نظریه انتقادی و دیالکتیک روشنگری (1)

عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی

وظیفه نظریه انتقادی این است که میزان عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی را نشان دهد و به جای نهادهای نامعقول، نهادهای عقلانی بگذارد. نظریه انتقادی وظیفه ای ذاتی درکمال بخشی و عقلانی کردن واقعیت دارد.
يکشنبه، 3 دی 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی
  عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی

نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 

 

نقش نظریه انتقادی

وظیفه نظریه انتقادی این است که میزان عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی را نشان دهد و به جای نهادهای نامعقول، نهادهای عقلانی بگذارد. نظریه انتقادی وظیفه ای ذاتی درکمال بخشی و عقلانی کردن واقعیت دارد. نظریه انتقادی نمی تواند مانند نظریه سنتی فرض جدایی عامل و موضوع شناخت را بپذیرد، بلکه داوری های عامل شناخت در نظریه انتقادی تنها شناخت نیست بلکه پیشبرد و تکمیل عقلانیتی است که در فرآیند باز تولید اجتماعی به نحوی نارسا نهفته است. به نظر هورکهایمر، همین خواست تکمیل عقلانیت واقعیت یا خواست آزادی راستین از دیدگاه نظریه انتقادی باید جهت بخش طرح های تحقیقاتی در علوم اجتماعی باشد.
به موجب نظریه انتقادی هورکهایمر، هرآنچه کاملاً با معیارهای عقل منطبق نیست، باید مورد انتقاد قرار گیرد. شرایط اجتماعی خود برای بالفعل شدن عقل محدودیت هایی ایجاد می کند.
در واقع ظهور نظریه انتقادی ناشی از نظریه نارسایی و ناتمامی فرآیند عقلانیت در تاریخ است. غایت اصلی نظریه انتقادی، عقل و آزادی است. مبارزات اجتماعی به طور کلی در جهت تحقق این غایات به وقوع می پیوندد و فلسفه و نظریه انتقادی خود جزئی از این مبارزات به شمار می رود. ازهمین رونقش نظریه انتقادی خود دارای پیامدهای واقعی و اجتماعی است. حقیقت غایی یا عقلانیت از حد فعلیت حاضر فراتر می رود. محدودیت عنصر عقلانیت در واقعیت تنها با توجه به چنین حقیقتی آشکار می گردد. با در نظرداشتن این حقیقت است که اصولاً امکان نقد و انتقاد ایجاد می شود. به هر حال هورکهایمر معتقد است؛وظیفه اصلی نظریه انتقادی نقد جامعه مدرن است، نه ترسیم نظام جانشین یا بهتر.

نقد عقل

هورکهایمردر مقاله کسوف عقل، به معنای کلمات و مفاهیم در طول تاریخ و نقش اساسی زبان در فلسفه اشاره می کند و معتقد است: هستی شناسی کانون اساسی فلسفه و نگرش سنتی است و تلاش دارد با بهره گیری از مفاهیمی کلی، مثل ذات و ماهیت به جوهر اشیا دست یابد. در حالی که فلسفه باید نشان دهد که در مفاهیم کلی مثل عدالت، برابری و آزادی هیچ چیز مطلق و ابدی وجود ندارد و آن ها را باید در بافت اجتماعی خاص آن ها سنجید. هورکهایمرمیان ۲ نوع عقل، تمیز قائل است. یکی «عقل ذهنی» که فقط به وسایل نیل به اهداف می اندیشد نه به خود اهداف و دوم «عقل عینی» که باوجود توجه به وسایل، بیشتر به خود اهداف می اندیشد. «عقل ذهنی» به معقول بودن اهداف نمی اندیشد؛ بلکه فقط به فواید هر چیزی برای نیل به اهداف می اندیشد. در حالی که در «عقل عینی»، بیشتر از وسایل به اهداف تکیه می شود. وی اشاره می کند که این دو عقل با یکدیگر منافاتی ندارند. «عقل عینی» به وسایل تحقق عینی اهداف نیز توجه دارد، ولی «عقل ذهنی» تنها جزیی از «عقل عینی» تلقی می شود. «عقل ذهنی» به هر چیزی به عنوان ابزار و وسیله می نگرد و برای آن هیچ هدف ذاتاً معقولی وجود ندارد. از نظر تاریخی نیز این دوعقل در کنار یکدیگر بودند و در عصر روشنگری بود که «عقل ذهنی» بر «عقل عینی» غلبه یافت و این غلبه با دو جنبه صوری (اثبات گرایی) و ابزاری (عمل گرایی) همراه بود. «عقل ذهنی یا ابزاری» همه چیز را در خدمت تولید درآمدزا قرار داد و آن ها را به شی ء و کالا تبدیل ساخت. علم تنها مرجع حقیقت گردید. مفاهیم از معنای عینی خود سلب شدند و (عدالت، برابری، آزادی، دموکراسی و...) و استبداد و ظلم به دلیل مفید بودن، قابل توجیه گردیدند.
از نظر هورکهایمر، بزرگ ترین خدمت عقل روشنگری آن است که چیزی را که اکنون «عقل» خوانده می شود طرد نماید، چرا که روشنگری خود را خدمت آزادی انسان از باور خرافی و رهایی از ترس می داند (در حالی که روشنگری به جای رهایی، سلطه را به ارمغان آورده است.)

دیالکتیک روشنگری

در این بخش به بررسی آثار مشترک ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو می پردازیم. از آثار و کتب مهم هورکهایمر و آدورنو می توان به کتاب «دیالکتیک روشنگری» در سال ۱۹۴۴ اشاره نمود. در این کتاب، مسئله اصلی این است که چرا برخلاف انتظارات عصر روشنگری، بشر به جای ورود به وضعیتی انسانی، به سوی توحش می رود. اثر مهم دیگر هورکهایمر و آدورنو که در زمان اقامت در آمریکا نگاشته اند، کتاب «شخصیت اقتدار طلب» است که بلافاصله بعد از کتاب دیالکتیک روشنگری در سال ۱۹۵۰ انتشار یافت. در این کتاب بیان شده که در آمریکا و جهان غرب، نوعی استعداد فاشیستی وجود دارد. و سپس به زندگی و اندیشه های تئودور آدورنو اشاره می کنیم. تئودور آدورنو از چهره های شاخص مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی است. او علاوه بر فلسفه در زیبایی شناسی و هنر نیز نوشته های قابل توجهی دارد. نخستین کتاب فلسفی او دیالکتیک روشنگری است که آن را به اتفاق دوستش هورکهایمر نوشته است.معروفترین کتاب او دیالکتیک منفی است.

- دیالکتیک روشنگری

خیلی پیش از آنکه پست مدرنیسم رواج پیدا کند، یکی از مهمترین نقدها بر مدرنیته را که در میان روشنفکران اروپایی سر برآورده بود، آدورنو و هورکهایمر در قالب کتاب «دیالکتیک روشنگری» که محصول دوران جلای وطن آنان در زمان جنگ بود عرضه کردند. این اثر ابتدا به شکل پلی کپی و با عنوان «قطعات فلسفی» در سال 1944 منتشر شد. این عنوان زمانی که اثر در سال 1947 به صورت کتاب انتشار یافت، به عنوان فرعی بدل شد. کتاب آنان با یک ارزیابی رعب آور از غرب مدرن آغاز می شود: «روشنگری که در گسترده ترین معنا به مثابه پیشرفت تفکر فهم شده است، همواره آزاد کردن موجودات بشری از هراس و نشاندن آنان در مقام سروران عالم را هدف قرار داده است. با این حال کره خاکی که اکنون به تمامی روشن شده است، از تلالوء این مصیبت غرورآمیز، تابناک است.» پرسش مؤلفان از چگونگی رخداد این وضعیت است. چگونه علرغم پیشرفت علم، بهداشت و صنعت مدرن که نوید رهایی بشر از جهالت، بیماری و خوی وحشیگری را می داد، هنوز هم فلج شدن ذهن، می تواند به خلق جهانی منجر شود که مردم در آن مشتاقانه ایدئولوژی فاشیسم را محبوب خود کنند، آگاهانه و به عمد دست به جنایت علیه بشریت زنند و فعالانه به گسترش سلاح های مرگبار برای نابودی توده ها، مبادرت ورزند؟ پاسخ آنان این است که خرد، غیر عقلانی شده است.
با آنکه آدورنو و هورکهایمر از «فرانسیس بیکن» به عنوان سخنگوی اصلی خرد ابزاری که [ضرورتاً] به سوی امر غیر عقلانی گرایش دارد نام می برند، اما به نظر آن ها، علم و علم گرایی یگانه گناهکاران این عرصه نیستند. گرایش پیشرفت عقلانیت به قهقرای غیر عقلانی، حاصل دوران های بسیار اولیه و بدوی است. در واقع آنان هم از متون عبری و هم آرای فلاسفه یونان باستان، به عنوان حاملان تمایلات قهقرایی یاد می کنند. اگر حق با آدورنو و هورکهایمر باشد، بنابراین نقد مدرنیته لزوماً باید نقد پیشامدرنیته نیز باشد و چرخش به سوی پست مدرن، نمی تواند پشت کردن بدون دغدغه به پیشامدرن تلقی گردد. به بیان دیگر ناکامی های مدرنیته، تحت کسوت جدید شرایط پست مدرن، ادامه خواهد یافت. جامعه به مثابه یک کل، نیاز به دگرگونی دارد. آدورنو و هورکهایمر بر آنند که جامعه و فرهنگ، از کلیتی تاریخی بهره مندند، چنانکه تعقیب آزادی در جامعه از پی جویی روشنگری در فرهنگ تفکیک ناپذیر است. در اینجا سویه تکان دهنده این نکته خواهد بود که فقدان آزادی در جامعه- ساختارهای اقتصادی، سیاسی و حقوقی که ما در درون آن به سر می بریم- نشانه شکستی مستمر در روشنگری فرهنگی- در مذهب، فلسفه، هنرها و امور مشابه- است. اردوگاه های مرگ نازی، نه یک انحراف است و نه نمایشی معصومانه و [در عین حال] ابلهانه در استودیی سینمایی. هر دو تحلیل دال بر آنند که برخی امور بنیادین در غرب مدرن، اضمحلال یافته است. مطابق نظر آدورنو و هورکهایمر، منشأ مصیبت امروز، الگویی از سلطه کور است؛ سلطه در معنایی سه وجهی: سلطه بر طبیعت به واسطه موجودات بشری، سلطه بر طبیعت درون موجودات بشری و سلطه برخی بر دیگران که خود حاصل دو شکل نخست سلطه است. آنچه موجبات این سلطه سه گانه را فراهم می آورد، هراسی غیر عقلانی از امر ناشناخته است: «افراد بشر تصور می کنند آنجا که هیچ امر ناشناخته ای در کار نباشد، از بند هراس رسته اند. همین امر، راه اسطوره زدایی را هموار کرده است.... روشنگری، هراس اسطوره ای رادیکالیزه شده است». در جامعه غیر آزادی که فرهنگ چنین تلقی ای از پیشرفت دارد و آن را دنبال می کند، ارزش، اهمیت خود را از دست می دهد. آنچه «دیگری» است، خواه انسان خواه غیر انسان به زور به کناری نهاده می شود، مورد بهره برداری قرار می گیرد و یا نابود می گردد. ابزارهای ویرانی در غرب مدرن، بیشتر در معرض تحریف است و بهره برداری از افراد ممکن است کمتر به صورت برده داری عریان بروز یابد؛ اما سلطه کور مبتنی بر هراس[پیش گفته]، به همراه عواقب عظیم جهانی، استمرار می یبد. محرک ماشین همه چیز خوار این فرآیند، یک اقتصاد سرمایه داری همواره بسط یابنده است که به مدد پژوهش های دانشگاهی و فن آوری های جدیدتر، تغذیه می شود.
بر خلاف برخی از تفاسیر، آدورنو و هورکهایمر در پی نفی روشنگری قرن هجدهم نبودند. آنان در ضمن «فراروایتی» منفی از زوال تاریخی جهانشمول عرضه نکردند بلکه به واسطه ترکیبی به غایت غیر متعارف از بحثی فلسفی، تأملی جامعه شناختی و شرحی فرهنگی- ادبی، کوشیدند تا به بر سازی «منظرگاهی دوسویه» به مثابه یک شکل بندی تاریخی در خصوص غرب مدرن، مبادرت ورزند. آنان این منظرگاه دوسویه را در قالب دو برنهاد درهم تنیده خلاصه کردند: «اسطوره از پیش، روشنگری است و روشنگری رجعتی است به اسطوره شناسی.» بر نهاد نخست به آنان این امکان را می دهد که تصدیق کنند که علرغم بی رمق شدن امر اسطوره ای به واسطه نیروهای ناشی از سکولاریزاسیون و راز زدایی، هنوز هم مناسک کهن، مذاهب و فلسفه ها، ممکن است در روشنگری سهمی داشته باشند و چیزهای به درد بخوری برای عرضه در اختیارشان باشد. بر نهاد دوم، زمینه ای را فراهم می آورد تا آنان بتوانند گرایشات ویرانگر و ایدئولوژیک نهفته در نیروهای مدرن سکولاریزاسیون و راز زدایی را بر ملا سازند، بدون انکار این نکته که این نیروها یا حقیقتاً پیشرو و روشنگر هستند و یا جانشین دریافت های نخ نمایی که ویرانگر و ایدئولوژیک بودند.
خطای بنیادی در تفسیر «دیالکتیک روشنگری» آنگاهی رخ می نماید که خوانندگان به جای آنکه برنهاد های مزبور را داوری هایی نقادانه در باب گرایشات تاریخی در نظر آورند، گمان برند که این برنهادها، تعاریفی نظری از مقولاتی لایتغیرند. مؤلفان نمی گویند که اسطوره به میانجی طبیعت، نیروی روشنگری است. به علاوه دعوی آنان این نیست که رجعت روشنگری به اسطوره امری اجتناب ناپذیر است. به واقع آنچه آنان به عنوان امری واقعاً اسطوره ای در روشنگری و اسطوره هر دو یافته اند، این تفکر است که تغییر بنیادین، غیرممکن است. چنین مقاومتی در برابر تغییر، هم اسطوره های باستانی و هم ماهیت سرسپردگی مدرن به امور واقع را، سرشت نمایی می کند.
تلاش مؤلفان در طراحی «دیالکتیک روشنگری» و هدفشان که تحقق روشنگری دیالکتیکی روشنگری است، بی شباهت به جهد «هگل»در «پدیدارشناسی روح» نیست. دو مفهوم هگلی مقوم این طرح است. نفی متعینdeterminate negation و تأمل مفهومی در نفسconceptual self-reflection. نفی متعین دال بر نقدی درونماندگارimmanent است که شیوه ای برای بیرون کشیدن حقیقت از دل ایدئولوژی محسوب می شود. بنابراین یک روشنگری دیالکتیکی روشنگری،«هر تصور ذهنیimage را به منزله یک دست خطscript بر ملا می سازد. این شیوه به ما می آموزد که چگونه به واسطه سویه های گوناگون آن تصور ذهنی، ورود و پذیرش کذب و خطایی را که قدرتش فسخ شده و آن را به حقیقت واگذار کرده است قرائت کنیم.» از این فراتر، و به واسطه چنین نفی متعینی، روشنگری دیالکتیکی روشنگری، خاستگاه و هدف خود تفکر را یادآور می شود. چنین تذکاری، عمل مفهوم در مقام تأمل در نفس تفکر است. تأمل مفهومی در نفس، آشکار می کند که تفکر، برخاسته از نیازهای به غایت این جهانی است که آنگاهی که تفکر به صرف ابزاری برای صیانت نفس تقلیل یافت، به دست فراموشی سپرده شد. این به علاوه نشانگر آن است که غایت تفکر، سلطه کور بر طبیعت و بشر نیست بلکه معطوف به سازش و آشتی است. آدورنو این دریافت را در تلاش های بعدی اش از جمله سخنرانی درباره کانت، اخلاق و متافیزیک، و در کتاب هایش راجع به هوسرل، هگل و هایدگر، بسط داد.
همچنین باید گفت؛ ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری، نقد جامعه سرمایه داری را تا نقد اندیشه روشنگری پیش می برند. به نظر آن ها وضعیت کنونی جامعه سرمایه داری دنباله و پیامد ضروری منطق حاکم بر روشنگری است. روشنگری زاییده عقل ابزاری است و عقل ابزاری حاکم بر جامعه کنونی است. آن ها مسیر تاریخ را به شیوه وبری عبارت از فرآیند عقلانی شدن امور می گیرند. عقلانی شدن در دنیای معاصر به سلطه عقلانیت ابزاری ختم شده است. عقلانیت ابزاری یعنی عقلانیتی که تنها به رابطه هدف وسیله می اندیشد. با چنین نگرشی به امور غایت سعادت بشری به کلی فراموش می شود. سلطه تکنولوژی و سلطه بوروکراسی و غلبه از خود بیگانگی و شی ء شدگی و حتی فاشیسم و غیره مظهر چنین پدیده هایی است. فاشیسم ادامه تجدد است زیرا با چیرگی عقل انسان بر طبیعت نیروی مخرب عصر روشنگری یعنی فاشیسم پدید می آید.
بنابراین، آن هادرباره دیالکتیک روشنگری معتقدند: هدف اساسی روشنگری، اسطوره زدایی از جهان و رهایی انسان از بیم و هراس و تحقق حاکمیت انسان از طریق علم بوده است. در حالی که روشنگری که پروژه خود را اسطوره زدایی تعریف کرده بود، خود اسطوره زا و اسطوره پرداز گردید. روشنگری که اصل اساسی آن عقل ابزاری و علم اثباتی است با نگرش ابزاری و فناورانه تلاش می کرد بر طبیعت غلبه یابد. از این پس طبیعت به ابژه و موضوع شناسایی تبدیل می شود. در اوج این فرآیند حتی ذهن یا فاعل شناسایی (انسان) نیز ابژه وتحت سلطه قرار می گیرد. سلطه بر طبیعت تبدیل به سلطه بر انسان می شود و این ناشی از غلبه عقلانیت ابزاری است. در عقلانیت ابزاری معیار، سنجش سود و زیان است و همه چیز می تواند به عنوان وسیله ای برای رسیدن به سود و دوری از زیان مورداستفاده قرار گیرد. در دیالکتیک روشنگری، اتفاق جالبی می افتد. روشنگری که می کوشید انسان را حاکم سازد، انسان را، محکوم اجتماعی را، مورد نقادی قرار دهد، هیچیک را نباید به عنوان علم مطلق، شناخت حقیقی و علم راستین بپذیرد. بنابراین اصل را بردیالکتیک منفی یا نفی و نقد تمام روش ها و نظریات موجود قرار می دهد؛ البته آدورنو اتوپیا محور نیست که با نقد آرای موجود دست به ساختن جهانی ایده آل بزند. آدورنو معتقد است: ترسیم جامعه جانشین جامعه موجود از نظر شناخت شناسی ممکن نیست ؛ زیرا چنین کاری مستلزم پذیرش نقطه عزیمتی مطلق در اندیشه و تصور جهان به عنوان مجموعه ای از امور و اشیای تجربی و عینی است. کتاب دیالکتیک روشنگری حاصل همفکری آدورنو و هورکهایمر بود. اینان معتقدند: جامعه سرمایه داری متأخر به واسطه شناخت کاذبی که حاصل اشاعه فلسفه علم اثباتی (پوزیتویسم) است، دچار افت فرهنگی شدیدی شده است. سلطه عقلانیت ابزاری، انسان تک بعدی، جامعه سرکوبگر، ویرانگری آزادی انسان، افسانه پردازی واندیشه ضد عقلانی همگی از ویژگی های جامعه صنعتی مدرن شده است. پرسش اساسی آدورنو و هورکهایمر این است که برخلاف انتظارات عصر روشنگری، چرا بشر به جای ورود به وضعیتی انسانی، در نوع جدیدی از توحش قرار گرفته است؟ سلطه عقلانیت ابزاری که همه چیز را به سطح کالا و ارزش مبادله تنزل می دهد، یکی از عوامل اصلی این وضعیت است. از نظر آدورنو و هورکهایمر، پیدایش جامعه سرکوبگر و ویرانگر که امکان آزادی و رهایی انسان را به کمترین حد کاهش می دهد، محصول همان نیروهایی است که عصر روشنگری به ارمغان آورده است. فاشیسم به مثابه نقطه اوج توسعه جامعه مدرن، تصادفی تاریخی و یا نتیجه تداوم بقایای ایدئولوژی اشرافی در درون جامعه و دولت صنعتی مدرن نیست. فاشیسم ضد مدرنیسم نیست، بلکه به نوعی ادامه آن به حساب می آید. نیروهای عصر روشنگری که با گسترش سلطه عقل بر طبیعت انجام می پذیرد و در این فرآیند به عنوان نگرشی عقلانی نسبت به جهان ذهن آدمی خود را از طبیعت تمیز می دهد و بر طبیعت سلطه می یابد، اما این رابطه زیر بنایی ذهن با طبیعت، در سطح روبنای فرهنگی ضایعاتی را به همراه می آورد. و مقولات انتزاعی جانشین جهان بی واسطه پراکسیس می شوند. ارزش مبادله ای جای ارزش استفاده را می گیرد و جهان اجتماعی یکسره دستخوش قوانین معنی و ثابت می شود. به شیوه دیالکتیک هگلی سلطه بر طبیعت بیرونی به قیمت انکار طبیعت درونی انسان تمام می شود و عقلانیت ابزاری سلطه بر طبیعت مانع شکوفایی ذهنیت به عنوان کارگزار اصلی پراکسیس تاریخی می شود. آدورنو و هورکهایمر معتقد هستند که صنعت فرهنگ یکی از مهم ترین ویژگی های عصر سلطه عقلانیت ابزاری به شمار می آید. چون در عصر سرمایه داری متأخر ، تلفیق فرهنگ با سرگرمی و بازی، فرهنگ توده ای منحصری را به وجود آورده است و این مصرف کنندگان فرهنگی در حقیقت چاره ای ندارند چون در ورای افق محسوس چیزی نمی بینند. و کارکرد این فرهنگ از بین بردن هرگونه مخالفت اساسی با ساخت سلطه مستقر و حاکم است و جامعه ای که فرهنگ مسلط آن همان صنعت فرهنگی باشد نیروهای رهایی بخش خود را از دست می دهد و محکوم به گرفتاری است. جامعه ای که مورد نظر آدورنو است جامعه ای است که به نقد می پردازد و وعده آزادی فرد را در مقابل سلطه سیاسی را با خود به همراه دارد و این در حالی است که جامعه ایی که در جامعه شناسی معاصر از آن یاد می شود نوعی جامعه مکانیکی است و ثابت است و از گرایش ها و یا سیر تاریخی و از ارزش های انسانه خالی است و این جامعه معاصر به امیدها و وعده های مفهوم جامعه وفادار نبوده است. و نمی توان با یکسان انگاشتن جامعه با جامعه ای که موجود است محتوای تاریخی و سیر حرکتی آن را از جامعه حذف کرد. و علم اجتماعی باید چنین مفاهیم جهت دار و معنا داری را موضوع مطالعه خود قرار دهد و در این صورت است که هم واقعیت ها شناخته می شود و هم افق های بهبود و دگرگونی پدیدار می شود. پس جامعه همراه با بار تاریخی است و واقعیتی معنی دار است و در عین حال نیز از یکی شدن با آن می گریزد.
 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط