داستان کوتاه

ماندگارترین یادگاری

فقط بیست و پنج ساله بودم که در یک تصادف به شدت مجروح شدم. بعد از چندین عمل جراحی و روزها بستری بودن در بیمارستان، تازه وقتی به خانه آمدم، زمان رویارویی با تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود. صمیمی‌ترین دوستم که سابقه رفاقتمان به بیست سال می‌رسید، در تصادف از دنیا رفته بود
پنجشنبه، 21 تير 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: محمود عالی نژادیان
موارد بیشتر برای شما
ماندگارترین یادگاری
ماندگارترین یادگاری

فقط بیست و پنج ساله بودم که در یک تصادف به شدت مجروح شدم. بعد از چندین عمل جراحی و روزها بستری بودن در بیمارستان، تازه وقتی به خانه آمدم، زمان رویارویی با تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود. صمیمی‌ترین دوستم که سابقه رفاقتمان به بیست سال می‌رسید، در تصادف از دنیا رفته بود و خانواده برای بهبود روند حال من، این خبر را پنهان کرده بودند.
ماه‌ها خانه نشینی مرا به یک دختر افسرده تبدیل می‌کرد. مرور خاطرات مشترکمان لحظه‎‌ای رهایم نمی‎‌کرد. کتاب‎ها و وسایلی که پیشم داشت را جدا کردم و برای اولین روزی که از خانه خارج شدم، به سمت امامزاده نزدیک خانه‎مان رفتم. کتاب‌های درسی و غیردرسی او را به نیابت از او به کتابخانه آنجا هدیه کردم تا دست به دست خوانده شود و هر کسی حتی ذره‎ای نور علم و شعور بر او بتابد او را دعا کنند.
از کتابخانه که بیرون آمدم، حلقه‎های صمیمی بچه‎ها را در صحن امامزاده دیدم. دوستم عاشق بچه‌ها بود. یکی از آرزو های همیشگی‌اش آموزش به کودکان بود. به دفتر فرهنگی امامزاده رفتم و پیشنهاد کار دادم. وقتی از رزومه کاری‌ام گفتم برای تحویل مدارک یک روز را مشخص کردند.
شک ندارم که آن بزرگوار، نور محبتش تمام وجودم را در بر گرفت که به یکباره به دفتر فرهنگی رفتم و آرزوی دوستم را که حالا از آسمان شاهد تصمیم من بود، به اجابت رسید. پس از ماه‌ها، آرام‌تر بودم و شک نداشتم که راه‌های معنوی بسیاری با این‌کار، به سویم گشوده می‌شد.

 


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط