شعر، جهان بینی و شخصیّت «حافظ»

این مقاله بر اساس سخنرانی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در کنگره ی بزرگداشت حافظ نگاشته شده است با راسخون همراه باشید:
دوشنبه، 5 ارديبهشت 1401
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شعر، جهان بینی و شخصیّت «حافظ»

در باب جهان بینی حافظ بحثهای بسیاری شده و بنده هم در این زمینه نظری دارم که عرض می‌کنم. مطمئنا در این جلسه هم بحثهای مختلقی صورت خواهد گرفت و نظریات گوناگون ابراز خواهد شد و حالا که مسئله مورد اختلاف و مورد بحث هست چه بهتر که کسانی به دور از تعصب و به دور از پیش داوری، حقیقتاً در دیوان حافظ مطالعه کنند تا جهانبینی این مرد بزرگ را به صورت قطعی و مسلم عرضه کنند.

متأسفانه در دوره ی اخیر در این چهل، پنجاه سال کتابهایی نوشته شد که در این کتابها بی‌نظری و بی‌غرضی رعایت نشده و مطالبی نوشته و گفته شده است که حقاً و انصافاًَ بعضی از آنها جفای به حافظ است. برخی حتی اهانت به او است. بعضی بی‌بصیرتی در مقابل خواجه است و انسان حیرت می‌کند که چرا بایستی این حرف ها به ذهن کسی خطور کند.

حافظ را کافر و بی‌دین و زندیق و منکر آخرت و از این قبیل چیزها معرفی کرده‌اند. کسی را که زیباترین اشعارش اشعار عرفانی است یا لااقل اشعار عرفانی جزو زیباترین اشعار اوست:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‌ای‌ کرد رخت‌ دید ملک ‌عشق‌ نداشت عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد


وجود این قبیل اشعار را که در سراسر دیوان حافظ پراکنده است و ندای یک عرفان والای مصفای غیبی را می‌دهد ندیده می‌گیرند و می‌گویند این آدم به خدا و قیامت و دین معتقد نبوده است.
شبیه همین جفا (شاید یک مرحله پایینتر) جفای کسانی است که علی‌رغم این همه شعر عرفانی و این همه شعر اخلاقی در دیوان حافظ جهان بینی او را جهان بینی شک و بی‌خبری و بی‌اطلاعی از غیب و معرفت جهانی و انسانی معرفی کرده‌اند و او را یک انسان معتقد به دم غنیمتی و دمدمی مزاجی و اسیر شهوات روزمره ی زندگی و نیازهای پست و حقیر مادی دانسته‌اند.

عجیب این است که این افراد که حافظ را فاسق و غرق در محرمات و پستیهای معمولی بشری معرفی کرده‌اند، خود حافظ را ستایش می‌کنند و می‌گویند که او دچار سرمستی بود، غرق سرمستی بود، غرق معرفت بود. من نمی‌دانم که این چه معرفتی است که همه چیز را با هم مخلوط می‌کنند. متأسفانه در نوشته‌های معاصرین خودمان از فضلا و دانشمندان هم دیدم. مثلاً مرحوم شبلی نعمانی در شعر العجم می‌گوید که به من نگویید می حافظ می ظاهری بود یا می معنوی، هر دو مستی می‌آورد. آخر این هم شد حرف؟

تعجب است از این دانشمند بزرگ و فاضل ادیب که چنین حرفی بزند. درست است که هر دو مستی می‌آورد، اما آخر این مستی، مستی و بی‌خودی از عقل است، بیگانگی از خرد انسان و از شعور انسانی است و آن بی‌خبری از خود مادی و غرق شدن در معرفت و درک والای انسانی است. اینها اصلاً چطور با هم قابل مقایسه هستند؟ خواسته‌اند حافظ را این طور معرفی کنند. بنده جهان بینی حافظ را جهان بینی عرفانی می‌دانم.

بلاشک حافظ یک عارف است. البته وقتی ما می‌گوییم او یک عارف است. منظورمان این نیست که از اولی که رفت مکتب و از مکتب آمد بیرون یک عارف شبیه بایزید بسطامی بود تا آخر عمرش. بلکه مردی بوده که هفتاد ـ هفتاد و پنج سال عمر کرده است و اگر سی سال آخر عمرش را هم با عرفان گذرانده باشد خوب یک عارف است.

عرفای بزرگ هم از اول بسم‌الله زندگیشان که عارف نبودند. بالاخره یک دورانی را گذرانده‌اند یا دوران عادی را و یا دوران کسب و تجارت را و یا دوران علم و تحصیل و فضل و یا حتی دوران فسق و فجور را. یک مرتبه هم به خاطر حادثه‌ای یا به خاطر هر دلیلی به معنویت و نور راه پیدا کرده‌اند و عارف شده‌اند. ما می‌گوییم حافظ عارف گشته به وصال حق رسیده و از دنیا رفته است.

جهان بینی حافظ ـ آنچه که به عنوان جهان بینی او می‌شود معرفی کرد و سخن آخر حافظ است ـ بدون شک جهان‌بینی عرفانی است. همان طور که عرض کردم حتی بسیاری از کسانی هم که او را غرق در کامجویی و سقوط شهوانی معرفی می‌کنند در بیانات ستایش‌آمیز، اما در واقع هجوآمیز خودشان، قبول می‌کنند که حافظ محدود به همین مسائل حسی نیست. در خلال کلماتشان این چیزها هست. ممکن است سؤال کنید که اگر او عارف بوده، چرا به این زبان حرف زده است. پاسخ این است که این زبان، زبان رایج عرفا و متذوقین اسلام از زمان محیی‌الدین عربی تا زمان حافظ و از زمان حافظ تا امروز بوده است. یعنی محیی‌الدین عربی هم از شراب و محبوب حرف زده است.

فخرالدین عراقی هم با همین زبان حرف زده است. مولوی هم در دیوان شمس با همین زبان سخن گفته است. همه ی کسانی که در عرفان آنها هیچ شکی نیست با همین زبان صحبت کرده‌اند. برخی قبل از زمان حافظ بوده‌اند و بعضی هم بعد از زمان حافظ، اگر بگویم بعدیها از حافظ یاد گرفته‌اند، در مورد قبلیها طبعاً چنین حرفی صحیح نیست. این زبان رایج عرفان در آن روزگار بوده است. دلایلی هم دارد. اینکه چرا با این زبان می‌گفتند در این باره هم گویندگان و نویسندگان گفته‌اند و نوشته‌اند، حتی در میان گویندگان عرب زبان همین طور بوده است.

محی‌الدین و ابن‌فارض شاعر عارف معروف عرب قبل از حافظ هم با همین زبان حرف زده‌اند. من ادعا نمی‌کنم که همه ی شعر حافظ در سراسر دیوانش شعر عارفانه است، بلکه به عکس من این را هم یک افراط می‌دانم که ما حتی شعرهای واضحی را که هیچ محمل عرفانی ندارد، عارفانه بدانیم.
 

گر آن شیرین پسر خونم بریزد دلا چون شیر مادر کن حلالش


این را دیگر نمی‌شود گفت که عرفان است. نمی‌شود گفت که جعفرآباد، روح انسانی است و مصلّا، فیض ازلی است، جعفرآباد و مصلا در شیراز موجود است، و یا مثلاً: خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش.

بعضی از اشعاری که عرفا از آن زیاد استفاده می‌کنند اشعاری هستند که می‌تواند به معنای ظاهری عشقی مادی به حساب بیاید. در دوره‌ای از عمرش شاعر این طور حرف زده است. به نظر من هر دو طرف تحلیلهای اغراق‌آمیز می‌کنند. مبالغه است که ما بگوییم تمامی اشعار حافظ به تعبیری بالاخره به دین و عرفان و قرآن مربوط می‌شود. هیچ اصراری نیست که ما بیاییم همه ی اشعار او را به این معنا حمل کنیم. آنکه با شعر آشناست می‌فهمد که چنین نیست.


البته عرفا از تمام گفته‌های شاعر استفاده‌های معنوی و عرفانی کرده‌اند و حقیقت حال خودشان آنها را به این استفاده رسانده است. این را نباید فراموش بکنیم و هیچ کس را هم نباید از این کار منع کرد. مرحوم حاج میرزا جواد آقاملکی، عارف مشهور دوره ی قبل از ما که یکی از سوختگان و مجذوبان زمان خودش بوده و بزرگانی را تربیت کرده در قنوت نماز شب می‌خوانده است:

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب ما را ز جام باده ی گلگون خراب کن


پدربزرگ من از علمای معروف مشهد و مردی زاهد بود و دیوان حافظ خود را به مادر من داده بود. من در کودکی با آن دیوان مأنوس بودم. در حاشیه ی دیوان آن مرد عالم فقیه زاهد یادداشتهایی نوشته بود.

از جمله یکی از یادداشتها این بود: این غزل را در کشتی مابین کراچی و جای دیگر در سفر مکه می‌خواندم، یک عالم عابد زاهد سالک در راه مکه می‌خواسته است حالی بکند، از شعر حافظ استفاده می‌کرده است. ما راه را نباید بر کسی ببندیم.

هر کس از هر چه بخواهد استفاده کند و هر جور استفاده‌ای دل او بخواهد بکند، آزاد است، ولی ما حق داریم چهارچوبی برای جهان بینی حافظ مشخص کنیم، جهان‌بینی حافظ جهان‌بینی عرفانی است. آن کسی که این اشعار عرفانی را می‌گوید که نظیر آن در یک باب عرفان تاکنون گفته نشده است، نمی‌تواند جهان‌بینی‌ای غیر از جهان‌بینی عرفانی داشته باشد.


شعر، جهان بینی و شخصیّت «حافظ»
 

اولاً بارزترین مظهر این جهان‌بینی در کلام حافظ «عشق» است و این بدان خاطر است که بشر در راه طولانی‌ای که در مراحل سلوک دارد تا به لقاءالله برسد، این سیر، از منزل یقظه شروع می‌شود و این منازل جز با شهپر عشق امکان ندارد که طی شود. بدون محبت و بدون عشق و جذبه ی عاشقانه ی هیچ سالکی نمی‌تواند این طریق را پشت سر بگذارد.

لذا در جهان‌بینی عرفانی و در مکتب عرفا عشق و محبت جایگاه بسیار برجسته‌ای دارد و در دیوان حافظ هم این معنا موج می‌زند.
 

طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری
می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند به عذر نیم شبی کوش و گریه ی سحری
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است نغوذبالله اگر ره به مقصدی نبری


این نفس یک عارف است. امکان ندارد کسی بدون پایه ی والایی از عرفان این گونه سخن بگوید. در مباحث عرفان نظری وحدت وجود که یکی از اصلی‌ترین مباحث عرفان است در کلمات حافظ فراوان دیده می‌شود. البته باز هم می‌توانم خودداری کنم از اظهار تأسف از اینکه بعضی از نویسندگان و ادبای محققی که با وجود مقام والای تحقیق در ادبیات از عرفان نظری اطلاعی ندارند و در آن کاری نکرده‌اند.

«وحدت وجود» را که به حافظ نسبت داده شده است، به معنای همه خدایی تعبیر کرده‌اند و آن را جزو شط حیاتی دانسته‌اند که در زبان حافظ مثل برخی از عرفای دیگر ظاهر شده است و نه به عنوان یک بینش و طرز تفکر.

مقوله ی وحدت تجلی که از مباحث معروف عرفان است و در مقابل نظریه ی فلاسفه ی اسلامی که قائل به کثرت فاعلیت هستند قرار می‌گیرد. عرفا به وحدت فاعلیت و وحدت تجلی قائل‌اند:

عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد صوفی از پرتو می در طمع خام افتاد


یا غزل «در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد» که قبلاً اشاره کردم. یا:

هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم


یکی دیگر از مباحث عرفانی موجود در مکتب عرفا مسئله ی حیرت است. همان چیزی که متأسفانه در کلام کسانی که حیرت عارفانه را درک نکرده‌اند به شک تعبیر شده است. شک یعنی تردید در ریشه ی قضایا در حالی که این غیر از حیرت عارف است، هر چه عرفان و معرفت او بیشتر می‌شود حیرتش هم بیشتر می‌شود. «رب زدنی تحیر افیک» از دعاهایی است که نقل شده «و ما عرفناک حق معرفتک» که از رسول اکرم نقل شده است.


شعر، جهان بینی و شخصیّت «حافظ»


بی‌اعتنایی به دنیا دید عارفانه است. اینکه تعبیرات مربوط به بی‌اعتنایی را مربوط به رندی او بدانیم درست نیست. بالاخره آن رندی که آنها تصویر می‌کنند و از کلام خود او استفاده می‌کنند: «خرقه جایی گرو باده و دفتر، جایی». پولی می خواسته است، وظیفه‌ای می‌خواسته است تا بتواند همان باده ی خودش را تأمین بکند.

آن رند مورد تصویر آقایان چطور می‌تواند به دنیا و آخرت بی‌اعتنا باشد؟ اگر همان شاه شجاع و حتی امیر مبارزالدین پولی به حافظ می‌دادند، آن حافظی که این ها تصویر می‌کنند مطئناً آن پول را می‌گرفت و صرف مِی می‌کرد و می‌خورد و می‌خوراند و می‌نوشید و می‌نوشانید. از این که بی‌اعتنایی به دنیا درنمی‌آید، بی‌اعتنایی به دنیا مال آن انسان مستغنی است و مستغنی کسی است که دلش با خدا آشناست:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است الهی منعمم گردان به درویشی و خرسندی


این مال یک آدم رند عرق‌خور پلاس در خانه ی عرق فروش نیست. آن چهره ی زشتی که بعضی از حافظ ترسیم می‌کنند، مال یک عارف پاکباخته نیست.

از جمله خصوصیات عارفانه ی حافظ در دیوانش سوءظن او به استدلال است که این مال عرفاست:

پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی‌تمکین بود


می‌گوید استدلال تمکین نمی‌کند و نمی‌تواند تو را به همه جا برساند. حافظ هم همین مضمون را در غزلهای متعددی گفته است:

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را


یعنی از راه حکمت نمی‌توان فهمید. بحث سالوس ستیزی حافظ هم از همین قبیل است. بحث عرفانی است. یکی از بیت‌الغزلهای دیوان حافظ سالوس ستیزی است. خواجه دشمن نقاق و دورنگی است و تزویر در هر کس که باشد. چه در شیخ، چه در صوفی، چه در امیر، برای او فرق نمی‌کند با تزویر مخالف است. این هم ناشی از همان دید عرفانی است:

اگرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود


این حرف یک عارف است و زبان و نفس حافظ، زبان و نفس یک عارف است. راست هم می‌گوید. اصلاً اسلام یعنی تسلیم در مقابل پروردگار و محو شدن در او و امر او با تزویر و ریا که شرک است نمی‌سازد. آزادگی‌ای که در حافظ مشاهده می‌شود، ناشی از همین بینش عرفانی است و البته اخلاقیات حافظ هم بخشی از جهان‌بینی حافظ است که بحث اخلاقیات در دیوان او هم از جمله چیزهایی بود که من مایل بودم توصیه کنم به اینکه اگر رویش کار نشده، بشود. توصیه‌های اخلاقی حافظ از دیوان او استخراج شود و بیان گردد و شرح بشود.

مسئله ی دیگر مسئله ی شخصیت حافظ به صورت جمع‌بندی شده است. البته شاید در ضمن آنچه گفته آمد این مطلب هم ادا شده باشد، اما مختصری عرض می‌کنم برای اینکه تصویری از شخصیت حافظ ارائه گردد. حافظ به هیچ وجه آن رند میکده نشین اسیر می و مطرب و مه‌جبینان که بعضی تصویر کرده‌اند نیست و باز تکرار می‌کنم که منظور من از حافظ آن شخصیتی است که از حافظ در تاریخ ماندگار است. یعنی آن بخش اصلی و عمده ی عمر حافظ که بخش پایانی آن است نمی‌گویم در طول عمرش این نبوده، شاید هم بوده است، البته قراینی هم بر این معنا دلالت می‌کند. اما حافظ لااقل در ثلث آخر زندگیش یک انسان وارسته و والا بوده است.

اولاً یک عالم زمانه است، یعنی درس خوانده و تحصیل کرده و مدرسه رفته است. فقه و حدیث و کلام و تفسیر و ادب فارسی و ادب عربی را آموخته است. حتی از اصطلاحاتی که از نجوم و غیره به کار برده معلوم می‌شود در این علوم هم دستی داشته است. این عالم بساط علم فروشی و زهد فروشی و دین فروشی را هرگز نگسترده است و آن روز البته چنین بساطهایی رواج داشته است. این عالم در بخش عمده‌ای از عمرش راه سلوک و عرفان را هم پیموده است.

در اینکه وابسته به فرقه‌ای از متصوفین هم نیست، شاید شکی نباشد. یعنی هیچ یک از فرق متصوفه نمی‌توانند ادعا کنند، که حافظ جزء سلسله ی آنهاست، زیرا برای او هیچ مرشدی، شیخی، قطبی بیان نشده و بعید هم به نظر می‌رسد که او قطبی و شیخی داشته باشد و در این دیوان که از افراد زیادی در آن سخن رفته است از آن مرشد و معلم سخنی نرفته باشد. البته در اشعار او اشاره‌ای است به اینکه بدون پیر، راه عشق را نمی‌توان طی کرد:

به راه عشق منه بی‌دلیل راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد


شعر حافظ در زمان خود او گسترش و شهرت یافته بود. زمان او از لحاظ سیاسی یکی از بدترین زمانهای تاریخ ایران است و من واقعاً در تاریخ به یاد ندارم زمانی را و منطقه‌ای را که به قدر شیراز در زمان حافظ دستخوش تحولات گوناگون سیاسی همراه با خرابیها و ویرانی ها بوده باشد.

اگر مبدأ این دوران و پادشاهی‌های زمان حافظ را زمان شاخ شیخ ابواسحق اینجو بدانیم که زمان شروع سلطنتش هفتصد و چهل و اندی است، دوران جوانی حافظ است. چون حافظ سال ولادتش معلوم نیست (720 یا 722)، اما حدوداً می‌شود فهمید که در حول و حوش 720 است. حافظ جوان بیست و چند ساله‌ای بوده که این پادشاه جوان و خوش ذوق و احتمالاً عیاش و زیبا و شاعر و ادیب و مورد علاقه ی حافظ، جنگهای فراوانی را با امیر مبارزالدین در کرمان داشته است و با دیگران. یعنی خود این آدم هم نمی‌نشسته است در شیراز که تنها به کار حکومت بپردازد، بلکه جنگهای متعددی داشته است که این جنگها بالاخره به غلبه ی آل‌مظفر و بر سر کارآمدن مبارزالدین محمد مظفر و پیروزی او بر شیخ ابواسحق منجر می‌شود و فرار او و بالاخره قتلش.

سلطنت آل مظفر تا سال 795 هجری به طول می‌انجامد. آل مظفر از صغیر و کبیر به دست تیمور قتل عام می‌شوند. آل مظفر حدود چهل سالی حکومت کردند که وفات حافظ هم به احتمال زیاد 792، شاید هم 791 است و بیشتر 792 ذکر شده است. در طول این چهل سال چندین پادشاه از این خانواده بر سر کار آمدند. خانواده ی عجیبی بودند و به تیمور گفته شد که شر این خانواده را کم کن چون اینها آرام ندارند، برادر با برادر، پسر با پدر، پدر با پسر، پسر عمو با پسر عمو، برادرزاده با عمو، آنقدر اینها از یکدیگر کشتند و چشم میل کشیدند و زندان کردند که حد و حصر ندارد. اینها اگر بمانند باز هم این فسادها را خواهند کرد، آدم احساس می‌کند که حق با آنها بود که یک چنین گزارشی را به تیمور دادند.

امیر مبارزالدین را پسرش شاه شجاع کور کرد و بعد کشت. شاه شجاع سالها زندگی کرد به وسیله ی برادرش از شیراز اخراج شد. دوباره بعد از یکی دو سال به حکومت شیراز برگشت. او باز برادر را اخراج کرد. بعضی از برادرهایش را کشت. بعضی از پسرهای خودش را کور کرد، تا بالاخره از دنیا رفت. پسر او شاه زین‌العابدین به حکومت رسید و او هم به وسیله ی پسرعمویش شاه منصور. این شاه منصور آخرینشان بود و در همین بیابانهای شیراز خودش و یارانش در میان لشکریان تیمور کشته شدند.

شما ببینید در طول چهل سال چقدر جنگ، چقدر خونریزی، خویشاوندکشی و بیگانه‌کشی، یک چنین وضعیتی در شیراز وجود داشته است و دائماً مردم شیراز زیر فشار و ارعاب این دیکتاتورهای زبان نفهم و مغرور بودند که هر کدام سلیقه ی مخصوصی داشتند. چنین وضعیت آشفته‌ای بر شیراز حکومت می‌کرده و حافظ حدود شاید 45-40 سال از عمر خودش را در دوران این خانواده گذرانده است.

طبیعی است که با شهرت حافظ در شعر و شاعری این انتظار از او وجود داشته باشد که زبان به مدح بعضی از افراد این خانواده بگشاید و گشوده است. نمی‌شود دیگر بیاییم توجیه کنیم بگوییم که نخیر چنین نیست:

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاع است می‌ دلیر است


یا «بیا که رایت منصور پادشاه رسید». خوب منصور پادشاه را دارد می‌گوید، شکی نیست. یا حاجی قوام: «هستند غرق نعمت حاجی قوام ما».

حاجی قوام وزیر شاه شیخ ابواسحق است. یقیناً این مدحها مربوط به این افراد است، اما آنچه من می‌خواهم بگویم این است که این مدحها از رتبه و قدر حافظ چیزی نمی‌کاهد. این کمترین کاری است که شاعر در حد حافظ می‌توانسته است در آن روزگار بکند. شما نگاه کنید ببینید معاصرین حافظ چه می‌کردند سلمان ساوجی یک شاعر معاصر حافظ است ببینید چه مقدار برای ایلخانیان، چه شیخ حسن و چه پسرش اویس، مدح گفته است و چقدر شعر درباره ی این خانواده سروده است. سلمان ساوجی یا خواجوی کرمانی یا دیگر شعرایی که معاصر حافظ بودند مدح می‌گفتند آنچه که حافظ گفته کمتر است.

البته اینجا باز من باید نکته ی دیگری را متذکر شوم و آن اینکه بعضی از نویسندگان ما گفته‌اند حافظ به زبان غزل، قصیده می‌گفته و مدح می‌سروده است. به نظر من اهانتی از این بزرگتر نسبت به حافظ نیست. اینکه در یک غزلی و در پایان یک غزل یا یک گوشه‌ای از آن اسم یک پادشاهی را آورده باشد غیر از این است که غزل را در مدح آن پادشاه سروده باشد. این کار در بین شعرا رایج است. شاعر غزلی را برای دل خودش نه برای کسی دیگر می‌گوید، بعد آن را به نام دوستی، رفیقی و یا یک عزیزی مزین می‌کند. در پایان آن غزل، اسم آن عزیز را هم می‌آورد. آن معنایش این نیست که از اول تا آخر غزل هر چه گفته خطاب به اوست.

این کار را حافظ هم کرده است. غزل را برای خودش، برای دل خودش و آرمان خودش گفته است. در پایان یک بیتی مصراعی هم به نام یکی از آن کسانی که آنجا در آن زمان بوده‌اند، مثلا امراء اضافه کرده است. جز چند غزل، یکی همان غزل احمدالله است که درباره ی سلطان احمد ایلکانی است، یکی همین منصور پادشاه است که درباره ی منصور مظفر است و یک دو تا هم راجع به شاه شجاع است. آن پیروزه بواسحق را هم بعد از زمان ابواسحق گفته است.

همان را هم بنده احتمال می دهم مرادش از پیروزه ی بواسحقی همان پیروزه ی معروف بواسحق است که نوشته‌اند یک نوع فیروزه ی خوب است که جزو بهترین فیروزه‌هاست و به پیروزه ی بواسحق معروف است. حافظ با این اسم بازی کرده و یک معنای عرفانی هم حتی می‌تواند مورد نظر حافظ باشد. قطعاً نمی‌شود گفت این در مدح ابواسحق است.
 

سخن آخر

من درباره ی شخصیت حافظ این شخصیت والا و ارجمند خیلی حرف و سخن در ذهن دارم لکن مصلحت نمی‌دانم که بیش از این جلسه ی شما برادران و خواهران عزیز و مهمانان گرامی را معطل کنم. امیدوارم که به بحثهای مفید و ممتعی در این مورد برسید. من همین قدر بگویم که حافظ همچنانکه تا امروز شاعر همه ی قشرها در کشور ما بوده است بعد از این هم شاعر همه خواهد ماند و امید است که هر چه بیشتر توفیق بیابیم و معارف این شاعر بزرگ را از اشعارش فهمیده، شخصیت او را بیشتر درک کنیم و آن را پایه ی خوبی برای پیشرفت معرفت و فرهنگ جامعه و کشورمان قرار دهیم. والسلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته.
 

منبع:

بخش شعر و ادب سایت راسخون



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط