بحري است تيغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان | | فتح عراق و شام را وقتي مسما داشته |
آن روض دوزخ بار بين، حور زباني سار بين | | ز آن گوهري تيغ اختران چشم مدارا داشته |
معمار دين آثار او، دين زنده از کردار او | | بحر نهنگ اوبار بين آهنگ اعدا داشته |
جسته نظير او جهان، ناديده عنقا را نشان | | گنجي است آن ديوار او از خضر بنا داشته |
خط کفش حرز شفا، تيغش در او عين الصفا | | اينک جهان را غيب دان زين خرده برپا داشته |
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو | | چون نور مهر مصطفي جان بحيرا داشته |
پران ملک پيرامنش، چون چرخ دائر بر تنش | | مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته |
اي تاج گردون گاه تو، مهدي دل آگاه تو | | چون بادريسه دشمنش يک چشم بينا داشته |
بر بندگان پاشي گهر هر بندهاي را بر کمر | | يک بندهي درگاه تو صد چين و يغما داشته |
افلاک تنگ ادهمت، خورشيد موم خاتمت | | ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته |
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو | | دل مرده گيتي از دمت اميد احيا داشته |
خصمت ز دولت بينوا و آنگه درت کرده رها | | پيشاني اختر ز تو داغ اطعنا داشته |
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود | | چشمش به درد او توتيا بر باد نکبا داشته |
هر موي رخشت رستمي مدهامتان وش ادهمي | | صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته |
باد سليمان در برش و زنار موسي منظرش | | طاس زرش هر پرچمي از زلف حورا داشته |
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشيد آبله | | طير است گوئي پيکرش، طور است مانا داشته |
باد از سعادات ابد بيت الحياتت را مدد | | کاه و جوش ز آن سنبله کاين سبز صحرا داشته |
برتر ز عرشت قدر و قد، رايت وراي حزر و حد | | هيلاج عمرت را عدد غايات اقصي داشته |
در سجده صفهاي ملک پيش تو خاشع يک به يک | | ذاتت به دست جود و جد گيتي مطرا داشته |
مولات بينام آسمان، باجت رساد از اختران | | چندان که محراب فلک پيران و برنا داشته |
اين آتشين کاسه نگر، دولاب مينا داشته | | صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته |
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهي دان شده | | از آب کوثر کاسهتر و آهنگ دريا داشته |
ماهي و قرص خور بهم حوت است و يونس در شکم | | ماهي از او بريان شده يک ماهه نعما داشته |
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او | | ماهي همه گنج درم، خور زر گونا داشته |
خورشيد نو تاثير بين، حوتش بهين توفير بين | | از ماهي بريان او نزل مهنا داشته |
گنج بهار اينک روان، ميغ اژدهاي گنجبان | | جمشيد ماهي گير بين، نو ملک زيبا داشته |
چون روغن طلق است طل بحر دمان زيبق عمل | | رخش سحاب اينک دوان وز برق هرا داشته |
چون آتش آمد آشنا زيبق پريد اندر هوا | | خورشيد در تصعيد وحل آتش در اعضا داشته |
زين پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن | | اينک هوا سيمين هبا زيبق مجزا داشته |
در هر چمن عاشق وشان بر ساقي و مي جانفشان | | طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته |
گردان بر هر نوبري گل سارغ از مل ساغري | | پير خرد ز انصافشان با مي مواسا داشته |
جام است يا جوز است آن يا خود بيضاست آن | | وان مل محک هر زري با گل محاکا داشته |
نوروز پيک نصرتش، ميقاتگاه عشرتش | | يا تيغ بوالهيجاست آن در قلب هيجا داشته |
نوروز نو شروانشهي چل صبح و شش روزش رهي | | نه مه بهار از حضرتش دل ناشکيبا داشته |
خاقان اکبر کز دمش عشري است جان عالمش | | جاسوس بختش ز آگهي دل علم فردا داشته |
برجيس حکم، افلاک ظل، ادريس جان، جبريل دل | | نه چرخ زير خاتمش هر هفت غبرا داشته |
تا عالمش دريافته پيران سر افسر يافته | | از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته |
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرين از فرش | | هم شرع داور يافته هم ملک دارا داشته |
شمشير او طوبي مثال او را جنان تحت الظلال | | پرواز سعدين بر سرش چندان که پروا داشته |
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او | | انوار عز فوق الکمال از حق تعالي داشته |
درياي عقلي در دلش، صحراي قدسي منزلش | | فوق الصفه ز اکرام او دين مجد والا داشته |
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون | | از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته |
لبهاي شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش | | دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشيا داشته |
خوانده به چتر شاه بر چرخ آية الکرسي ز بر | | جنت به خاک درگهش روي تولا داشته |
چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش | | چترش همائي زير پر عرش معلا داشته |
چون از عدم درتاخته، ديده فلک دست آخته | | هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته |
ملکت گرفته رهزنان، برده نگين اهريمنان | | انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته |
هر خوک خواري بر زمين دهقان و عيسي خوشه چين | | دين نزد اين تردامنان نه جا نه ملجا داشته |
شاه است عدل انگيخته دست فلک بربيخته | | هر پشهي طارم نشين، پيلان به سرما داشته |
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه | | هم خون ظالم ريخته هم ملک آبا داشته |
چرخ و زمان کرده ندا کاي تيغ تو جان هدي | | نه باد را بر خاک ره ني آب مجرا داشته |
ملک ابد را رايگان مخلص بر او کرد آسمان | | ما خاک پايت را فدا تو دست بر ما داشته |
از فتح اران نام را زيور زده ايام را | | ملکي ز مقطع کم زيان وز عدل مبدا داشته |