ميبود، باد به شدّت ميوزيد و شاخههاي درختان را خم ميکرد. قطرات باران و تگرگ مثل شلّاق از آسمان بر تن زمين فرود ميآمد و هانس در کلبهاش نشسته بود و نگران ساقههاي باريک نرگسها و شببوها بود و با خود ميگفت: «نه تنها امسال به باغ نرسيدم بلکه هيچچيز هم براي زمستان ذخيره نکردم.» توفانِ بي امان، چوبها و تختههاي نازک کلبه را ميلرزاند و صداي غرش رعد، هياهوي عجيبي به پا کرده بود. در اين ميان هانس صداي تقتق ضربهاي را بر در شنيد. با خود گفت: «حتماً صداي باد است.» بار ديگر صداي ضربه بلند شد. بار سوم ديگر هانس مطمئن شد که کسي پشت در است و با خود انديشيد، حتماً مسافري راه گم کرده است.
با اين فکر به سوي در رفت و آن را گشود و باز آسيابان را ديد که با فانوسي در يک دست و چوب بزرگي در دست ديگر، پشت در ايستاده است.
آسيابان گفت: «هانس کوچيکهي عزيزم، دوست خوبم، مشکل بزرگي برايم پيش آمده. پسر کوچکم از نردبان افتاده و صدمهي زيادي ديده است. من دارم ميروم دکتر را بياورم، راه بسيار دوري در پيش دارم و شب وحشتناکي است. نميدانم چه کنم. ممکن است حادثهاي برايم پيش بيايد. چه قدر خوب ميشد اگر تو به جايم ميرفتي و من ميرفتم به پسرم ميرسيدم. ميداني که من ميخواهم چرخ دستيام را به تو بدهم. خوب است که تو هم در مقابل، کاري براي من انجام بدهي.»
هانس مهربان گفت: «البته البته، اين از لطف توست که از من کاري خواستهاي. امّا بايد فانوست را به من قرض بدهي. شب تاريک و ترسناکي است. ميترسم در آبراههها و چالههايي که امشب به وجود آمده، بيفتم.»
آسيابان گفت: «خيلي متأسفم. اين فانوس را تازه خريدهام. اگر بلايي سر آن بيايد حسابي ضرر ميکنم.»
هانس گفت: «خيلي خُب، مهم نيست، بدون فانوس ميروم.» سپس کت پوست و کلاه گرم قرمزش را پوشيد و شالگردن کلفتي هم دور گردنش پيچيد و از در بيرون رفت.
چه توفان وحشتناکي! شب بسيار تاريکي بود و هانس به سختي جلوي پايش را ميديد. شدّت باد او را به هر سو ميکشاند و هانس نميتوانست در مقابل آن بايستد. با همهي اينها او خيلي شجاع بود و تصميم داشت هرطور شده خود را به خانهي دکتر برساند. سرانجام پس از سه ساعت مبارزه با آن توفان و تاريکي عجيب، به منزل دکتر رسيد و چند ضربه به در زد.
«کيه؟» اين صداي دکتر بود که سرش را از پنجرهي اتاق خواب بيرون آورده بود.
- منم هانس کوچيکه.
- اين موقع شب چه ميخواهي؟
- پسر آسيابان از نردبان افتاده و صدمه ديده است. او گفت که به دنبال شما بيايم.
- بسيار خب. الان ميآيم.
چند دقيقه بعد دکتر آماده شد و پايين آمد و با چکمهاي بلند و فانوسي پرنور، اسبش را زين کرد و گفت: «من زودتر ميروم. تو هم خودت بيا.»
دکتر سوار شد و رفت و هانس را در آن شب خوفناک که توفان هر لحظه خشمگينتر ميشد، تنها گذاشت. باران تندتر شده و چالهها را پر کرده بود. هانس دنبال دکتر به راه افتاد. امّا نميتوانست مسير را ببيند و از طرفي، نميتوانست پابهپاي اسب برود. کم کم عقب ماند و راه را گم کرد. در دشت وسيعي سرگردان شده بود. زمين پر از چاله بود و هانس مرتب در آنها فرو ميرفت. بياباني خطرناک بود که گودالهاي عميق آن با آب باران پر شده بود.
سرانجام هانس بيچاره از آن شب وحشتناک جان به در نبرد و در آبگير عميقي فرورفت. روز بعد چوپانها جسم بي جان هانس مهربان را ديدند که بر سطح آبگير شناور شده بود. آنها جسد هانس را به کلبهاش آوردند و فرداي آن روز همه در مراسم خاکسپارياش شرکت کردند. آسيابان پيشاپيش جمعيت عزاداران ايستاده بود. سعي ميکرد خود را غمگينتر از همه نشان دهد. دستمال بزرگي در دست گرفته بود و مرتب اشکهاي دروغينش را پاک ميکرد. بعد نزديک تابوت رفت و گفت: «من بهترين دوست او بودم. اين منم که بايد جلوتر از همه بايستم.»
وقتي مراسم به پايان رسيد، همه به مهمانخانهي دهکده رفتند تا چيزي بنوشند. آهنگر گفت: «از دست دادن هانس براي همهي ما زيان جبرانناپذير و اندوه بزرگي است.»
آسيابان که مشغول نوشيدن بود، گفت: «امّا بيشترين ضرر را من ديدم که قرار بود چرخ دستي شکستهام را به او بدهم. حالا ديگر کسي بابت اين قراضه چيزي به من نميدهد. اين هم عاقبت سخاوتمندي و بخشندگي.»
پس از مدّتي سکوت، موش پير گفت: «خُب؟»
سهره جواب داد: «خُب ديگر، قصه تمام شد.»
موش آبي گفت: «امّا آسيابان چه شد؟»
سهره گفت: «من نميدانم و نميخواهم بدانم. چون او براي من اهميتي ندارد.»
موش آبي گفت: «کاملاً روشن است که تو هيچ علاقهاي به او نداري.»
سهره در پاسخ گفت: «من فقط ميترسم که تو درس اخلاقيِ اين قصه را نفهميده باشي.»
موش با عصبانيت فرياد زد: «چي؟ درس اخلاقي؟! منظورت اين است که اين قصه يک پيام اخلاقي داشت؟»
سهره گفت: «البته که داشت.»
موش با عصبانيت و ناراحتي گفت: «جدّاً؟ تو قبل از شروع قصه بايد به من ميگفتي که بايد منتظر يک درس اخلاقي باشم. در اين صورت من اصلاً پاي قصهي تو نمينشستم. در واقع حالا اين منم که مثل آن منتقد ادبي بايد بگويم: «پوه، پوه.» سپس با بلندترين صدايي که ميتوانست دربياورد، پوه پوه کرد و حرکت شديدي به دمش داد و به سوراخش برگشت.
خانم اردک کمي بعد رسيد و گفت: «چه طور ميشود اين موش را دوست داشت؟ هرچند که او صفتهاي خوب زيادي دارد، امّا هر چه باشد من يک مادرم با احساسات کاملاً مادرانه، و دلم براي کساني که همهي عمر مجرد ميمانند ميسوزد.»
سهرهي سبز با ناراحتي گفت: «امّا من ميترسم او را رنجانده باشم. آخر برايش قصهاي با درس اخلاقي تعريف کردم.»
خانم اردک گفت: «آري، اين کار هميشه خطرناک است. هيچ کس درس اخلاق را دوست ندارد.»
من هم با خانم اردک موافقم.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
خانم اردک با نگراني ميگفت: «اگر روي سر ايستادن را ياد نگيريد، هرگز شناگران ماهري نخواهيد شد.» او اينها را ميگفت و مرتب خودش سرش را در آب فرو ميکرد و پاها را بالا ميآورد تا به آنها ياد بدهد که چگونه اين کار را انجام دهند. امّا اردکهاي کوچولو، بي توجّه به مادرشان سرگرم بازي بودند. آنها جوانتر از آن بودند که معناي نصيحتهاي مادر را بفهمند.
موش آبي گفت: «چه بچّههاي حرف نشنويي! واقعاً که سزاوار غرق شدن هستند.»
خانم اردک با مهرباني جواب داد: «چه قدر نامهربانيد؛ هر کسي بالاخره از يک جا شروع ميکند. اين ما، پدر و مادرها هستيم که صبر و حوصلهي کافي نداريم.»
موش آبي گفت: «من هيچ اطلاعي از احساسات پدر و مادرها ندارم. در حقيقت من اصلاً ازدواج نکردهام و البته هرگز هم قصد انجام اين کار را نداشتهام. عشق خيلي زيباست، امّا دوستي از آن فراتر است. من هيچ چيز را در جهان به ارزشمندي و کميابي دوستي و رفاقت صادقانه سراغ ندارم.»
سهرهي سبزي که بر شاخهي بيد نشسته بود و اين گفت وگو را ميشنيد، از موش پير پرسيد: «تو فکر ميکني يک دوست وفادار و فداکار بايد چه کارهايي انجام دهد؟»
خانم اردک هم گفت: «بله، دقيقاً اين همان چيزي است که من هم ميخواهم بدانم.»
اردک اين را گفت، به سمت انتهاي برکه شنا کرد و سرش را در آب فروبرد و پاهاي قرمزش را بالا آورد تا به جوجههايش، با سر ايستادن را بياموزد.
موش با عصبانيت گفت: «چه پرسش احمقانهاي، معلوم است که انتظار دارم دوست وفادارم، وفادار و فداکار باشد.»
سينهسرخ کوچک که بر شاخهي درختي نشسته بود، بال خود را بر هم زد و گفت: «خب، تو در مقابل چه کار خواهي کرد؟»
موش آبي پاسخ داد: «منظورت را نميفهمم.»
سينهسرخ گفت: «پس بگذار قصهاي برايت بگويم.»
موش آبي گفت: «اين قصه دربارهي من است؟ اگر اين طور است گوش ميکنم. چون من عاشق قصه شنيدن هستم.»
پرنده گفت: «دربارهي تو نيست ولي به دردت ميخورد.»
سينهسرخ از شاخه فرود آمد و بر ساحل برکه نشست و قصهاي را دربارهي دوست فداکار آغاز کرد: «روزي، روزگاري، در گوشهاي از اين دنياي پهناور، مرد درستکار کوچک اندامي زندگي ميکرد که هانس نام داشت.»
موش گفت: «اينهانس که ميگويي، آدم معروف و سرشناسي بود؟»
سينهسرخ گفت: «نه، فکر نميکنم آدم متفاوتي بوده باشد، جز آن که قلب بسيار مهربان و چهرهي گرد بامزهاي داشت.» او تنها در کلبهاي در باغ کوچکش زندگي ميکرد و تمام روز را در اين باغ به سختي کار ميکرد. در سراسر آن دهکده و اطرافش، هيچ باغي به زيبايي و دلانگيزي باغچهي هانس نبود. در آن جا زنبقهاي زرد و بنفش، ياسهاي رنگارنگ و معطّر، اقاقيهاي سفيد، ميخکهاي صورتي درشت، داووديهايي از همه رنگ، کوکبهاي مخملي، نرگس شهلا، گلهاي تاجالملوک و از همه دلکشتر گلهاي سرخ معطري بود که آوازهي باغ هانس را به همه جا برده بودند. پس از گلها نوبت به سبزيهاي باغچهي هانس ميرسيد که آنها هم بي نظير بودند. انواع ريحان، ترخان، مرزنگوش، گل گاوزبان، پونه و نعناع همه جا را معطر ميکرد. چشم نوازترين گلهاي طبيعت به دست سحرآميز و مهربانِ "هانس کوچيکه" (مردم او را اينطور صدا ميزدند) به ترتيب ميروييدند و جاي خود را به يکديگر ميدادند و گويي در باغ کوچک هانس، چشمها به مهماني رنگها آمده و گلها با هم در رقابت زيباتر شدن بودند. هانس کوچيکه دوستان زيادي داشت امّا صميميترين و وفادارترين شان "هاگ گندههي" آسيابان بود. چه وفاداري و رفاقت جالبي ميتواند ميان آسيابان ثروتمند و هانس بينوا باشد؟! همينقدر بدانيد که آسيابان گُنده هيچ وقت از باغ کوچک هانس دست خالي برنميگشت. يا يک بغل گلهاي زيبا ميبرد يا سبدش را از سبزيهاي معطر ميانباشت و يا اگر فصل ميوه بود با زنبيل بزرگي از آلوهاي قطره طلا و توت فرنگي بازميگشت.
«دوستان حقيقي همه چيزشان به هم تعلق دارد، يعني در ميان آنها همه چيز مشترک است. هيچکس به تنهايي صاحب چيزي نيست.» اين جملهاي بود که آسيابان مرتب آن را تکرار ميکرد و هانس کوچيکه از شنيدن آن سرش را تکان ميداد و لبخند ميزد و در دل از داشتن دوستي با اين افکار درخشان به خود ميباليد.
گاهي همسايهها فکر ميکردند که چه دوستي عجيبي ميان اين دو وجود دارد. زيرا آسيابان ثروتمند هيچگاه چيزي در مقابل آن همه گل و سبزي و ميوه که هر روز از هانس ميگرفت براي او نميبرد. در حالي که او صدها کيسه آرد در آسيا، تعداد زيادي گاو شيرده و گلهي بزرگي از گوسفندان پرپشم داشت. امّا هانس مهربان هرگز به اين چيزها نميانديشيد و اين فکرها را به مغز خود راه نميداد و هيچ چيز در جهان براي او لذّت بخشتر از شنيدن سخنان آسيابان دربارهي دوستي و فداکاري نبود.
هانس کوچيکه تمام بهار، تابستان و پاييز را در باغ کار ميکرد. او در اين سه فصل خيلي شاداب و سرحال به نظر ميرسيد. امّا با آمدن زمستان که ديگر ميوه و گل و سبزي براي فروش نداشت، رنج زيادي از سرما و گرسنگي ميکشيد. چه بسيار شبهايي که چيزي براي خوردن نداشت و در تمام کلبهاش جز مقدار کمي ميوهي خشک چيزي پيدا نميشد. از همه بدتر اين که در سراسر زمستانهاي سرد و سخت، او بي نهايت تنها و بي کس ميشد و دوست عزيزش هم اصلاً يادي از او نميکرد.
در طول زمستان، آسيابان به همسرش ميگفت: «بهتر است من تا پايان فصل برف به ديدن هانس کوچيکه نروم زيرا وقتي مردم مشکلي دارند بايد سعي کنيم مزاحمشان نشويم و تنهايشان بگذاريم تا مشکلشان حل شود. اين عقيدهي من است و مطمئنم که درست فکر ميکنم. به همين دليل تا آمدن بهار صبر ميکنم بعد به او سر ميزنم که او هم بتواند يک سبد پر از گل به من بدهد، زيرا اين کار او را خيلي خوشحال ميکند.»
و همسرش در حالي که در مبل راحتي مقابل آتش بزرگ بخاري ديواري لم داده بود، ميگفت: «راستي که چه قدر دانا و باشعوري. تو در مورد همه چيز درست فکر ميکني. اين بهترين رفتار در مقابل يک دوست خوب است. من مطمئنم کشيشها هم با آن رداي پر زرق و برق و آن انگشترهاي گران بها نميتوانند چنين جملات خردمندانهاي بگويند.»
امّا پسر کوچک آسيابان يک بار که حرفهاي پدر و مادرش را شنيد، گفت: «مگر ما نميتوانيم هانس را به اين جا دعوت کنيم؟ اگر هانس بيچاره در سختي افتاده است من ميتوانم نيمي از غذاي خودم را به او بدهم. ميخواهم او را بياورم و خرگوشهايم را به او نشان بدهم... .»
همينطور که پسر داشت با هيجان راجع به کمک کردن به هانس حرف ميزد، ناگهان صداي فرياد آسيابان بلند شد و گفت: «چه پسر احمقي! واقعاً که معلوم نيست در اين مدرسهها چه چيزي به شما ياد ميدهند. به نظر نميرسد که تو اصلاً چيزي ياد گرفته باشي. اگر هانس کوچيکه به اين جا بيايد و آتش گرم، غذاي خوب و عالي ما را ببيند، ممکن است رنج ببرد يا حسادت کند. و حسادت بدترين و وحشتناکترين دشمن روح بشر است که آن را به فساد ميکشاند. من هرگز نخواهم گذاشت که روح دوست بيچارهام فاسد و آلوده شود. من بهترين دوست او هستم و هميشه از او حفاظت و مراقبت خواهم کرد. من او را هدايت و راهنمايي ميکنم که در دام وسوسهها نيفتد. از سوي ديگر، اگر هانس به اين جا بيايد، ممکن است بخواهد کمي آرد از من قرض کند و من نتوانم به او بدهم زيرا آرد دادن يک چيز است و دوستي چيز ديگري. نبايد آنها را با هم اشتباه کرد. همانطور که تلفظ لغتها يک چيز است و معناي آنها چيز ديگري.»
همسر آسيابان در حالي که در ليوان بزرگي براي خودش چاي ميريخت گفت: «چه قدر خوب صحبت ميکني و چه قدر حرفهاي تو آرامبخش است؛ انگار در کليسا نشستهام.»
آسيابان گفت: «بسياري از مردم خوب عمل ميکنند امّا تعداد کمي از آنها خوب سخن ميگويند. اين نشان ميدهد که به زبان آوردن سخنان درست و زيبا دشوارتر است.» سپس با عصبانيت و تلخي به پسرش نگريست و پسر در حالي که صورتش سرخ شده بود، با شرمندگي سرش را به زير انداخت و قطرات اشکش در فنجان چاي چکيد.
همسر آسيابان گفت: «به هرحال، او خيلي جوان است بايد او را ببخشي.»
قصه که به اين جا رسيد موش آبي پرسيد: «اين پايان قصه بود؟»
سينهسرخ گفت: «هنوز نه. اين تازه آغاز ماجراست.»
موش گفت: «شيوهي تو در قصه گفتن خيلي قديمي شده است. امروزه داستانسرايان مشهور، اوّل، پايان ماجرا را ميگويند. يعني از آخر به اوّل داستان ميروند. اين يک شيوهي جديد است و من آن را از يک منتقد ادبي که با مرد جواني کنار آبگير قدم ميزد، شنيدم. اين منتقد عينکي با شيشههاي کلفت و سري تاس، نظريات جالبي در مورد قصه و داستان داشت که من هم با او موافقم و هر گاه مرد جوان اظهارنظر ميکرد، منتقد در جواب فقط اين صدا را درميآورد: «پوه، پوه.» خيلي خب، بقيهي قصه را بگو. چه قدر از اين آسيابان خوشم آمده است. چه عقايد جالبي دارد و راستي که شباهتهاي زيادي بيان من و او هست.»
سينهسرخ کوچک کمي جابه جا شد و چنين ادامه داد: «همين که زمستان به پايان رسيد و گلهاي سرخ و رُزهاي صورتي معطر بر شاخهها شکفتند، و گلهاي زرد ستارهاي غنچه دادند، آسيابان به همسرش گفت: بهتر است بروم و سري به هانس کوچيکه بزنم.»
همسرش با هيجان گفت: «واي که چه قلب مهرباني داري؛ هميشه به فکر ديگران هستي. راستي يادت باشد که آن سبد بزرگ را هم ببري که گلها را در آن بگذاري.»
آسيابان پرههاي آسياي بزرگش را با زنجير قفل کرد و با سبد بزرگي به سوي دامنهي تپه به راه افتاد.
-صبح بخير هانس کوچيکه.
هانس بيلش را کنار گذاشت و با لبخند هميشگي به چهرهي آسيابان نگريست و گفت: «صبح بخير.»
- زمستان چه طور گذشت؟
- خوب بود. امّا حالا که تو را ميبينم بهتر است. راستش روزهاي سختي بود، ولي گذشت و اکنون باز بهار دلنشين آمده است و گلهايم دوباره شکفتهاند.
- ما در طول زمستان اغلب به فکر تو بوديم و راجع به تو حرف ميزديم؛ اين که چه ميکني و چگونه زمستان را سپري ميکني.
- اين از لطف و محبّت توست. امّا ميترسيدم فراموشم کرده باشي.
-هانس، ميخواهم نکتهي جالب و حيرت انگيزي به تو بگويم و آن اين است که دوستي هرگز فراموش نميشود. امّا من ميترسم که تو اين شعر زيباي زندگي را درک نکني. راستي چه گلهاي قشنگي.
- آنها واقعاً دلانگيزند و خوشبختانه امسال فراوانتر از هميشهاند. ميخواهم مقداري از آنها را به بازار ببرم و بفروشم و با پول آن، گاري دستيام را پس بگيرم.
- پس بگيري؟ منظورت اين است که گاريات را فروخته بودي؟ چه کار احمقانهاي!
- خب اين عين واقعيت است. من مجبور شدم آن را بفروشم. راستش را بخواهي زمستان سختي بر من گذشت. هيچچيز نداشتم. حتّي پولي براي خريدن نان در بساطم نبود. اوّل دکمههاي نقرهي کت مراسم کليسايم را فروختم، بعد زنجير نقرهام، بعد چُپق بزرگم و دست آخر هم گاريام را فروختم. امّا حالا ميروم و همهي آنها را پس ميگيرم.
- من گاري دستي خودم را به تو ميدهم. البته خيلي سالم نيست. ولي با تعمير مختصري، حسابي نو ميشود. راستش يک سمت آن شکسته و چرخهايش هم کمي خراب است که درست ميشود. با اين حال من آن را به تو ميدهم. ميدانم که اين نشانهي بخشندگي من است و بيشتر مردم گذشتن از چرخ دستيِ به اين خوبي را حماقت ميدانند امّا من معتقدم بخشش و گذشت، جوهر دوستي و مايهي بقاي آن است. از طرفي، ميخواهم يک چرخ دستي نو بخرم. خيالت راحت باشد که آن يکي را به تو خواهم داد.
هانس کوچيکه در حالي که صورت گرد بامزهاش غرق نشاط و خنده شده بود، گفت: «راستي؟ اين نهايت بخشندگي و سخاوت است. تازه من يک الوار خيلي خوب دارم و ميتوانم با آن گاري را به راحتي تعمير کنم.»
آسيابان گفت: «يک الوار چوبي خوب؟! اين دقيقاً همان چيزي است که من براي بام طويلهام لازم دارم چون يک سوراخ بزرگ در آن پيدا شده؛ ميترسم کاهها رطوبت ببينند و حيوانها هم ناخوش شوند. چه خوب شد که به يادم انداختي. همين نشان ميدهد که کار صواب بدون پاداش نميماند. من چرخ دستيام را به تو ميدهم و تو حالا ميخواهي الوارت را به من بدهي. البته، معلوم است که قيمت و ارزش گاري من از اين الوار بيشتر است امّا در عالم رفاقت اين چيزها ارزشي ندارد. حالا زود برو و آن را بياور که ميخواهم همين امروز سوراخ بام را تعمير کنم.»
هانس گفت: «حتماً، به روي چشمم.» و به سوي انبار دويد و تخته چوب بلندي را بيرون کشيد.
آسيابان گفت: «آه، اين الوار خيلي بزرگ نيست. ميترسم پس از تعمير سقف طويلهي من ديگر چوبي براي تعمير گاري دستي باقي نماند. خب، البته اين که تقصير من نيست. حالا دوست عزيز همانطور که من ميخواهم گاريام را به تو بدهم، مطمئنم که تو هم دلت ميخواهد اين سبد مرا پر از گل کني.»
هانس با ناراحتي فراوان گفت: «پر از گل؟»
سبد آسيابان خيلي خيلي بزرگ بود و هانس ميدانست که اگر آن را پر از گل کند، ديگر گلي براي فروش نخواهد داشت و با نگراني به ياد آورد که ديگر نميتواند چيزهايي را که فروخته پس بگيرد.
آسيابان جواب داد: «خب، واقعاً من فکر ميکردم همانطور که من ميخواهم چرخ دستي به آن خوبي را به تو بدهم، حتماً اين تقاضاي بزرگي نيست که از تو بخواهم سبدم را پر از گل کني. امّا مثل اين که اشتباه ميکردم. من تصوّر ميکردم که دوستي، البته دوستي واقعي از هرگونه خودخواهي به دور است.»
هانس بيچاره با نگراني و دستپاچگي گفت: «دوست عزيزم، بهترين دوست من، همهي گلهاي باغ من هم قابل تو را ندارد. عقايد عالي تو از دکمههاي نقرهي من خيلي ارزشمندتر است. و همهي گلهاي سرخ معطرش را چيد و سبد بزرگ رفيقش را پر کرد. آسيابان در حالي که الوار را بر روي شانه گرفته و سبد پر از گل در دست ديگرش بود و به سوي خانه ميرفت، گفت: «خداحافظ هانس کوچيکه.»
هانس هم خداحافظي کرد و در حالي که به خاطر گاري دستي خيلي خوشحال بود، شروع کرد به بيل زدن باغچه.
روز بعد، وقتي هانس داشت کوزههاي عسل را روي ايوان ميچيد، صداي آسيابان را شنيد که از دوردست جادّه او را صدا ميکند. فوري از روي ايوان پريد و به سمت ديوار باغ رفت. وقتي از بالاي ديوار به جادّه نگريست، او را ديد که گوني بزرگ آردي را بر پشت گرفته و فرياد ميزند: «هانس عزيزم، ممکن است اين گوني را براي من به بازار ببري؟»
هانس گفت: «واي متأسفم. من امروز خيلي گرفتارم. بايد تمام علفهاي هرز را وجين کنم، همهي گلها را سيراب کنم و سبزيها را دسته کنم.»
آسيابان گفت: «خيلي خب، فکر ميکنم با توجّه به اين که من ميخواهم چرخ دستيام را به تو بدهم، اگر اين تقاضاي مرا رد کني اصلاً دوستانه نيست.»
هانس گفت: «نه، نه. اصلاً دلم نميخواهد کار غيردوستانهاي انجام دهم يا حرفي خلاف دوستي بزنم.» سپس به سوي آسيابان گنده دويد و گوني سنگين آرد را گرفت و بر پشت خود گذاشت. امّا گوني براي جثّهي کوچک هانس خيلي بزرگ بود و او به زحمت ميتوانست قدم بردارد. هوا گرم و جادّه هم بسيار ناهموار بود. هانس پس از طي مسافتي بسيار، خسته و کوفته شده بود و بايد استراحت ميکرد، امّا شجاعانه با وجود خستگي فراوان به راهش ادامه داد و سرانجام به بازار رسيد. مدّتي طول کشيد تا توانست آردها را به قيمت خوبي بفروشد. او پس از فروش آردها، بلافاصله و به سرعت راه بازگشت را در پيش گرفت؛ ميترسيد اگر معطل کند، دزدها راهش را ببندند و پولهايش را بگيرند.
آن شب به هر سختي بود، خود را به خانه رساند و در حالي که به رختخواب ميرفت، با خود گفت: «واقعاً که روز سختي بود. امّا خوشحالم که تقاضاي آسيابان را رد نکردم. او بهترين دوست من است. از اين گذشته، ميخواهد چرخ دستياش را هم به من بدهد.»
فرداي آن روز، صبح بسيار زود که خورشيد هنوز کاملاً طلوع نکرده بود، آسيابان براي وصول پول کيسهي آرد سر رسيد. امّا هانس کوچيکه که خيلي خسته بود، هنوز در رختخواب دراز کشيده بود.
آسيابان فرياد کشيد: «به عقيدهي من، تو واقعاً تنبلي. در واقع با توجّه به اين که من ميخواهم چرخ دستيام را به تو بدهم فکر ميکنم تو بايد بيشتر و سختتر کار کني. تنبلي و بطالت، گناهي نابخشودني است و من دوست ندارم هيچکدام از دوستانم بيکاره و تنبل باشند. تو نبايد حرفهاي مرا به دل بگيري. البته اگر من يک دوست واقعي نبودم، اينها را نميگفتم امّا در دوستي اگر انسان نتواند حرفش را بزند، چه فايدهاي دارد. هر کسي ميتواند حرفهاي خوشايند بزند و چاپلوسي کند ولي يک دوست واقعي هميشه حقيقتهاي تلخ را ميگويد و تو نبايد ناراحت شوي، زيرا بدِ تو را نميخواهد.»
هانس در حالي که چشمهايش را ميماليد و کلاه خوابش را برميداشت گفت: «متأسفم. من خيلي خسته بودم. فکر کردم بهتر است کمي دراز بکشم و به آواز سحرگاهي پرندگان گوش کنم. زيرا هر وقت اين کار را ميکنم، خستگي از تنم ميرود و ميتوانم بهتر کار کنم.»
آسيابان گفت: «خيلي خوشحالم که اين را ميشنوم. چون ميخواهم به محض اين که لباس پوشيدي به آسياي من بيايي و بام آن را تعمير کني.»
بيچاره هانس ديگر نميدانست چه کند. به گلهايش فکر ميکرد که دو روز بود تشنه بودند و کارهاي باغ که انجام نشده بود. امّا باز هم با خود ميانديشيد که نميتواند درخواست آسيابان را نپذيرد، چرا که او دوست خوبي بود.
هانس با ترس و خجالت پرسيد: «تو فکر ميکني اين خلاف دوستي و رفاقت است اگر بگويم امروز خيلي گرفتارم.»
آسيابان گفت: «جدّاً؟! من فکر نميکنم. اصلاً خودت جواب بده. در مقابل اين که من ميخواهم چرخ دستيام را به تو بدهم اين کار چه ارزشي دارد؟ اصلاً خودم ميروم بام را تعمير ميکنم.»
هانس ناگهان از جا پريد و فرياد زد: «نه، خواهش ميکنم به دل نگير. الان ميآيم.» فوري لباس پوشيد و بهسمت آسياي او دويد تا سقف را تعمير کند.
آن روز هانس تا غروب آفتاب روي بام کار کرد و هوا روبه تاريکي بود که آسيابان به سراغش رفت.
آسيابان گفت: «هانس کوچيکه! بالاخره سوراخ بام را تعمير کردي؟»
هانس از نردبان پايين آمد و گفت: «بله، کاملاً درست شد.»
آسيابان گفت: «هيچ چيز، ارزشمندتر از کمک به ديگران نيست.»
هانس در حالي که از خستگي روي زمين نشسته بود و پيشانياش را پاک ميکرد، گفت: «واقعاً که شنيدن حرفهاي تو نعمت است! نعمتي بزرگ. فقط ميترسم من هرگز نتوانم چنين افکار جالب و درخشاني داشته باشم.»
آسيابان گفت: «اين فکرها به سوي تو هم خواهند آمد امّا بايد رنج و زحمت بيشتري بکشي. تازه آغاز راه است و اينها در واقع تمرين رفاقت بود.»
هانس گفت: «واقعاً فکر ميکني روزي من هم ميتوانم يک دوست واقعي باشم؟»
آسيابان گفت: «البته، شک ندارم که تو هم ميتواني. حالا که سقف را تعمير کردهاي برو و شب را استراحت کن. فردا بايد گوسفندان مرا براي چرا به کوهستان ببري.»
هانس کوچيکه، واقعاً درمانده شده بود ولي ميترسيد چيزي بگويد. صبح فردا هنوز آفتاب سر نزده بود که آسيابان با گوسفندانش به کلبهي او رسيد، هانس بار ديگر گلهاي تشنهي باغ کوچک را رها کرد و اين بار گوسفندان را به چرا برد. او تمام روز را تا غروب آفتاب با گوسفندان به اين سو و آن سو ميرفت و با خود ميگفت: «گلهايم چه خواهند شد؟» آن شب هانس به قدري خسته بود که روي صندلي خوابش برد و تا سر زدن سپيده به همان حالت نشسته، به خواب رفته بود. صبح آن روز با خود گفت: «امروز ديگر با گلهايم خواهم بود. چه لحظات شيريني در انتظار من است.»
امّا او در آن سال اصلاً نتوانست مثل سالهاي گذشته به باغ و گلهايش رسيدگي کند. زيبايي خيرهکنندهي باغ هانس به دليل مراقبتهاي دائم و تلاش خستگي ناپذيرش بود. پيش از اين، روز و شب با گلها و به فکر آنها بود و با خود فکر ميکرد که چگونه انواع زيباتري از همين گلها به دست بياورد. يک روز پيوند ميزد، يک روز قلمه ميزد، روز ديگر بذر ميکاشت. اين بود که هر سال گلهاي تازهاي داشت. گلهايي که در باغ شاهزاده هم نبود. امّا آن سال، آسيابان لحظهاي او را راحت نميگذاشت و هر روز به سراغ هانس بخت برگشته ميآمد و او را به دنبال کاري روانه ميکرد يا در آسيايش از او بيگاري ميکشيد. هانس کوچيکه، هميشه اندوهگين و غصهدار بود و ميترسيد که گلهايش فکر کنند که او آنها را از ياد برده است امّا خودش را با اين فکر که «هر چه باشد، آسيابان بهترين دوست من است» تسلي ميداد و کم کم به اين فکر عادت کرده بود که هر چه باشد او ميخواهد چرخ دستياش را به من بدهد و اين چيز کمي نيست، نهايت سخاوت است.
اين بود که هانس کوچيکه، مرتب براي آسيابان کار ميکرد و او هم در مقابل، جملات زيبايي راجع به دوستي و رفاقت براي او ميگفت و هانس سادهدل هر روز جملههاي تازه را يادداشت ميکرد و شب، آنها را دوباره و دوباره ميخواند.
امّا يک شب اتّفاق عجيبي رخ داد. شب ناآرا ميبود، باد به شدّت ميوزيد و شاخههاي درختان را خم ميکرد. قطرات باران و تگرگ مثل شلّاق از آسمان بر تن زمين فرود ميآمد و هانس در کلبهاش نشسته بود و نگران ساقههاي باريک نرگسها و شببوها بود و با خود ميگفت: «نه تنها امسال به باغ نرسيدم بلکه هيچچيز هم براي زمستان ذخيره نکردم.» توفانِ بي امان، چوبها و تختههاي نازک کلبه را ميلرزاند و صداي غرش رعد، هياهوي عجيبي به پا کرده بود. در اين ميان هانس صداي تقتق ضربهاي را بر در شنيد. با خود گفت: «حتماً صداي باد است.» بار ديگر صداي ضربه بلند شد. بار سوم ديگر هانس مطمئن شد که کسي پشت در است و با خود انديشيد، حتماً مسافري راه گم کرده است.
با اين فکر به سوي در رفت و آن را گشود و باز آسيابان را ديد که با فانوسي در يک دست و چوب بزرگي در دست ديگر، پشت در ايستاده است.
آسيابان گفت: «هانس کوچيکهي عزيزم، دوست خوبم، مشکل بزرگي برايم پيش آمده. پسر کوچکم از نردبان افتاده و صدمهي زيادي ديده است. من دارم ميروم دکتر را بياورم، راه بسيار دوري در پيش دارم و شب وحشتناکي است. نميدانم چه کنم. ممکن است حادثهاي برايم پيش بيايد. چه قدر خوب ميشد اگر تو به جايم ميرفتي و من ميرفتم به پسرم ميرسيدم. ميداني که من ميخواهم چرخ دستيام را به تو بدهم. خوب است که تو هم در مقابل، کاري براي من انجام بدهي.»
هانس مهربان گفت: «البته البته، اين از لطف توست که از من کاري خواستهاي. امّا بايد فانوست را به من قرض بدهي. شب تاريک و ترسناکي است. ميترسم در آبراههها و چالههايي که امشب به وجود آمده، بيفتم.»
آسيابان گفت: «خيلي متأسفم. اين فانوس را تازه خريدهام. اگر بلايي سر آن بيايد حسابي ضرر ميکنم.»
هانس گفت: «خيلي خُب، مهم نيست، بدون فانوس ميروم.» سپس کت پوست و کلاه گرم قرمزش را پوشيد و شالگردن کلفتي هم دور گردنش پيچيد و از در بيرون رفت.
چه توفان وحشتناکي! شب بسيار تاريکي بود و هانس به سختي جلوي پايش را ميديد. شدّت باد او را به هر سو ميکشاند و هانس نميتوانست در مقابل آن بايستد. با همهي اينها او خيلي شجاع بود و تصميم داشت هرطور شده خود را به خانهي دکتر برساند. سرانجام پس از سه ساعت مبارزه با آن توفان و تاريکي عجيب، به منزل دکتر رسيد و چند ضربه به در زد.
«کيه؟» اين صداي دکتر بود که سرش را از پنجرهي اتاق خواب بيرون آورده بود.
- منم هانس کوچيکه.
- اين موقع شب چه ميخواهي؟
- پسر آسيابان از نردبان افتاده و صدمه ديده است. او گفت که به دنبال شما بيايم.
- بسيار خب. الان ميآيم.
چند دقيقه بعد دکتر آماده شد و پايين آمد و با چکمهاي بلند و فانوسي پرنور، اسبش را زين کرد و گفت: «من زودتر ميروم. تو هم خودت بيا.»
دکتر سوار شد و رفت و هانس را در آن شب خوفناک که توفان هر لحظه خشمگينتر ميشد، تنها گذاشت. باران تندتر شده و چالهها را پر کرده بود. هانس دنبال دکتر به راه افتاد. امّا نميتوانست مسير را ببيند و از طرفي، نميتوانست پابهپاي اسب برود. کم کم عقب ماند و راه را گم کرد. در دشت وسيعي سرگردان شده بود. زمين پر از چاله بود و هانس مرتب در آنها فرو ميرفت. بياباني خطرناک بود که گودالهاي عميق آن با آب باران پر شده بود.
سرانجام هانس بيچاره از آن شب وحشتناک جان به در نبرد و در آبگير عميقي فرورفت. روز بعد چوپانها جسم بي جان هانس مهربان را ديدند که بر سطح آبگير شناور شده بود. آنها جسد هانس را به کلبهاش آوردند و فرداي آن روز همه در مراسم خاکسپارياش شرکت کردند. آسيابان پيشاپيش جمعيت عزاداران ايستاده بود. سعي ميکرد خود را غمگينتر از همه نشان دهد. دستمال بزرگي در دست گرفته بود و مرتب اشکهاي دروغينش را پاک ميکرد. بعد نزديک تابوت رفت و گفت: «من بهترين دوست او بودم. اين منم که بايد جلوتر از همه بايستم.»
وقتي مراسم به پايان رسيد، همه به مهمانخانهي دهکده رفتند تا چيزي بنوشند. آهنگر گفت: «از دست دادن هانس براي همهي ما زيان جبرانناپذير و اندوه بزرگي است.»
آسيابان که مشغول نوشيدن بود، گفت: «امّا بيشترين ضرر را من ديدم که قرار بود چرخ دستي شکستهام را به او بدهم. حالا ديگر کسي بابت اين قراضه چيزي به من نميدهد. اين هم عاقبت سخاوتمندي و بخشندگي.»
پس از مدّتي سکوت، موش پير گفت: «خُب؟»
سهره جواب داد: «خُب ديگر، قصه تمام شد.»
موش آبي گفت: «امّا آسيابان چه شد؟»
سهره گفت: «من نميدانم و نميخواهم بدانم. چون او براي من اهميتي ندارد.»
موش آبي گفت: «کاملاً روشن است که تو هيچ علاقهاي به او نداري.»
سهره در پاسخ گفت: «من فقط ميترسم که تو درس اخلاقيِ اين قصه را نفهميده باشي.»
موش با عصبانيت فرياد زد: «چي؟ درس اخلاقي؟! منظورت اين است که اين قصه يک پيام اخلاقي داشت؟»
سهره گفت: «البته که داشت.»
موش با عصبانيت و ناراحتي گفت: «جدّاً؟ تو قبل از شروع قصه بايد به من ميگفتي که بايد منتظر يک درس اخلاقي باشم. در اين صورت من اصلاً پاي قصهي تو نمينشستم. در واقع حالا اين منم که مثل آن منتقد ادبي بايد بگويم: «پوه، پوه.» سپس با بلندترين صدايي که ميتوانست دربياورد، پوه پوه کرد و حرکت شديدي به دمش داد و به سوراخش برگشت.
خانم اردک کمي بعد رسيد و گفت: «چه طور ميشود اين موش را دوست داشت؟ هرچند که او صفتهاي خوب زيادي دارد، امّا هر چه باشد من يک مادرم با احساسات کاملاً مادرانه، و دلم براي کساني که همهي عمر مجرد ميمانند ميسوزد.»
سهرهي سبز با ناراحتي گفت: «امّا من ميترسم او را رنجانده باشم. آخر برايش قصهاي با درس اخلاقي تعريف کردم.»
خانم اردک گفت: «آري، اين کار هميشه خطرناک است. هيچ کس درس اخلاق را دوست ندارد.»
من هم با خانم اردک موافقم.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم