امروزه زندگی شهرنشینی تهدیدهایی مثل حیوانات خطرناک را با اضطراب شغلی، بیماری روانی یا جسمی، بیکاری، بحرانهای مالی، فقدان هدف زندگی، تنهایی، فقدان عشق و دیگر دلمشغولیهای بین فردی، جایگزین کرده است، اما کارکردهای مغز هنوز تغییر زیادی نکردهاند. به طور خلاصه از آنجا که پردازش جنبههای ادراکی محرک و حسهای بدن زمانبرند و در حضور خطرهای بالقوه ضروری نیستند، ارگانیسم با تعدیل تخصیص منابع توجه، از سرعت پردازش بهره میبرد. کاهش کوشش ذهن در پردازش ادراک حسی و حس احشایی، و افزایش انرژی ذهنی برای پردازش ارزشیابی (الگوهای طرحوارهای شبکه های حافظه استقرار یافته) و واکنش (تصمیم سریع خودکار)، میتواند تعیین کننده مرگ و زندگی باشد. توجه داشته باشید که تفکرات فاجعه آمیز در این موقعیت غیرواقعی نیستند، بلکه جزء جدایی ناپذیر یک پاسخ حفظ بقا هستند که بدون آنها نمیتوانیم آن دسته از حس های ناخوشایند بدنی را که می کوشیم با واکنش نشان دادن (در این مورد فرار کردن) کاهش دهیم، احساس کنیم.
با وجود معتبر بودن این دیدگاه زیست شناختی در موقعیتهای بالقوه خطرناک، تصور میشود توزیع افتراقی توجه در مؤلفهها نیز نتیجه راهبردهای اجتناب باشد، چرا که اجتناب کردن نیز به عنوان یک تهدید بالقوه ادراک می شود (برای مثال تهدید طرد از جانب اطرافیان). یک تبیین موجز عبارت است از اینکه عادت بلندمدت غفلت از پردازش حسهای بدن به دلیل حالت ذهن (برای مثال استرسی بودن، واکنشی بودن)، تجارب ناخوشایندی را ایجاد میکند. به عبارت دیگر عدم تعادل می تواند به عنوان یک سازوکار اجتنابی آموخته شود. عدم عینیت ناشی از این عدم تعادل کار کردی ما را در چرخه تقویت ناسازگارانه نگه میدارد. این تدابیر با مفهوم اجتناب تجربی همخوان هستند (هایس و همکاران، ۱۹۹۶). این قضیه دلالتهای مهمی برای فرایندهای زیرساخت یادگیری عامل و به ویژه شرطی سازی احشایی دارد.
اینکه ما انتقال توجه از حالت عدم توازن را بر حسب بازتابهای زیستی از پیش طراحی شده برای بقا با یک پاسخ اکتسابی اجتناب از علائم هیجانی تفسیر میکنیم ، هنگامی که مغز پردازش اطلاعات استرس آور را در نواحی زیر قشری نگه می دارد، احتمال واکنش هیجانی افزایش و احتمال تفکر منطقی کاهش می یابد. برای واکنش گری کمتر، سیستم عصبی باید بیاموزد اطلاعات استرس آور را در نواحی قشری پردازش کند، به ویژه با به کارگیری گذرگاههای بازدارنده در نواحی پیش پیشانی قشر مغز برای بازداری پاسخ و بازپردازی به رفتار مطلوب در حین رخ دادن هیجان. دوباره به خاطر داشته باشید که الگوی مشابهی از عدم تعادل کارکردی در حالت افسردگی نیز روی میدهد و این به حالات برانگیختگی توصیف شده محدود نیست. اگرچه درمانجویان افسرده اغلب با فقدان برانگیختگی ظاهری معرفی میشوند، توجه آنها بر ارزشیابی منفی موقعیت متمرکز است و تمایل دارند به افکار نشخواری و دیگر افکار بی فایده ای که احتمال دارد آشکارا ابراز شوند یا نشوند، واکنش نشان دهند. تفاوت اصلی در نوع تجربه است، اما الگوی عدم تعادل بسیار مشابه است.
بازیابی تعادل در سیستم پردازش اطلاعات مستلزم شاخص جدید است. آموزش ذهن آگاهی دقیقا همین کار را انجام میدهد. با آموختن توجه عینی (به طور ادراکی و با طبقه بندی واقعی) به همه حس های بدنی و افکار هم ظهور و در عین حال حداقل سازی ارزشیابی و واکنش، توجه بیشتری برای ادراک حسی و حس احشایی در دسترس است و توجه کمتری به ارزشیابی و واکنش اختصاص داده میشود که این توازن بیشتری بین مؤلفهها برقرار میکند تعادل کارکردی ناشی از خودآموزی در امر اختصاص مجدد و پایدار توجه به آنجا که توجه از آن تهی شده است، به ما امکان میدهد مسائل را از زوایای مختلف مشاهده کنیم و قبل از عمل گزینه های بیشتری را فراهم کنیم. ما عینی تر و واقعبینتر می شویم. به خاطر داشته باشید که طی تمرین ذهن آگاهی، حتی با وجود کوشش برای عدم داوری و قضاوت ارزشیابی درباره یک فکر یا حس بدنی در حال ظهور (محرک درونی)، محرک به طور معمول از پیش با معانی و ارزشها (تفکرات خودکار) پیوند خورده است. متعاقبا تحریک آنها احتمالا حسهای بدنی هم ظهور ایجاد می کند.
با اینکه نگرش ما طی آموزش غیر داورانه است و به طور مستقیم از این تفکرات خودکار آگاه نیستیم، هنوز پیامدهای (حسهای بدنی) این داوری های خوب آموخته شده را احساس میکنیم . تکلیف اصلی عبارت است از عدم واکنش به این حسهای بدنی، با درک اینکه چنین حسهایی با پیوندهای دیرینه تحریک شدهاند. تلاش برای عدم تقویت پاسخ همیشگی واکنش معنی دقیق تعادل فکری است. از این رو تخصیص مجدد توجه به ادراک حسی و حس احشایی به ما امکان میدهد از پیوندهای دیرینه افکار و احساس های بدنی که به طور خودبه خودی طی تمرین ظاهر میشوند، آگاه باشیم و مغز را تمرین دهیم تا واکنش معمول به آنها را تقویت نکند. ما بیشتر مشاهدهگر می شویم و آگاه میشویم که با وجود عدم داوری منفی درباره یک فکر مزاحم منفی، هنوز حسهای بدنی همراه با آن را احساس میکنیم . بدون تخصیص دوباره توجه کافی به مؤلفه حس احشایی، این شناخت رفتار درمانگری یکپارچه شده با ذهن آگاهی اصول و روش اجرا عقیده را حفظ میکنیم که علت ناخشنودی و واکنش ما محرک است. ما درباره علت تجربهمان سوء تفاهم داریم و محرک را سرزنش کرده یا تلاش میکنیم آن را تغییر دهیم.
منبع: شناخت رفتار درمانگری یکپارچه شده باذهن آگاهی، برنو ای کایون، مترجمان: دکتر محمد خدایاریفرد، کوروش محمدی حاصل و مریم دیدهدار، صص40-37، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، تهران، چاپ اول، 1393