اگر به اطرافمان خوب نگاه کنیم، افرادی را می بینیم که با وجود تنگدستی، شرافتمندانه زندگی می کنند؛ کسانی که به قول معروف با سیلی چهره ی زرد و رنگ پریده ی خویش را سرخ و بانشاط نشان می دهند تا کسی به فقر و نیازشان پی نبرد.
در این میان، وظیفه ی ماست که به چنین افرادی کمک کنیم؛ آن هم به گونه ای که آبرویشان حفظ شود.
در این میان، وظیفه ی ماست که به چنین افرادی کمک کنیم؛ آن هم به گونه ای که آبرویشان حفظ شود.
***
پیرمرد سیب فروش با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آید، می گوید: «سیب دارم، سیب گلوبندک، خانه دار و بچه دار، زنبیل رو بردار و بیار!»
اما هرچه بیشتر صدایش را بلند می کند، کمتر نتیجه می گیرد؛ آخر سر هم خسته می شود، گاری را کناری می گذارد و کنار دیوار یکی از خانه های محله می نشیند.
مردم با سرعت زیاد و بی توجه به دوروبرشان رد می شوند و بی خبر از این که پیرمرد آرزوی توقف و سیب خریدنشان را دارد، دنبال کارشان می روند؛ شاید هم زیرچشمی به سیب های گاری اش که در این هوای گرم از رنگ و رو افتاده اند، نگاهی می اندازند و رفتن را بر ماندن ترجیح می دهند.
تیک تیک ساعت قدیمی پیرمرد، خبر از نزدیک بودن ظهر می دهد. به زحمت کمرش را راست می کند و می ایستد؛ بعد هم به سمت گاری اش می رود تا راهش بیندازد؛ اما یک دفعه چشمش به عالمی می افتد که انگار دارد به طرف او می آید.
به گاری تکیه می زند و کفه های ترازویش را با دستمالی که بر گردن دارد پاک می کند و منتظر می ایستد. چند لحظه نمی گذرد که مرد روحانی به او می رسد، با مهربانی سلام می دهد و می گوید: «پدرجون! از این سیبای خوشمزه ات به ما هم میدی؟»
پیرمرد با خوشحالی می گوید: «بله آقا به روی چشم! حالا چند کیلو می خواهید؟»
چند لحظه بعد مرد روحانی با پاکتی از سیب که زیر عبایش گرفته است می رود و پیرمرد می ماند و این پرسش که آیا این مرد مهربان، دانشمند بزرگ[1] شهرشان نبود؟!
نویسنده: بیژن شهرامی
پی نوشت:
1. آیت الله العظمی آقا مجتبی تهرانی.