تفسیر هگلی از تاریخ (قسمت سوم)

مورخ باید نخست با مطالعه ی اسناد و شواهد دیگر به طور تجربی کارکند و فقط از این طریق است که میتواند مسلم کند وقایع تاریخ چه هستند.ولی بعد باید از درون به واقعیات نگاه کند و به ما بگوید که آنها از آن دیدگاه چگونه به نظر می آیند برای او جواب این نیست که گفته شود آنها متفاوت از بیرون به نظر می آیند.
چهارشنبه، 19 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تفسیر هگلی از تاریخ  (قسمت سوم)
نوع جدید تاریخ فلسفه‌ی تاریخ است
 
چکیده:
مورخ باید نخست با مطالعه ی اسناد و شواهد دیگر به طور تجربی کارکند و فقط از این طریق است که میتواند مسلم کند وقایع تاریخ چه هستند.ولی بعد باید از درون به واقعیات نگاه کند و به ما بگوید که آنها از آن دیدگاه چگونه به نظر می آیند برای او جواب این نیست که گفته شود آنها متفاوت از بیرون به نظر می آیند.
 
تعداد کلمات: 1911 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
 
تفسیر هگلی از تاریخ  (قسمت سوم)
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان

هنگامی که فقط به حوادث نگاه کنید و نه به افکار پشت آنها، ابدا هیچ پیوند لازمی نمی بینید و افرادی که هگل را سرزنش میکنند که پنداشته است در تاریخ پیوندهای لازم بر قرارند، به تاریخ به طور تجربی، به عنوان واقعیات خارجی صرف، نگاه میکنند و کاملا به درستی به ما اطمینان می دهند که هنگامی که این گونه به آن نگاه میکنند، هیچ پیوند منطقی نمی بینند. پاسخ هگل این خواهد بود که کاملا درست است؛ میان حوادث هیچ پیوند منطقی وجود ندارد. اما تاریخ شامل افعال است و افعال درون و بیرون دارند؛ آنها از لحاظ بیرونی حادثه ی صرف هستند که در زمان و مکان به هم مربوط اند و لاغیر؛ اما در درون خود، اندیشه هایی اند که با پیوندهای منطقی به هم بسته اند.
 
آنچه هگل انجام می دهد پافشاری بر این است که مورخ باید نخست با مطالعه ی اسناد و شواهد دیگر به طور تجربی کار کند و فقط از این طریق است که می تواند مسلم کند وقایع تاریخ چه هستند. ولی بعد باید از درون به واقعیات نگاه کند و به ما بگوید که آنها از آن دیدگاه چگونه به نظر می آیند. برای او جواب این نیست که گفته شود آنها متفاوت از بیرون به نظر می آیند.
 
به گمان من، این پاسخ حتی در مورد جدی ترین و نظام یافته ترین منتقد هگل، یعنی کروچه، نیز صدق می کند. او معتقد است که کل فلسفه‌ی تاریخ هگل لغزش غول آسایی است که از خلط دو چیز کاملا متفاوت، یعنی تضاد و تمایز، حاصل آمده است. کرو چه می گوید مفاهیم با تضاد به هم مربوط می شوند؛ خوب و بد، حق و باطل، آزادی و ضرورت و امثال آن؛ او اذعان میکند که هگل نظریه ی رابطه ی آنها را در نظریه ی دیالکتیک خویش به خوبی روشن کرده است و در آن توصیف می کند که به چه طریق هر مفهوم در رابطه ای ضروری نسبت به ضد خود قرار دارد، به طوری که نخست آن را ایجاد و سپس نفی می کند و به این ترتیب طرز زندگی مفهوم عبارت است از:
آفرینش و غلبه بر اضداد. ولی چیزهای منفرد، که نمونه های مفاهیم هستند، هیچگاه به طریق تضاد به هم مربوط نیستند، فقط از طریق تمایز به هم مربوط می شوند، در نتیجه روابط میان آنها دیالکتیکی نیست و در تاریخ، که تاریخ افعال و اشخاص و تمدن های منفرد است، دیالکتیک وجود ندارد، در حالیکه کل فلسفه ی تاریخ هگل بر این اصل دور می زند که هر فرایند تاریخی فرایندی دیالکتیکی است که در آن صورتی از حیات (مثلا، یونانی)، ضد خود را (در این مورد روم) ایجاد میکند و از این تز و آنتی تز، سنتزی (در این مورد عالم مسیحیت) سر بر می آورد.
 آنچه هگل انجام می دهد پافشاری بر این است که مورخ باید نخست با مطالعه ی اسناد و شواهد دیگر به طور تجربی کار کند و فقط از این طریق است که می تواند مسلم کند وقایع تاریخ چه هستند. ولی بعد باید از درون به واقعیات نگاه کند و به ما بگوید که آنها از آن دیدگاه چگونه به نظر می آیند. برای او جواب این نیست که گفته شود آنها متفاوت از بیرون به نظر می آیند.
نظر کروچه اگرچه ستودنی است، واقعا به کنه مسئله راه نمی یابد. معنی ضمنی اش این است که در سخن گفتن از تاریخ هیچ وقت نباید کلماتی مانند تضاد یا خصومت، و سنتز یا آشتی به کار ببریم: مثلا، نباید بگوییم جباریت و آزادی خواهی مرام های سیاسی متضادند، فقط باید بگوییم متفاوت اند. درباره ی تضاد ویگها و توریها یا کاتولیک ها و پروتستان ها نباید سخن بگوییم، فقط باید از تفاوت حرف بزنیم. حال، درست است که نیازی نیست هنگامی که فقط از حوادث خارجی تاریخ سخن می گوییم از اصطلاحاتی مانند تضاد ( اجازه بدهید آنها را اصطلاحات دیالکتیکی بخوانیم) استفاده کنیم؛ ولی به نظر من هنگامی که از اندیشه های درونی که در پشت حوادث قرار دارند سخن می گوییم، نمی توانیم از آنها اجتناب ورزیم. مثلا، می توانیم صرف حوادث استعمار نیو انگلند را بدون به کار بردن زبان دیالکتیکی توصیف کنیم، ولی هنگامی که بخواهیم این حوادث را چون کوشش تعمدی بخشی از کشیشان زائر (نخستین گروه از مهاحران انگلیسی در نیو انگلند) ببینیم که در چارچوب یک اندیشه ی پروتستانی از زندگی عمل می کردند، دربارهی افکار سخن میگوییم و باید آنها را با اصطلاحات دیالکتیکی توصیف کنیم. مثلا، باید از تقابل میان اندیشه ی ادارهی نهادهای دینی به دست جماعات مؤمنین یا به دست اسقف ها سخن بگوییم و اعتراف کنیم که میان اندیشه ی یک روحانیت مسیحی مبتنی بر خلافت حواریون و اندیشه‌ی روحانیتی که چنان مبنایی ندارد، رابطه ای دیالکتیکی برقرار است. از این دیدگاه، تمدن یونانی تحقق اندیشه ی یونانی درباره ی حیات، یعنی، مفهوم یونانی از انسان است و تمدن رومی تحقق مفهوم رومی از انسان، و رابطهی میان این دو مفهوم، طبق آنچه خود کرو چه نشان می دهد، رابطهی دیالکتیکی است؛ و این تمام چیزی است که هگل همیشه به آن معتقد بوده است.

   بیشتر بخوانید:  سرشت تاریخ‌نگاری یونانی ـ رومی

هگل در معرض انتقادهای سخت هم قرار گرفته است، این نظریه‌ی اوست که تاریخ در زمان حال به پایان می رسد، نه در آینده. مثلا، إدوارد فوټر، نویسندهی بسیار توانای سویسی که به هگل به نظر لطف هم می نگریسته، می گوید: فلسفه ی تاریخی که مسیر حیات آدمی را از آغاز تا پایان عالم و روز قیامت ردیابی کنند، همان طور که متفکران سدههای میانه می کردند، محترم و محتشم است، اما فلسفه ی تاریخ هگل، که تاریخ را به زمان حال و نه به روز قیامت تمام می کند، فقط زمان حال را شکوهمند و آرمانی و امکان هرگونه ترقی بیشتر را انکار می کند، و توجیهی شبه فلسفی برای سیاست خشک و نابخردانه ی محافظه کاری فراهم می آورد.
 
ولی اینجا هم بار دیگر هگل، مانند فیخته، راست می گوید. بنا بر ایدهی او، فلسفه ی تاریخ خود تاریخ است که به طریق فلسفی بررسی شده؛ یعنی از درون دیده شده است. اما مورخ هیچ شناختی از آینده ندارد. با چه اسناد و شواهدی می خواهد وقایعی را که هنوز اتفاق نیفتاده است مستم سازد؟ و هر چه فلسفی تر به تاریخ نگاه می کند، روشن تر تمیز می دهد که آینده برای او کتابی بسته است و همیشه هم باید باشد. تاریخ باید به زمان حال تمام شود، برای این که چیز دیگری اتفاق نیفتاده است. اما این به معنای شکوهمند ساختن زمان حال یا غیر ممکن پنداشتن پیشرفت در آینده نیست. فقط به معنای شناسایی زمان حال به سان یک امر واقع است و فهمیدن این موضوع است که ما نمیدانیم پیشرفت آینده چه خواهد بود. به بیان هگل، آینده مایه ی معرفت  نیست مایه ی بیم و امید است و بیم و امید تاریخ نیستند. اگر هگل در اواخر عمر در امور سیاست عملی محافظه کاری کندذهن شد، این خطای هگل به عنوان یک انسان بود و دلیلی ندارد که آن را خطای فلسفه ی تاریخ او تلقی کنیم.
 
اما با این که به نظر می رسد هگل از این نظر در برابر منتقدانش حق دارد، نمی شود فلسفه‌ی تاریخ او را، با این که اثر با عظمتی است، خواند و به این که خطاهای بزرگ هم در آن راه یافته پی نبرد. اشارهی من به جهل هگل از بسیاری وقایع تاریخی که پس از او کشف شده است نیست؛ به چیزی عمیق تر در بافت و روش کار او اشاره میکنم. واقعیت حیرت انگیز، که بسیاری از خوانندگان به آن توجه کرده اند، این است که هگل در مقام مورخ در درس گفتارهایش درباره ی تاریخ فلسفه در بهترین حالتی کار خودش بود؛ این درسگفتارها یک پیروزی واقعی برای روش تاریخی هستند و برای تمام تاریخ های اندیشه که بعدا نوشته شده اند، نمونه اند. به این معنا که روش او، با اتکا به این اصل که تمام تاریخ تاریخ اندیشه است، هنگامی که بن مایه ای که به آن می پرداخت اندیشه در خالص ترین شکل آن یعنی اندیشه ی فلسفی بود، نه فقط مشروع بلکه با موفقیت درخشان نیز همراه بود؛ ولی این بن مایه ی فلسفهی تاریخ او نیست.
هگل در معرض انتقادهای سخت هم قرار گرفته است، این نظریه‌ی اوست که تاریخ در زمان حال به پایان می رسد، نه در آینده. مثلا، إدوارد فوټر، نویسندهی بسیار توانای سویسی که به هگل به نظر لطف هم می نگریسته، می گوید: فلسفه ی تاریخی که مسیر حیات آدمی را از آغاز تا پایان عالم و روز قیامت ردیابی کنند، همان طور که متفکران سدههای میانه می کردند، محترم و محتشم است، اما فلسفه ی تاریخ هگل، که تاریخ را به زمان حال و نه به روز قیامت تمام می کند، فقط زمان حال را شکوهمند و آرمانی و امکان هرگونه ترقی بیشتر را انکار می کند، و توجیهی شبه فلسفی برای سیاست خشک و نابخردانه ی محافظه کاری فراهم می آورد.
هگل خود بر آن بود که فکر انواع فراوان دارد، و درجه ی آنها بسته به این که نمونه های ناقص تر یا کامل تری از عقلانیت باشند، فرق می کند. در قعر آنچه او ذهن شخص بنیاد می خواند، یعنی نوع فکری که روان شناسی به آن می پردازد و در آن چیزی بیش از آگاهی سازوارهی جاندار از حیات خویش نیست، قرار دارد. سپس، در پلهی بالاتر نردبان، آن چه او ذهن عینی نگر می خواند و در آن، فکر خود را با آفرین جلوه های خارجی خویش در نظام های اجتماعی و سیاسی تبیین می کند قرار دارد. سپس، در سطحی بالاتر، ذهن مطلق به سه صورت خود یعنی هنر، دین و فلسفه قرار دارد. اینها همه از حیطه ی حیات اجتماعی و سیاسی فراتر می روند و بر تضاد میان سوژه و ابژه، متفکر و نهاد یا قانون که موجودیت می یابد و باید از آن اطاعت کند، چیره می شوند. یک اثر هنری، یک عقیده ی دینی یا یک نظام فلسفی بیان کاملا آزاد و در عین حال کاملا عینی از ذهنی است که آن را حمل می کند.
 
در فلسفه ی تاریخ، هگل عرصه ی مطالعه ی خود را به تاریخ سیاسی محدود می کند. این جا او از کانت پیروی می کند، ولی کانت برای انجام این کار خود دلیل قانع کننده ای داشت و هگل نداشت. کانت، چنانکه دیدیم، بنا بر قومی تمایزی که میان پدیدارها و اشیای فی نفسه قائل بود، حوادث تاریخی را پدیدار تلقی می کرد؛ یعنی حوادثی در یک سلسله ی زمانی که مورخ ناظر آنهاست. به نظر او افعال آدمی به عنوان شیء در خود، افعال اخلاقی اند؛ و او فکر میکرد که همان افعال که به عنوان شیء در خود افعال اخلاقی هستند، به عنوان پدیدار افعال سیاسی اند. بنابراین، تاریخ باید و تنها می تواند تاریخ سیاسی باشد. هگل هنگامی که تمایز کانتی میان پدیدارها و شیء فی نفسه را انکار کرد، تلویحا این نظریه ی کانت را هم که تمام تاریخ، تاریخ سیاسی است و تاریخ یک منظره است منکر شد. به این سبب جایگاه کانونی دولت در فلسفه ی تاریخ او از لحاظ تاریخی نابهنگام است و او برای آن که منسجم باشد، می بایست این عقیده را حفظ کند که کار مورخ بیش از آن که مطالعهی فرایند ذهن عینی نگر باشد مطالعه ی تاریخ ذهن مطلق، یعنی هنر، دین و فلسفه، است. در واقع، نزدیک به نیمی از مجموعه آثار هگل مصروف مطالعه ی این سه چیز شده است. فلسفهی تاریخ زائدهای غیر منطقی بر تنهی آثار هگل است. ثمرهی مشروع انقلاب او در روش تاریخی، تا جایی که آن ثمره را در آثار خود او می توان جست، هشت مجلد تحت عناوین زیبایی شناسی، فلسفه ی دین و تاریخ فلسفه است.
 
بنابراین، نقدی که معمولا از هگل می شود اشتباه است. این نقد با این تشخیص آغاز می شود که فلسفه ی تاریخ او چندان رضایتبخش نیست و همه باید به آن اقرار کنند و استدلال می شود که: «این نتیجه ای است که از برداشت تاریخ به عنوان امری عقلانی حاصل می شود. درسی که از آن آموخته می شود این است که تاریخ تطور فکر انسان نیست، چنین نظرى فقط واقعیتی خام است.» نقد صحیح چنین خواهد بود: «نتیجه ی امر آن است که به تاریخ سیاسی به خودی خود چنانکه گویی کل تاریخ است بپردازیم. درسی که از آن می آموزیم این است که تطورات سیاسی باید برای مورخ مفهومی مرکب از تطورات اقتصادی، هنری، دینی، و فلسفی داشته باشد و مورخ نباید به چیزی کمتر از تاریخ بشر در فعلیت ملموس آن رضایت بدهد.» در واقع، این نقد دوم نقدی بود که به نظر می رسد آگاهانه یا نا آگاهانه بعضی مورخان قرن نوزدهم را تحت تأثیر قرار داد.
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

   بیشتر بخوانید:
  تاریخ نگاری سومریان
  تاریخ علم فردنگر
  مشخصه‌های تاریخ‌نگاری مسیحی

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط