به جائي رسيد عشق که بر جاي جان نشست شاعر : خاقاني سلامت کرانه کرد، خود اندر ميان نشست به جائي رسيد عشق که بر جاي جان نشست درآمد خيال دوست در ايوان جان نشست برآمد سپاه عشق به ميدان دل گذشت مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست مرا باز تيغ صبر بفرسود و زنگ خورد تو گفتي خدنگ بود که در پرنيان نشست فغان از بلاي عشق که در جانم اوفتاد به اميد اين حديث چگونه توان نشست مرا دي فريب داد که خاقاني آن ماست